اسپین آف off آژانس گفت و گو?

این اسپین آف برگرفته از پست زیبای آقای کرامتی میباشد. که دومین اثر من بعد از پست مشترک مورد نظر از عمد در دسترس نمیباشد، هست که بسیار مورد استقبال شما قرار گرفت.
"نمایی دیگر" یا همین روایت داستان از زوایه ی دیدِ کاراکتر دیگری از داستان. ازتون دعوت میکنم تو این چالش شرکت کنید و علاوه بر تقویت قدرت داستان نویسی خودتون،با دوستای ویرگولی تعامل داشته باشید و برای داستان های همیدیگه این کار بشدت جذاب رو انجام بدید.

خلاصه داستان: آقای سروش طهرانی جوانی است که به دنبال کسب درآمد است،اما چگونه؟ با گوش دادن به حرف های آدمهای مختلف!

در این حین همسایه ای کنجکاو گریبان گیر او میشود،بله ! "آقای رفیعی " میوه فروش که بنده باشم:)

هایپرلینک پست سریالی رو براتون در هفت قسمت گذاشتم،پیشنهاد میکنم مطالعه کنید، قطعا بورینگ یا حوصله سر بر نیست و ویژگی خوبی که داره اینه که داستان کوتاه و کمتر از ده دقیقه هست هرقسمت!

منتظر نظرات ،پیشنهادات سازنده ی شما مثل همیشه هستم :)




"قسمت اول"

ساعت هشت صبح ، کرکره را بالا کشید.

درب را باز کرد.اما گویا به راحتی باز نمیشد.دیدم که مانند دیوانه ها به در تنه میزد. گویی که با دشمن جانی اش مبارزه می ورزد.داشتم به عقلش شک میکردم که چرا به جای دوبار،سه بار کلید را در قفل را نمی چرخاند؟ من مطلع بودم اما چیزی به او نگفتم ؛ دیدن گیج و پریشان شدن کسی واقعا لذتبخش بود. خصوصا وقتی پاسخ سوال دست توست و طرف مقابل مثل موش های سرگردان در ماز،به دور خود می چرخد.عجب جوان عجیبی بود!چند قدم عقب آمد و نمای دور و کلی مغازه را دید زد. انگار که به تماشای برج خلیفه یا دست کم برج ایفل نشسته است. دیدم که با روپوش سفید بسان پزشکان، البته بیشتر دامپزشک ها! به چارپایه ی چوبی مغازه ام زل زده .

درحالیکه پارچه ای مثل بنا ها به سرش بسته بود،به سراغم می آید.گوی که ارث پدرش را طلب دارد.سلامی داد و فامیلی ام را پرسید.به حالتی خشک و غیردوستانه جواب سلامش را دادم.خودم را علی رغم میل باطنی معرفی کردم؛ رفیعی. شک نداشتم از آن دست جوان ها بود که اگر کمی با او گرمتر می گرفتم ،دو روز دیگر از سر کولم بالا میرفت! دست به سینه ایستادم. درست حدس زده بودم چارپایه ام را می خواست...ظاهرا نرسیده به فکر رفع نیاز ها و منفعت شخصی اش بود.اصلا تمام آدم های دنیا با من اینگونه رفتار می کردند.اما او از کجا می دانست چارپایه دارم؟ پرسیدم چه مدت زمانی کارش دارد؟ ایده ای در سر داشتم . می شد از این فرصت پولساز و طلایی بخوبی استفاده کنم. تا گفت یک ، یا دو ساعت.اولین مبلغی که به سرم زد پنجاه هزار تومان بود.در کمال ناباوری قبول کرد.از نظر خودم هم قیمت معقولی بود اما فکر می کردم برای او غیرمنصفانه به نظر بیاید. پس به حرف پیشینم اضافه کردم؛ ساعتی بیست و پنج هزار تومن. دیگر خیالم راحت بود که همین حالاست که از مغازه بیرون بزند که مثل بچه ها به دهانش اشاره کرد که تشنه است.انگار اینجا سوپرمارکت بود!!! اما یزید که نبود؛ گذاشتم به عنوان اشانتیون آب بنوشد.

در آن دوساعت و ساعت های واسپینش، با ممارست سخت کار می کرد و عرق می ریخت.حتی برخلاف تصوراتم سیگاری هم کشید. هیچ از او بعید نبود.

پایان قسمت اول



"قسمت دوم"

روز بعد دوباره سر و کله ی آن پسر سر به هوا پیدا شد. باز هم چارپایه ام را می خواست! به اندازه ی یک ساعت قرض گرفت و بیست و پنج هزار تومن داد.از صبح تا شب ،جوان بیچاره در انتظار گذر مشتری در مغازه ی کوچکش چشمش به در خشک شد و مات و مبهوت نشسته بود.

البته خیلی هم نمیشد از کارش سردرآورد...و هدفش را چیدن آن صندلی ها نمی دانستم.سعی کردم با خیره شدن در تخم چشمش کمی از احوال و حال و هوای درونی اش آگاه شوم.نگاهش میکردم. خیره ی خیره.زل زده بودم؛خیلی هم زیاد.دلم میخواست او را با این نگاه خیره اذیت و آزار بدهم.

بالاخره این توانایی و قدرتی بود که من داشتم. دیدم عقب عقب می رفت و باز برمیگشت پشت سرش را نگاه میکرد.بزاقش را قورت میداد و من همچنان در او غرق شده بودم.خنده ی عصبی زدم. دیدم پیچید به کوچه ی فرعی و دیوار واقع در خیابان، مانع تماس چشمی من به او شد؛ اگرچه هنوز از پشت آن دیوار هم داشتم نگاهش می کرد.

"پایان قسمت دوم"




"قسمت سوم"

اولین مشتری را زیارت کرد. همان هم پس از چند دقیقه از مغازه اش فرار کرد.ناخودآگاه دوباره زیرخنده زدم. انگار که چیزی شبیه حملات عصبی شده بود.اما از نوع خندیدن.

شاید لازم بود خودم هم به او مراجعه کنم.سال ها بود که تشنه ی یک صحبت طولانی بودم. از من که همسایه اش بودم قطعا پول نمی گرفت و پول در جیبم باقی می ماند.البته از تحصیلات و سطح سوادش هیچ مطمئن نبودم. او حتی هیچ تابلویی با پروانه ی کسبی یا مجوزی نداشت. کاملا اتاقی سفید و خالی و تهی.شاید اصلا غیرقانونی مشغول به کار بود. آهی طولانی از ته دل کشیدم؛ این روزها مردم برای پول چه کارها که نمی کردند... بالاخره دومین مشتری اش وارد شد. دختری بشاش که ذوق از چشمان شادش می بارید.

احتمال اینکه گلویشان پیش هم گیر کند کم نبود.حسابی گرم گفت و گو شده بودند و صدای خنده های ریز خانم پرشور را که از آن طرف دیوار می آمد، می شنیدم. دلم میخواست من هم در میانشان بودم. تا دقیقا می شنیدم که چه چیزی میانشان رد و بدل می شد.این مکالمه دیگر بیش از حدِ طبیعی طول کشیده بود ؛ کفری شده بودم.

در همین فکر ها بودم که دیدم از مغازه خارج شد.که اگر اینگونه نمیشد،خودم می رفتم و او را بیرون می کردم. به هر حال آنجا مکانی برای گفت و گو بود نه مکانی برای شخم زدن خاطرات از بدو تولد تا زمان حال!

"پایان قسمت سوم"




قسمت چهارم_________این سکانس آقای رفیعی غایب بود:)




قسمت پنجم

در مغازه ی میوه فروشی ام نشسته بودم و به پسر نوجوانم فکر می کردم. همان پسرم که چند وقت پیش به جای سیگار و چیز های دیگر در اتاقش طناب دیدم.

که ای کاش به جای آن ،مواد مخدر و مشروب و هزار جور چیز دیگر بود! البته چندان هم شرایط فرقی هم نمیکرد؛ آنها مرگ تدریجی را به ارمغان می آوردند.بی قراری ها، دردها، و اشک هایش پس از خودکشی ناموفقش... باید با او بیشتر وقت میگذراندم، شاید درکش میکردم؛ گاهی تنها چیزی که آدمها نیاز دارند کمی درک شدن ،اندکی توجه ، و شاید مکالمه ای بی طرف و بی حواشی است.باید پوچی اش را پر کنم.صرفا فقط دور و برش نباشم و به معنای واقعی باشم.بودن، با بودن،اساسا فرق میکرد.

زمانی به اینها پی بردم که بی اجازه دفتر خاطراتش را که حین خودکشی کنار دستش بود، دیدم.که با بدترین و ناخوانا ترین دست خط ممکن نوشته شده بودند.در سربرگ نوشته بود خانواده یعنی چیدن بال و توقع پرواز! در ادامه اش: من از خانواده ام متنفرم. او نوشته بود از من بدش می آید!هروقت یاد این جمله می افتم لبخند تلخی روی صورتم نقش می بندد.

من چقدر انسان رقت انگیزی باید باشم که تک پسرم نسبت به من حس انزجار داشته باشد؟ او دلش میخواست من و مادرش را عوض کند . شک نداشتم آرزوی مرگ ما را هم داشت. یعنی من بدرفتار بودم؟ نه! این وصله های ناجور به من نمی چسبید ؛ من بهترین پدر دنیا هستم.

"پایان قسمت پنجم"




قسمت ششم

دیگر کارش حسابی گرفته بود. اما حضور مشتری های بسیارش و صف کشیدن آنها و اشغال خیابان، دیگر غضبناکم کرده بود.

سروش؛ صاحب مغازه را دیدم که با عجله و هراسان به سمت منتظران به انتظار نشسته می رفت.دم درب مغازه اش سبز شدم و به او گفتم : مرد حسابی کجا هستی؟ دود بی صبریِ مشتری هایت چشممان را کور کرد. انگار که صفِ عرضه ی مرغ صنعتیِ رایگان است. کاش انقدر که به فکر سلامت فکِّ شان بودند، کمی هم به فکر دریافت ویتامین از میوه ها بودند! همین را گفتم و بی اهمیت رفتم.از زمانی که رئیس جمهور مشتری اش شده بود در ذهنم با شناخت هایی که از او پیدا کرده بودم، بازی میکردم. او که دلباخته ی پرستو شده بود ، همه چیز و همه کس را به او ربط می داد.از قضا دقایق زیادی به یک نقطه خیره میشد .

مرا یاد جوانی های خودم می انداخت . در مدتی که همسایه ام بود، فکر کردم شاید،شاید خود او هم نیاز به حرف زدن دارد.چه کسی گفته بود روانشناس ها خودشان نیاز به حرف زدن و درد و دل کردن ندارند؟چه بسا حالا که روانشناس نبود و صرفا یک شنونده ی خوب و پولدوست بود، این نیاز تشدید می شد.شاید پسرم هم نیاز به آشنایی و ملاقات با سروش داشت.

"پایان قسمت ششم"




قسمت هفتم

در آن مدت، دو آژانس گفت و گوی دیگر در خیابان باز شده بود؛کاری نداشتم که ایده ی این جوان را دزدیده بودند اما به هر حال مشتری هایش نسبت به قبل کمتر شده بود.

اما باز با این حال کمترین تعداد مشتری های او در روز، از مجموع بیشترین تعداد مشتری های آن دو آژانس، بیشتر بود. شاید به خاطر جلب اعتمادی و حس امنیتی بود که ایجاد کرده بود.او هر مشتری را که وارد مغازه اش میشد ابتدا برانداز میکرد تا اول مطئمن شود که پرستو نیست.بالاخره بعد از گذشت شش ماه دختری وارد مغازه اش شد.پرستو بود! از پشت شیشه فقط تمنای نگاه سروش طهرانی و خشم آلوده به عشق پرستو نمایان بود.و البته ابرو هایی درهم کشیده از طرف پرستو.پرستو که با تردید روی صندلی نشسته بود مانتویی بنفش و سفیدی به تن کرده بود.

سروش در تمام لحظات او را با نگاهش تحسین می کرد.انگار که برگزیده ترین آفریده ی هستی را مشاهده می کرد.همه چیز خوب پیش میرفت که یکهو دیدم پرستو عصبانی و خشمگین تر از قبل بلند شد و از مغازه بیرون زد...

سروش چند قدم پشت سرش رفت و اسمش را صدا میزد؛ درست عین فیلمها. پرستو! . این را بدون نگاه کردن به چهره اش هم میشد فهمید. که دوباره برگشت.فکر کرد که آمد که نرود ؛ که دوباره کیفش را که در مغازه روی صندلی جا مانده بود برداشت و رفت.

عین سکانس کمدی شده بود. ناخودآگاه و بی اختیار زیر خنده زدم.باز چند قدم دنبالش رفت و لب هایش را تکان داد اما نمی دانم چه گفت که پرستو سرجایش خشکش زد و نفس عمیقی کشید . اما در هر صورت با متوسل شدن به هر روشی که بود، دل او را بدست آورد! نسبت به پرستو زاویه دید بهتری داشتم که اگر چنین دلیلی هم نداشت، ترجیح میدادم که او را بیشتر از سروش ببینم ؛ البته که چشم چران نبودم. فقط اینکه سروش کاملا حق داشت دلباخته اش باشد...دختری باوقار و زیبا و البته بی اعصاب.باز به داخل مغازه رفت و در را بستند. سروش حرف میزد و پرستو نگاهش را به پایین دوخته بود .

که بعد از تمام شدن حرف هایش باز نفسی به عمیق ترین شکل ممکن کشید ؛که یا از استرس بود یا از سر آرامش. طوری که از بالا، پایین آمدن بدنش کاملا مشهود بود.لبخندی زد و لبخندی زد.و پس از بغضی، قطره ی اشکی آرام از روی گونه ی سروش غلتید و پایین افتاد.گویی که نهایت خواستن آنجا معنا شد.

پایان "قسمت هفتم" (پارت آخر)

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است!

مغازه تعطیله برید خونه هاتون، خوردن میوه و ویتامین هم فراموش نشه:))) ارادتمند شما: رفیعی



پ.ن بعد از چهار ماه:

اخیرا متوجه شدیم که اقای کرامتی از ویرگول رفتن و دلیت اکانت کردن.بنابراین تمام اون هایپر لینک هایی که قسمت های داستان ایشون بود، اگر کلیک کنید ارور میده متاسفاته. یادمه ایشون گفته بودن اسپین آف من یکم زیاد شده و شخصیت داستان من چیزایی رو گفته که اصلا نباید میدونسته. و من گفتم اگر کسی داستان شما رو نخونه، اسپین اف من باید جوری باشه که مخاطب به تنهایی با خوندن مطلب من، چیزی دستگیرش بشه. خلاصه که الان مطالب ایشون نیست و حذف شده. بسیار نویسنده ی خلاقی بودند اما حیف که بی خبر از میان ویرگولی ها رفتند. شاید روزی برگردند. شاید الانم با یک اکانت ناشناسی هستند. کسی نمیدونه. هرجا که هستند براشون آرزوی موفقیت و حال خوب میکنیم.