اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
بهتر از با آدمیان بودن
بحثمان شده بود. مانند همیشه. اما این بار با همه ی دفعات قبلی فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. با عصبانیت و پرخاشی بیش از همیشه میگفت این عقیده ایی که داری اشتباه است. تا به حال کسی نگفته بود که این عقیده و نظرم اشتباه است. حتی دوستانم در تمام این سال ها تاییدم کرده بودند. از زمانی که با هم بودیم چیزهای زیادی به من یاد داده بود و زندگی ام را شاید مدیونش بودم اما این بار حرفِ او مانند مُهری آتشین بر پیشانی ام فرود آمده بود. چراکه بزرگ ترینِ اعتقادِ مرا به چالش کشیده بود. با دقت نگاهش کردم. تنها نگاهی کافی بود تا ادامه ی حرف هایش را بخوانم. طاقت شنیدن جمله های بیشتری را از او نداشتم. چهره ام را از او برگرداندم و با تمامِ بارِ سنگینیِ که این جمله داشت، ادایش کردم: «ساکت باش». به او پشت کردم و با بی میلی تمام خارج شدم.
دو هفته گذشته بود. هیچ حرف و گفتگویی بین ما ردوبدل نمی شد. حتی نگاهم نمی کرد و تنها من بودم که گاهی اوقات سعی میکردم یواشکی نگاهی به او بیاندازم تا ببینم حالش چگونه است. با یکی از دوستانِ بسیار صمیمی ام تماس گرفتم و این اتفاقِ پیش آمده را تعریف کردم. بحث کردم و سعی کردم از او و دانشش استفاده کنم تا بتوانم دوباره رابطه ام را با او به مانند سابقش برگردانم. تلفن را قطع کردم و دیگر با حرف های دوستم بیشتر از خودم به او و ناراحتیش فکر میکردم. با اینکه میدانستم کینه به دل نمی گیرد و همیشه مهربان است و البته که من از این ویژگی او سو استفاده میکردم اما او از دو هفته ی پیش هیچ تغییری نکرده بود و انگار احساسات و افکارش همانجا متوقف شده بود. دو هفته بود که در اتاق بود و جُم نخورده بود و کم کم نگرانیم بیشتر شده بود و دوست داشتم احوالش را جویا شوم. اما همچنان عقیده یِ اشتباهش مانعی بود برای ارتباطِ دوبارهِ من با او. تا آن روز به تعصب احمقانه ایی که برای اعتقاداتمان داشتیم توجه نکرده بودم و این ماجرا برایم هضم شدنی نبود. این مدت تنهایی مرا به تفکرِ شبانه و روزانه وادار کرده بود. چندبار و چندبار آن جمله را با خودم تکرار می کردم و دنبالِ دلیلی بودم تا بفهمم چرا در آن باتلاقِ اشتباه به دام افتاده بودم و او سعی داشت به من چه چیزی را دقیقا گوشزد کند؟ پس از روزها کلنجار رفتن ، مچاله کردن و از نو باز کردن و البته که دیگر طاقتِ غمِ جدایی را هم نداشتم ،کاملا مطمئن شده بودم که اشتباه از من بوده و او بوده که حق داشته است.
شب شده بود و تنها بودیم. بیشتر لامپ های خانه خاموش بودند و چراغی ضعیف محیط خانه را شاعرانه و عاشقانه کرده بود. صدای جیرجیرک ها نیز لای درختانِ پشتِ خانه به گوش می رسید و طنینی زیبا بخشیده بود و همه چیز را برای آشتی دوباره آماده کرده بود. او مانند همه ی شب های گذشته زیبا و دوست داشتنی بود و از ته دلم هیچ چیز را به مانند او در آغوشم نمیخواستم. در کنار او همیشه راحت بودم و گفتگو هایمان عاری از هرگونه ترس و قضاوتی بود. باهم قرار گذاشته بودیم که اگر از باهم بودن یا حرف زدن با یکدیگر حوصله مان سر رفت به هم بگوییم و سراغ فعالیتی دیگر برویم. دروغ چرا، هیچوقت به من نگفته بود که حوصله اش از من سر رفته و این تنها من بودم که با پُروییِ تمام گاهی اوقات به او میگفتم دیگر دارد حوصله ام را سر می بَرَد. برویم و کار دیگری انجام دهیم. نه اینکه من آدم حوصله سر بری نبودم، نه، بلکه او شعور غنی تری داشت و احترام بیشتری برایم قائل بود. این حرف ها را که میزنم می بینم خیلی به او بدهکارم...پس تصمیمم را برای آشتی گرفتم و به سمت اتاق بدون جلب توجهی قدم برداشتم.
به چارچوبِ درِ اتاق نزدیک شدم. وارد نشدم و سعی کردم سر و گوشی آب دهم تا احوالش را از چهره اش جویا شوم. او مرا ندیده بود و تنها من بودم که میدیدمش. آرام وارد اتاق شدم و سلامِ ضعیف و آرامی ناشی از پشیمانی و با صدایی مُرَدَد از دهانم بیرون جهید و کمی نوازشش کردم. صندلی را به عقب کشیدم و درست روبرویش پشت میز نشستم. نگاهم نمی کرد و من بریده بریده نگاهش می کردم. به او با صدایی قاطع ولی آرام گفتم که کاملا حق با تو بوده و مرا به خاطرِ رفتارِ احمقانه و بچگانهام ببخش. حرفی که به تو زدم پسندیده نبود و این من بودم که تو را نفهمیدم و تو مرا خیلی خوب درک کرده ایی. گاه گاهی با وجود خجالت و پشیمانی نگاهم را بلند میکردم تا عکس العملش را ببینم و دوباره نگاهم را به نوکِ انگشتانِ دستم می انداختم. دستانم را به سرعتِ کمی بیش از حلزونی که راهش را گم کرده به سمتش بردم و انگشتانش را به آرامی نوازش کردم. با آرامشی عجیب لبخندی ملایم و ملیح زد. بهتان گفته بودم قلبی مهربان تر نسبت به هرکس دیگری در جهان دارد. مرا بخشیده بود. انگار که دوباره به بهشت وارد شده بودم. در آغوشش کشیدم و بوییدمش. همه جایش را لمس کردم و حسش کردم. نگاهم را دیگر به هیچ جایی پرت نمیکردم و تنها او را میدیدم و تنها او. آغوش گرمش پس از دو هفته تنهایی مانند نانِ داغِ عصرانه می مانست که دیگر در کنارش هر چیزی مزه ایی عالی به خود می گرفت.
همه چیز زیبا بود. او، من و دنیا. چقدر این زندگی دونفره مان را دوست دارم. آن شب آرام تر، مهربان تر، با دقت تر از همیشه صفحه هایش را ورق زدم و تا نیمه های شب صفحات باقی مانده اش را لمس کردم و خواندم. صبح که چشمانم را باز کردم کنارم نبود. درست روبرویم در قفسه ی کتاب ها در کنار بقیه نشسته بود و مانند بقیه ی کتاب ها با لبخندی پُر از زندگی به من می نگریست...
برای من بسیاری از کتاب ها از بسیاری از آدم ها و دوستانی که دارم عزیزتر و قابل احترام ترند... برای شما چطور؟
اگر از این متن خوشتون اومده بهتون کتاب "در باب خواندن اثر مارسل پروست" رو پیشنهاد میکنم،
و اگر از این متن خوشتون نیومده بهتون کتاب "در باب خواندن اثر مارسل پروست" رو پیشنهاد میکنم...
چراکه پاسخ خیلی از سوال هامون درباره ی کتاب تو این کتاب کم حجم پروسته...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آلزایمر
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد
مطلبی دیگر از این انتشارات
معشوقهی سبز فسفری