داستانک

هوا تاریک شده بود و صدای باد توی کوچه می‌پیچید. لامپ کوچکی کوچه را نیمه‌روشن کرده بود. محسن زنگ در را زد. مردی از توی خانه صدا کرد: کیه؟

: منم محسن، می‌شه رضا رو صدا کنید.

: رضا، رضا بیا برو درو باز کن، با تو کار دارند.

چند دقیقه طول کشید. رضا با زیرپوش نازکی ظاهر شد.

: سلام محسن، بیا تو.

: نه عجله دارم. اومدم بهت بگم به عموت بگو فردا منتظر من نباشه.

: یعنی چی؟ مگه دیگه نمی‌خوای کار کنی؟

: یه کار دیگه پیدا کردم.

: چه کاری؟

: با صفدر لنگ می‌رم.

: محسن دیوونه شدی! می‌دونی این کار چقدر خطرناکه؟

: آره می‌دونم، ولی چارۀ دیگه‌ای ندارم.

: خیلی خوب هم چاره داری. همین کاری که الان داری مگه چشه.

: یه عمر شاگرد نجار بمونم با ماهی پونصد تومن.

: کم‌کم برای خودت اوستا می‌شی.

: نه من نمی‌تونم صبر کنم. صفدر بهم شبی پونصد می‌ده.

: محسن! این پول برکت نداره.

: چند وقت می‌رم تا بتونم برای خودم مغازه‌ای سروپا کنم. بعد دیگه نمی‌رم.

: اگه تا اون‌وقت جونت رو تو این راه از دست ندی! محسن خوب به عاقبت این کار فکر کن.

: فکر کردم. فردا صبح برای مامانم نون بگیری.

محسن از رضا خداحافظی کرد و به سمت گاراژ صفدر رفت. چند پسر جوان مثل خودش در گاراژ منتظر صفدر بودند. چند ماشین وانت تویوتا در گاراژ پارک بود. صفدر با دو نفر که سبیلو و هیکلی بودند، آمد. به هر دو نفر سوییچ یک ماشین را داد و رو کرد به محسن و گفت: ابراهیم مسیر رو می‌دونه. تو کنارش سوار می‌شی تا مسیر رو یاد بگیری. تا نزدیکی‌های مرز با ماشین می‌رید و بعد یکی تو ماشین می‌مونه و دیگری پیاده می‌ره و افغان‌ها و بسته رو از مرز تحویل می‌گیره. خیلی مواظب باشین که گیر مأمورا نیوفتین.

بعد از توضیحات صفدر، محسن همراه ابراهیم به سمت تویوتای سفیدرنگی رفتند و سوار شدند. ماشین با صدای سنگینی روشن شد و حرکت کردند. محسن از ابراهیم پرسید: خیلی وقته تو این کاری؟ ابراهیم کوتاه جواب داد: آره.

محسن احساس کرد ابراهیم زیاد حوصلۀ حرف زدن ندارد، برای همین دیگر چیزی نگفت. به مقصد که رسیدند، ابراهیم گفت: تو همراه بقیه برو من اینجا منتظر می‌مونم. محسن از ماشین پیاده شد. همه جا تاریک بود. کنار دیگران کم‌کم راه را پیدا کرد. سفیدی راه کوهستانی مشخص بود. مسیر سفید را طی کردند تا به پرچین مرز رسیدند. کنار پرچین مردی ده بستۀ کوچک را تحویل آن‌ها داد. چندین زن و مرد و کودک که شمارشان تقریبا به چهل نفر می‌رسید از پرچین رد شده بودند و از پشت درختان ظاهر شدند. محسن دو تا از بسته‌ها را برداشت. و همراه بقیه حرکت کرد. افغان‌ها هم پشت سرشان حرکت کردند.


رضا با سرعت راه‌روهای بیمارستان را طی کرد تا به در اتاق عمل رسید. صدای شیون مادر محسن را شنید. دو تا پسر جوان که لباس‌های‌شان خاکی و خونی بود، نشسته به دیوار تکیه داده بودند و دست‌های‌شان را روی سرشان گذاشته بودند. رضا نزدیک رفت و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون فرستاد پرسید: چی‌ شده؟ محسن کجاست؟

یکی از پسرها بر سرش کوبید و گفت: مسیر رو مین‌گذاری کرده بودن، یکی از بچه‌ها پاش روی مین رفت و منفجر شد‌. محسن که نزدیک بود هم زخمی شد.

در اتاق عمل که باز شد. رضا به سمت دکتر رفت و گفت: آقای دکتر چی‌ شده؟

: بیشتر ترکش‌ها رو در آوردیم. فعلا بی‌هوشه. پاهایش کمی آسیب دیده ولی خوب می‌شن، نگران نباشید.