و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بهمن
من شبیه پیرمرد خسته ای هستم که بهمن را به وینستون ترجیح میدهد ،میداند بهتر است و کام هایِ سنگینش تلخ تر ، اما میدانی تعهد چیزِ دیگریست!
نه اشتباه نکن! این وابستگی نیست ! عادت نیست!
بهمن یادآور زندگی اوست ، یادآور سربازی اش در نقطه ی صفر مرزی ، گلوله اصابت کرده به قوزک پای چپش ،خاطره ی همان شبی است که ماهی کولی تند و هندوانه ی زرد تگریی بر بدن زده بودند و صبح همه جای صف نماز در صف حمام ایستاده بودند! از قدیم گفته اند که سربازی اسمش بد در رفته وگرنه کویت است کویت!
بهمن برای او یادآور هندای قرمزیست که با آن جلوی مدرسه ی زهرا خانوم تک چرخ میزد ،بعد جلوی کوچه آنها ، کنار عطاری علی آقا پارک میکرد و زیر درخت چنار فیگور تامی شلبی میگرفت و با چهره ای متفکر کام تلخی از سیگارش ؛ البته قایمکی چشمکی هم نثار زهرایش میکرد. خدا میداند با پیرهن گل گلی قرمز و موهای تیفوسی اش چه مخ ها زده و چه دل ها برده است!
بهمن یادآور آن شبی است که دختر تازه متولد شده ی او،به خاطر ضعیفی قلبش در بیمارستان بستری شده بود و زهرا تا صبح بالای سرش گریه میکرد ، همان شبی که او تا صبح طول خیابان بیمارستان را بالا میرفت پایین می آمد و سیگار می کشید ، با هر پکش به دخترکش فکر میکرد به بیماری قلبی که از او به ارث برده بود ،به گریه های زهرایش،به پشیمانی از ازدواج و پدر شدنش .
بهمن سیگار نبود ،یارش بود ، یار وقتی که خسته و کوفته از سرکار برمیگشت و طلب کارها امانش را میبریدند ، یا وقتهایی که با زهرا آبِ شان توی یک جوی نمی رفت و سردی بر رابطه ی شان حاکم میشد، حتی موقع مهاجرت دخترکش هم فقط بهمن بود که پا به پایش میسوخت و اشک میریخت.
دخترکش رفت !
زهرا هم !
در یک غروب سرد زمستانی ، وقتی که سیم های تیربرق یخ زده بودند و گیاهان باغچه ی شان از سرما به خود میپیچیدند ، زهرا در آخرین اتاقک بیمارستان بستری شده بود و،پیرمرد پشت پنجره ی آبی اتاق نشسته بود و تماشایش میکرد، زهرا هم او را تماشا میکرد ، با لبان زیبایش که هنوز همچون دانه های آلبالو قرمز و تازه بودند ، میگفت که چقدر وقتهایی که سیگار میکشد جذاب میشود ، درست شبیه اولین باری که همدیگر را دیده بودند !
زهرا میخندد !
پیرمرد میخندد!
زهرا چشمانش را میبندد!
لبخند روی لبان پیرمرد خشک میشود!
پرستارها میآیند و میروند
دخترکش از فرنگ بر میگیردد،
یک سری آدم بی ربط و با ربط با چهره های غم زده تسلیت میگویند!
پیرمرد همچنان روی همان نیمکت نشسته ، لبخند میزند و بهمن میکشد!
آری عزیز من ، تعهد چیز دیگریست!
?آزاده
مطالب قبلی من :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
لذّت خلسه با مولانا، ☀️ و ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آینههای بیهوا
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد