با کی قدم بزنم؟

اون روز تنها بودم نزدیک نهار بود و باید یه فکری به حال نهار میکردم.درحال در آوردن همبرگر ها از توی فریزر با خودم شجریان و حافظ زمزمه میکردم.

نگاهی به بیرون انداختم...هوا ابری بود و بارون نم نم میومد.با خودم فکر کردم حیف که توی ایرانم و نمیتونم با همین لباس هایی که الان تنمه برم توی خیابون قدم بزنم اما یهو یه چیزی توی مغزم زنگ میزنه که مارال باز منفی فکر نکن.اما هم خودم هم اون صدای درونم میدونیم که زر زده و من با وجود تموم عشقم به خونه و کوچه و آدم های دور و برم اما باز هم همیشه یه حسرت پنهان دارم برای چیزهای خیلی کوچیکی که اینجا بودن باعث شد از من دریغ بشه.

سعی میکنم اینبار بلند تر زیر لب زمزمه کنم «بوسیدمش هی زیر هر ابر کبودی که/توی خیابان های خیس لنگرودی که» حافظ و شجریان نبود اما قشنگ بود. یخ همبرگر ها تقریبا باز شده و من با خودم فکر میکنم چرا چند تا درآوردم؟

در یک آن حس کردم اگه باز هم توی خونه بمونم یا خفه میشم یا جنون آنی بهم دست میده.مثل کسی شده بودم که توی آسانسوره و الان متوجه شده که فوبیای فضای بسته داره.


دیگه مهم نیست چی میپوشم.چتر هم که مثل تمام این سالهای زندگیم ندارم.درحال لباس پوشیدنم که صدای در میاد.بدون دمپایی و بدو بدو در رو باز میکنم و پشت در میبینمش.مثل موش آبکشیده شده بود. ولی چشماش برق میزد. خندید... خیلی شاد بود مثل همیشه و گفت: بیام داخل؟

از جلوی در کنار رفتم و نگاهی دقیق تر بهش انداختم. همیشه دوست داشتم همینقدر بی پروا لباس بپوشم. مهم نیست لباس هایی که میپوشه قشنگ بهش میان یا نه، حتی مهم نیست مد روز هستن یا نه، مهم اینه که جسارتش رو داره.

بهش گفتم: از خونه خسته شدم، میخواستم برم قدم بزنم. میای؟

منتظرم موند تا لباس بپوشم. بارونی قهوه ایم رو که پوشیدم بهم گفت: برو اون مانتوی آبی رو بپوش.

هرچقدر اصرار کردم که باباااا هوا سررررده، یخ میزنم، قندیل میبندم. اما حرف به گوشش نرفت که نرفت.

از خونه باهم زدیم بیرون. کنار همدیگه راه میرفتیم. اونروز برخلاف همیشه زیاد باهم حرف نزدیم. فقط کنار همدیگه حرکت میکردیم.

قسمتی از مسیر رو دویدیم و باهم به نفس نفس افتادیم. از هایده و شجریان رسیدیم به«وای وای وای پارمیدای من کوش». زیر بارون باهم راه میرفتیم و گاهی تکون های کوچیکی هم به خودمون میدادیم. کلی عکس دو نفری هم باهم گرفتیم، از همونایی که نمیشه به هیچکس نشون داد تا مبادا به عقلمون شک کنن.

به خودمون که اومدیم دیدم نزدیک کتابخونه‌ایم. از اینجا میتونستم کارون رو ببینم که قطره های آب رو داخل خودش غرق میکرد.چقدر عجیبه قطره های آب داخل مقدار زیادی قطره دیگه غرق بشه.داشتم فکر میکردم یعنی ما آدم ها هم داخل یه اجتماع بزرگ از آدم غرق میشیم؟

نگاهی بهش انداختم و گفتم به نظرت این بارون براش کافیه؟میتونه با این بارون زنده بمونه؟

درست مثل چیزهای دیگه اینجا هم هم نظر بودیم.

اونم بعید میدونست براش کافی باشه.

باهم زیر یکی از درخت هایی که بارون نتونسته بود زمینش رو خیس کنه نشستیم. بازم توی سکوت و سکون به جریان آب نگاه میکردیم.

بهش گفتم: میدونی چقدر خسته‌م؟ هیچی نگفت... برعکس همیشه وسط حرفم نپرید، غر نزد، دعوام نکرد. احساس میکنم داره بزرگ میشه. دیگه اون بچه غرغرو و خودخواه نیست. اینبار فقط بهم گوش داد.

حرفام که تموم شد چند دقیقه مکث کرد و گفت: بریم ریف؟

بهش گفتم کارت همراهم نیست ولی قرار شد به حساب اون بریم.

اون پل پر از نورپردازی رو رد کردیم و کنار همدیگه نشستیم.

وقتی میخواست حساب کنه درست مثل خودم کارتش رو از پشت قاب گوشیش در آورد و حساب کرد. حتی مدل و قاب گوشیش هم مثل مال من بود. چقدر ما شبیه هم بودیم. فقط اون از من صبورتر، جسور تر و شاد تر بود.

گارسون که رفت ازش پرسیدم: هدفت برای زندگی چیه؟

قبلا هم گفته بود و باز هم تکرار کرد: خوشبختی.

همیشه بحث تا همینجا پیش میرفت. ولی اینبار ادامه دادم.

_خوشبختی چیه؟

مکثی کرد و گفت: نداشتن حسرت.

ذهنم پر از سوال بود.چطور میشه حسرت نخورد؟ باید چیکار کرد؟

ولی میدونستم ادامه این بحث آرامش بینمون رو از بین میبره.


توی این سرما شکلات داغ عجیب میچسبید. مخصوصا با کیک شکلاتی.

کل مدتی که نشسته بودیم خیلی برام حرف زد. از رها کردن گذشته گفت. از سختی های بقیه مردم. حتی یه جاهایی بهم گفت ناشکری نکن. از توانایی هام و استعداد هام گفت. جاهایی زیادی تعریف کرد ازم. ولی توی کل این مدت من به ناخن هام نگاه کردم و توی این فکر بودم که باید کوتاهشون کنم. به بارونی جیر زردش دقت کردم که از فاصله خیلی دور هم قابل تشخیص بود و با خودم میگفتم:احتمالا آدم فضایی ها وقتی به زمین نگاه میکنن قبل از برج ایفل و اقیانوس آرام توجهشون به این پالتو جلب میشه.به رنگ لاکی که میتونه با کلاهش ست کنه هم فکر کردم.

یه وقت تصورتون این نباشه که به حرفاش گوش نمیدادم. میدادم. ولی در لحظه هزاران فکر از سرم رد میشد.


حرفاش که تموم شد دیگه هوا تاریک بود. بهم گفت اسنپ بگیریم؟ هرچقدر اصرار کرد.هرچقدر گفت پاهام درد میکنه، سردمه، گشنمه، دارم میمیرم. بازم قبول نکردم. راستش هوای بعد بارون رو خیلی دوست دارم. شهر انگار بعد بارون زنده میشه.

بوی خاک خیلی کمی توی فضا بود ولی تحرک و جنب و جوش مردم هزار برابر شده بود. همه اومده بودن تا از این هوای خوب لذت ببرن. صدای آهنگ ماشین ها زیاد بود. صدای مردم و قدم زدن هاشون هم انگار تموم آشفتگی هام رو دور میکرد. اونقدر حالم خوب شده بود که دلم میخواست تموم مردم دور و برم رو ببوسم. البته اگه ارشاد اسلامی گیر نده.

اینبار کل مسیر برگشت رو قدم زدیم ولی نه آهنگ گوش دادیم. نه دویدیم حتی نرقصیدیم. ساکت و صامت به سمت خونه اومدیم و از کنار هم بودن لذت بردیم.

کلید که انداختم و وارد خونه شدیم. به دور و برم نگاه کردم و ندیدمش.

گوشی رو برداشتم باهاش تماس بگیرم اما به جاش اس ام اس برداشت از حساب رو دیدم.

توی گالریم رفتم و عکس های تکی خودم رو نگاه کردم.

و با خودم گفتم: خوبه گاهی آدم با خودش قدم بزنه.