همونی که معروفه به ایرانه خانم زیبا، میخواست معمار و عکاس و نویسنده و جهانگرد بشه، حالا هم داره بین همینا دست و پا میزنه بلکه بفهمه قسمتش تو زندگی چیه
داستان دنباله دار باد زنگی
من یک بادم، باد سرگردون، باد زنگی دختر باد سهمو سهموی داغ جنوب، یک عصیانگر خاموشم، باد کوچکی که نمی خواست مثل بقیه باشه می خواست بیشتر از مرز های خودش و عشیرش دنیا رو ببینه، برای همین سهمو طردم کرد، از خونه بیرونم کرد و من راهی این سرزمین پر از عجایب شدم تا با چشمهام ببینم و با گوشهام بشنوم که اینجا کجاست؟ اینجا که اسمش ایرانه
قسمت یک
خونه مو توی جنوبه، جایی که کیلومترها خط چشمای خاک ایران دریای آبی خلیجه، کوه ها و کوه ها داره تو دل خودش که هر کدوم خاک و خاطره و داستان خودشون رو دارن.
جایی که ما منزل داشتیم یه خلیج بود یه تیکه از نیلگون عظیم فارس که آمده بود بر صخره های تو در تو و سخت جا خوش کرده بود، محلیا بهش می گفتن نایبند، مو نفهمیدم چرا هیچوقت، ولی خیلی قشنگ بود برای خودش حتی تا همی اواخر که داشتم می اومدم عروسی بود تو چشم جنوب.
یکبار که پرسیدم گفتن اینجا بندر بوده قبلنا، کشتی ها تو طوفان می اومدن اینجا پناه گرفتن، تو زبون جنوب نای میشه کشتی نایبند پناهگاه کشتی ها بوده تو طوفان و حال خراب دریا. اصلا اینجا همیشه پناهگاه بوده، برای مو و ماهوتا هم پناهگاه شد، شد همینجا که نشستیم تو آب زلالش و ذره ذره غصه هامون و چکوندیم تو دلشو ، او هم سر الله برگشت مروارید پسمون داد.
گفتم که خلیج قشنگیه، عروس دل جنوبه، تا دلت بخواد صخره های سخت سنگی و مرجانی داره که آب دریا مثل یه سفالگر ماهر شکلشون داده، آبش اینقدر زلاله اینقدر زلاله انگار آینه گرفته باشن بر زمین، چشم میندازی همچین صاف ماهی ها و خزه ها و مرجان ها و خرچنگ های کف دریا برات میرقصن.
پر از علف و گیاه و پرنده هست این اطراف، بعضی هاشون مهاجر هستن یه فصل خاصی از سال میان.
بعضی هاشونم نه، مثل مو پابند کوه های خاکی رنگ و صخره های ستون زده تو دل آب اینجاها هستن.
غروب که بشه و هوا بره رو به تاریکی از خلیج ما که نگاه کنی اون دوردستا یه سری مشعل و فانوس می بینی که از خود صبح تا شب آتیش از سرشون تنوره میزنه، کوه های اون ور روشنه، شعله های آتیش اینجا و اونجا لکه لکه چراغ شدن و خواب کوه رو تو شب شکستن. یکبار که بیخواب شده بودم وسط شب اومدم لب ساحل و پامو گذاشته بودم تو آب خلیج و چشم دوخته بودم تو چشم کوه های اونور خلیج، انگار یه دایره دور زده باشن از جایی که مو باشم، اونجا همیشه چراغه، چرا هیچکی نمی خوابه پس؟دستامو دراز کرده بودم دلم میخواست از رو دریا بلند بشم و بوزم ببینم اونجا چه خبره؟پاهام که سست میشد که بره سهمو صدام کرد : دوباره کجا میخوای بری تو این سیاهی شب ور پریده؟ نگفتمت اونجا رفتن نداره؟میمونی بر گیسای ماهوتا؟نگفتمت؟
سرمو برگردوندم سمتشو گفتم ولی سهمو این مشعل ها چین که صبح تا شب آتششون زبونه میکشه؟ چرا نمی خوابن پس اینا، کوه خسته شد از بس خوابشو شکستن؟
سهمو گره ابروهاشو یکم باز کرد و گفت: خامی نه، جوونی نمی فهمی فقط کلت پر از باده، مشعل نیستن خو اینا، چاهن چاه نفت، صبح و شبم ندارن، همیشه میسوزن.
بیچاره کوه ها، بیچاره دریا، اینجا خیلی وقته خواب همه شکسته بچه، از وقتی آدمیزاد آمد از تو دل کوه و دریا نفت و گاز کشید بالا، گوگرد و هزار کوفت دیگه بردن از اینجا، اینجا خیلی وقته حال زمین و زمون خرابه، کوه هاش مریضن دیگه قصه و افسانه نمی گن تو دل شب، دریاشم ناخوشه، نگاه ماهیاشو .از وقتی آدمیزاد اومد این دور و اطراف حال همه مان خراب شد، به ما هم میرسه کم کم، کم مانده دیگه،کم.
راستم میگفت به ما هم رسید. موقعی که داستان رفتن مو پیش اومده بود دیگه آب اونقدرا زلال نبود. رفتم لب ساحل خرچنگا رو پیدا کنم دیگه تو سنگا نبودن، صدفا گم رفته بودن و خزه ها هم سر جاشون نبودن، راست میگفت سهمو به ما هم رسیدن.
یه بار که دل و جرئتمو جمع کردم و صبح سحر زدم به بیخ راه تا ببینم چی میگذره این اطراف و اصلا کجا هستیم ما تو این کوه و کمر خدا ؟ کناره دریا رو گرفتم و رفتم جلو، هرچه رفتم و از خلیج دور شدم صخره ها کمتر شدن و جای خودشونو دادن به یه ساحل سفید ماسه ای، مو که برام عجیب بود اومدم پائین بلکه ببینم اینجا چرا اینقدر سفیده؟ همش صدف و گوش ماهی و سنگ خورد شده بود که یواش یواش تو دل موجای دریا غلتیده بودن و بر ساحل زمین خورده بودن و شکسته بودن، سفید بودن و آی میدرخشیدن تو آب که نگو ، ولی چند بار دیدم که دست و پای بچه های کوچیک محلیا رو خراش می دن و صدای گریه هاشان می پیچید تو دل موجا، ولی برای موجا که فرقی نداره ناله سنگ و صدف و مرجان باشه یا آدمیزاد خدا، اساسا موجا گوش شنیدار ندارن به این چیزا.
اگه شما توی یه تکه از جنوب بر این دریای نمور دنیا اومده باشی فرقی نمی کنه بادی، سنگی، صخره ای یا که آدمیزاد، روزی هزار دفعه میشنوی که بهت می گن نرو سمت عمق دریا، دست های دریا درازه می کشدت توآغوشش، فکر می کنی چه قشنگه اینجا، بهت پس می ده زندگی رو، سیل میکنی تو دلش، ولی امون امون که وقتی راهش با تو نباشه یا تو بلده زبون دریا نباشی، می برتت، حالا هر چقدر هم که میخوای دست و پا بزنی و صدا بزنی و ناله کنی، موج موج آب غلیظ می پاشونه تو حلقت و صدات ته گلوی بغض کردت خفه میشه و تمامت میکنه، مال همینه که مردم اینجا میگن موجا گوش شنیدار ندارن به این چیزا، اصلا مال همینه که اینجا همه دور و بره خودشونو پر از بچه های کوچیک و قد و نیم قد میکنن، باد و آدمیزادم نداره. تو دلشون قدر یک تاریخ تلخ، ترس تلنبار شده از غروبایی که شب شده و جونای رشیدشون ، مردای غیورشون ، نون آورای سفره شون، ستونای خونشون رفتن تو دل دریا و هیچ برگشتی سیشون نبود. سینه هاشون حتی اگه خودشون عزیز از دست نداده باشن مالامال درد و رنج عمیقیه که خاطره عمویی، دایی، پدری، پدربزرگی سنگینش کرده.
همون بار که نشسته بودم لب ساحل سفید ماسه ای دیدم یه زنی از محلیا که ماکسیه گشاد گل گلیش تو تنش زار میزد و دور پاهاش می پیچید همچین که راه می اومد، یه دستشو گذاشته بود رو شکم ورم کردشو با اون دست دیگش میخواست مچ دست دخترک کوچیک شیطونی رو که با قدمای ریزش پا تند می کرد لب آب رو بگیره، بچه امون نمی داد و میخواست تن به آب برسونه، مادر جوونشم که نمی تونست تن سنگینشو بیشتر از این تند بکنه خلقش تنگ شده بود، بالاخره هم دستشو رها کرد و صدای دختر دیگش زد و گفت: حواست به این بلا گرفته باشه مهنا نره تو دل دریاهااا ، دیشو خواب می دیدم که آب همچین اومد بالا که ازم گرفتش...
اینجا خیلی بی هوا مد میشه نشستی سی خودت داری غروب و نگاه میکنی یهو می بینی آب اومده زیر پاهات و تا زانوت توی آبه.
داشتم زنه رو میگفتم بعدم نشست کنار خواهرش و گفت: به خدا دیگه خسته شدم، یادم نمیاد مو کی حامله نبودم. اونم گفت: حالا خداتو شکر بکن که همشون سالمن، تازه تازه این یکی داره پسر میشه شیرین تره خو بعد چندتا دختر، دیگه ام کسی حرفت نمی زنه که فلانی یه پسر نتونست به خون خاندانمون بده ، بریم روش زن بگیریم. اینا رو که میگفتن مو یاد سهمو و خودم افتادم ، یاد درد مشترکی که تو تمام تاریخ مثل طوق لعنت انداختن گردن تموم مادرا.
باد و آدمیزادم نداره، این حرفم بمونه گوشه دلت ، آه ولله که آه...
اووو اصلا یادم رفت داشتم برات میگفتم که رفته بودم سری بزنم به اون دور و اطرافا، ساحل سفید ماسه ای رو با زنه و قصه های دردش جا گذاشتم پشت سرم و بلند شدم به وزیدن که ببینم بعدش چیه؟
همچین که جلوتر رفتم تا چشم کار میکرد یه مشت درخت بودن که بعضیاشون ریشه تو دل آب داشتن و بعضیاشون آب تا خرخره شان رسیده بود و فقط یکم از سر و شاخه هاشان پیدا بود و بعضیاشونم که دورتر بودن انگار آب هنوز بهشون نرسیده بود ولی اونم میرسید حتما، کار دریا که نخورد نداره، حرف جزر و مده، حتما که بالا میاد آب، آخه روی تنه هاشون خط شوره بسته آب دریا پیدا بود.خیلی هم زیاد بودنا، همینطور تو دل هم تو دل هم شاخه گره زده بودن. برگاشونم سبز و پهن، مثل پنجه آدم.
یکم که اینورتر اومدم ولی همه چیز خشک تر بود دیگه ساحل صخره ای ما نبود، ساحل ماسه ای سفید و مردمونشم نبود، جنگل حرا و درختاشم نبودن، اینجا که زمین صاف تر شده بود محلیا یه جاده کشید بودن مثل ابرو تو صورت زمین.
نهایت هنر طبیعت این دور و اطراف درختای خسته ی خمیده ای بودن که نیم دایره وار سایه شون رو پهن کرده بودن رو زمین و همون خنکای کم جون شون بعضی موقع ها پناهگاه سگی، حیونی چیزی میشد، یعنی مو خودم با چشمام دیدم یه سگ بی رمقی همچین لمیده بود تو سایه یه وجب از این درختا که معلوم بود خستشه، راستشو بخوای دلم براش سوخت. مو هم یکم براش اون دور و اطراف وزیدم بلکه خنکترش بشه حیوون خدا. تنها چیز دیگه ای که اون دور و اطراف ممکنه چشمت رو بگیره قوس گنبدی سفید آب انبارای قدیمی و متروکه ای هست که محلیا اون زمانا که آب بارون خدا خیلی دریغ نمیشد و هنوز خوب می بارید این جاها، زده بودن تو دل کوه ها و نزدیکی های ساحل ولی مو نمی دونم که هنوز آب دارن یا نه، هیچوقت خدا دلم اونقدری قرص نشد که برم داخل یکیشون ببینم چه خبره؟
اینجا یه چیز که خیلی زیاده پشه هست، هوا که گرم بشه همچین زیاد میشن که نقطه نقطه آسمون و زمینو میبینی لکه تیره هست بعد که میری نزدیک میبینی بله یه ذره جا هست و هزار تا پشه.
این محلیا اینقدر که از پشه تو عذاب هسن از آفتاب و گرما هیچیشون نیست، مو خودم خیلی وقتا دلم میسوزه براشون می وزم یکم بلکه این مزاحما بلند شن از سر زمین و راحتشون بزارن یکم.
وقتی یه باد باشی هیچوقت تو زندگیت اونقدری احساس مفید بودن نمی کنی که وقتی می وزی و یه نسیم خنکت یه عالمه پشه رو از سر محلیا دور میکنه و اینقدر خوشحال می شن که اون خنده های از ته دلشون تو اون صورتای سبزه ی آفتاب خورده دل کوچیکت رو می بره. البته دل کوچیک مو اینجوریه ها، سهمو همیشه میگه تو هم مثل ماهوتا یه رگت خل و عارف مسلکه، خب شایدم راست میگه.
ماهوتا آه ماهوتا...
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میانِ بادهای وَزان: زیرینْ شهر
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارم، مثل سگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | بیخوابی