آقای (سابقاً) راوی
در میانِ بادهای وَزان: کارخانه حیات
به سبب پیوستگیِ داستان، پیشنهاد می شود بخش اول آن را در لینک زیر بخوانید:
در ضمن، نسخه صوتی را از دست ندهید!!
[5]
کارگران به محض ورود به محوطه مسقف کارخانه، میتوانستند به راحتی و تا زمانی که مشغول کار بودند تنفس کنند. دیگر نیازی به استفاده از آن کپسول های قابل حمل نبود. البته خارج از کارخانه هم میتوان بدون کپسول زندگی کرد. اما در آن صورت افراد باید با سرفه های مکرر دست و پنجه نرم کنند و بعد از مدتی هم که اکسیژنِ پاک به آنها نرسید، توان حرف زدن از آنها سلب می شود و صدای خُر خُر های مداوم جایگزین میشود. این سرنوشتی بود که برای همه ی بی هویت ها، یعنی افرادی که کارت شناسائی نداشتند، محتوم بود.
آلفرد به قسمت "تعمیر لوله ها" رفت. او و چند تن دیگر از کارگران، وظیفه داشتند بر لوله هایی که از داخل آنها اکسیژن جابه جا میشد، نظارت داشته باشند و در صورت لزوم مسیر آنها را تغییر دهند و به مشکلات رسیدگی کنند.
خیلی وقت بود مشکل و اتفاق خاصی در مسیر لوله ها واقع نشده بود. از وقتی که آلفرد به یاد دارد این لوله ها بدون مشکل کار خود را میکردند. اکسیژن از مخزنی که بر روی "دیوارِ بزرگ" انتهای کارخانه بود، در لوله هایی که سرتاسر کارخانه نصب شده بودند جریان پیدا میکرد و به مخزن دیگری که در 300 متری سمتِ چپ درب ورودی واقع شده بود، می رسید. ارتفاع و ضخامت "دیوارِ بزرگ" بسیار زیاد بود. همچنین فاصله دیوار انتهایی با درب ورودی به حدی بود که کارکنان باید چند ده متر وارد کارخانه میشدند تا بتوانند دیوار مقابل را آن هم نه کاملا واضح، ببینند. اکسیژن از طریق لوله ها به مخزنِ کنار درب ورودی می رسید. در کنار این مخزن ایستگاه بارگیری بود. ماشین های غول پیکری از پارکینگ مجاورِ کارخانه وارد این ایستگاه می شدند و تانکر های خود را پر از اکسیژن مایع می کردند.
حال این ماشین های حامل اکسیژن سرتاسر شهر می چرخیدند و اکسیژن را در همه جا پخش می کردند تا میزان اکسیژن هوا از حد ضرورت پایین تر نیاید.
آلفرد و دیگر کارگران بخش "تعمیر لوله ها" بیشترِ اوقاتِ خود را به تماشای لوله ها می گذراندند. البته به جز اوقاتی که باید برای تزریق سِرُم به بخش تزریقات می رفتند. همچنین در این حین نگاهی هم به گفت و گو های بلوند و شهردار و ویژه برنامه های مربوط به "روز تکامل" داشتند. در این ویژه برنامه های همیشگی، دستاوردهای بشرِ پس از "روز تکامل" با نگون بختی ها و مصائبِ پیش از روزِ تکامل مقایسه می شد.
[6] آلفرد پیش از اتمام ساعت کاریِ کارخانه، از مسئولِ بخشِ "تعمیر لوله ها" یک مرخصی کوتاه مدت گرفت و ملزم شد که تا قبل از پایان ساعت کار به کارخانه بیاید تا با اتوبوس ها به محل اسکانِ جدیدش فرستاده شود. همچنین قبل از خروج از کارخانه، کپسول اکسیژنش را که به تازگی پر شده بود از مسئولِ مربوط دریافت کرد.
به سمت سازمان ثبت روانه شد تا اطلاع بدهد که یکی از گمشدگانِ طوفان قبلی، یعنی پسرک یازده ساله را دیده است. قبل از اینکه وارد ساختمانِ ثبت بشود، کامیون هایی را دید که در حال خارج شدن از انبارِ ساختمان بودند و به خیابانی که کارخانه حیات در آن واقع شده بود حرکت می کردند. گویی این ماشین ها را قبلا دیده بود.
در کنار ساختمان، یکی از غرفه های "توزیعِ آذوقه" واقع شده بود و جمعیت زیادی از آوارگانِ بی هویت به دورِ آن ازدحام کرده بودند. بی هویت ها به سبب اینکه کارت شناسائی نداشتند، از سِرُم مخصوصی که دو روز یکبار به کارگران تزریق می شد، محروم بودند. آنها به قدری گرسنه و نالان بودند که پس از دریافت آذوقه ی خود، آن را در کمترین زمان می خوردند و هیچ توجهی به خوب و بدِ آن نداشتند.
باهویت ها با تزریق این سِرُم، از خوردن و نوشیدن بی نیاز می شدند و به راحتی و بدون دغدغه به کار خود در کارخانه می پرداختند. اما بیهویت ها باید هفته ای یکبار به غرفه های آذوقه مراجعه می کردند تا بتوانند به زندگی ادامه بدهند. این غرفه ها موهبت بزرگی برای بی هویت ها به حساب می آمد؛ اما شهردار نظر دیگری داشت و معتقد بود:
«ما مجبوریم از راه هایی که بشرِ بدویِ پیش از روزِ تکامل برای زندگی استفاده می کرد، برای زنده نگه داشتن بی هویت ها استفاده کنیم. این وضعیت اصلا خوب نیست و مایه شرم است. به زودی، یا باید اکثر بی هویت ها هم کارت شناسائی دریافت کرده و در کارخانه مشغول به کار شوند و یا در راه اعتلای بشریت، جانشان را ایثار کنند».
[7] آلفرد وارد ساختمان شد و نگاهی به بخش های مختلف سازمان از جمله " بخش تایید هویت" ، "صدور کارت شناسائی" و ... . انداخت که چشمش به "بخش گمشدگان" افتاد و بی درنگ به سمت آن رفت. در آنجا متصدیان، پشت میز های طویل و انبوهِ کاغذ هایی که روی آنها انباشته شده بود، نشسته بودند. در بخشِ گمشدگان، متصدیان مشخصات افراد گم شده و همچنین افراد پیدا شده را ثبت و ضبط می کردند. آلفرد مشخصات پسرک را به یکی از متصدیان اطلاع داد. امیدوار بود که والدینِ پسرک به زودی از وجودِ او مطلع شوند و او را پیدا کنند.
از ساختمان بیرون زد و به سمت کارخانه روانه شد. هنوز نیم ساعتی تا پایانِ ساعت کاریِ کارخانه فرصت داشت و از همین رو، آخرین کامیونی را که در حال خارج شدن از انبار سازمانِ ثبت بود، دنبال کرد. متوجه شد که این کامیون ها به سمت پارکینگِ نزدیک کارخانه می روند. خود را پنهانی به پارکینگ رساند و اتوبوس های بسیاری را که آماده بودند تا کارگران را به محل سکونتشان برسانند، مشاهده کرد. اتوبوس ها را رد کرد و به سمت مسیری که کامیونِ سازمانِ ثبت طی کرده بود، روانه شد.
کامیون هایی شبیه به ماشین های مخصوص حمل اکسیژن، یکی یکی از یک گیتِ آهنی و غول پیکر وارد فضایی در انتهای پارکینگ می شدند. اینها همان کامیون هایی بودند که از انبار سازمان ثبت خارج شده بودند.
آلفرد تا نزدیکیِ این گیتِ بزرگ رسیده بود؛ اما نمی توانست ببیند چه چیزی در پسِ این در وجود داد. یک طرفِ گیت به دیوارِ بزرگی وصل میشد. اندازه و شکل این دیوار، او را یادِ دیوارِ بزرگِ انتهایِ کارخانه حیات می انداخت. همان دیوارِ بزرگی که مخزن ورود اکسیژن بر روی آن قرار داشت.
خود را به یکی از کامیون هایی که در انتظارِ ورود به آن مکانِ نامعلوم بودند رساند و در زیرِ یکی از آنها پنهان شد. بعد از چند دقیقه ماشین حرکت کرد. آلفرد احساس کرد که ماشین از گیت رد شده است. نورِ زیادی کم کم داشت دور و اطراف او را فرا می گرفت. قبل از اینکه ماشین کامل وارد محوطه شود، خود را از زیر آن بیرون کشید و به گوشه ای رفت. پروژکتور هایی که سرتاسر محوطه نصب شده بودند، نور عظیمی تولید می کردند. به همین دلیل آلفرد تا چند لحظه نمی توانست چیزی را ببیند و تشخیص دهد.
هوای درون محوطه مرطوب و خوشایند بود. با اینکه در این چند دقیقه اخیر از کپسولِ اکسیژنش استفاده نکرده بود، اما اصلا احساسِ تنگیِ نفس نمی کرد. ماشین ها که گذر کردند و بعد از اینکه آلفرد تواناییِ دیدن را باز یافت، توانست فضای مقابلش را به خوبی تماشا کند. نمی دانست دقیقا با چه چیزی مواجه شده است. یادش می آمد که در گذشته های دور مادرش قصه هایی تعریف می کرد که در آنها جنگل های سرسبز و زیبا وجود داشتند. حال در مقابلش چیزی شبیه به آن را می دید. انبوهِ درختانی که در رشد و بالندگیِ کامل، در کنار یکدیگر قد علم کرده بودند.
حال می فهمید که پشتِ دیوارِ بزرگِ انتهای کارخانه چه چیزی واقع شده است. سعی کرد خود را نزدیک یکی از درختان برساند. در چند قدمیِ یکی از درختانِ با صلابت و زیبا بود که ناگهان چنگکی بالای سرش ظاهر شد. سریع خود را عقب کشید تا از چنگالِ آن چنگکِ مکانیکی فرار کند. اما متوجه شد که چنگک به شکارِ درخت آمده است. چنگک به سرعت تنه ی درخت را در دندانه های فلزیِ خود گرفت و آن را از ریشه به بیرون کشید. کمی که بهتر نگاه کرد، دید تا انتهایِ این فضایِ گلخانه مانند، چنگک های بزرگی در حال ریشه کَن کردنِ درختان هستند.
چنگک های مکانیکی به صورت خودکار و در فاصله زمانیِ مشخصی درخت ها را از جا میکَندند و سپس آنها را به محفظه تولید سِرُم می انداختند. در آنجا از طریقِ گرفتن شیره ی درختان، سرمِ مخصوصِ با هویت ها تولید میشد. پس از آن نیز پوسته درختان به قسمت دیگری بُرده میشد تا در آنجا با خُرد شدن و حرارت دیدن، به عنوان آذوقه برای آوارگان، قابل خوردن شوند.همچنین اضافات آنها برای تهیه کاغذ به قسمت دیگری فرستاده میشد. کاغذ هایی که هر روز برای ثبت و ضبط اسامیِ اشخاصِ مختلف، گمشدگان، پیداشدگان، افرادی که کارت شناسائی داشتند یا نداشتند و .... استفاده می شدند. اگر هم در اثر طوفان ها این کاغذ ها مفقود می شدند، تمام اطلاعات باید از نو ثبت می شد.
پس از کَنده شدنِ درختانِ بالغ و سرسبز، آنها با یک نهالِ نوپا جایگزین می شدند. نهال های نوپا در مدت زمانِ کوتاهی به درختانِ جوانی تبدیل می شدند و بعد از آن نیز نهایتا پس از چند روز در خاک بودن، طعمه چنگکِ مکانیکی می شدند. شهردار توانسته بود با تکنولوژیِ خاصی که در پروژکتور ها تعبیه شده بود، سرعت رشدِ درختان را افزایش دهد. این تکنولوژی هم، از پیشرفت هایی بود که پدرانِ بنیانگذار، پس از روزِ تکامل به آن دست پیدا کرده بودند.
آلفرد پس از اینکه شاهد ریشه کَن شدنِ درخت بود، به سمتِ درب حرکت کرد. قبل از اینکه بتواند خود را از گوشه و کنارِ محوطه به درب برساند، در نزدیکیِ دیوارِ بزرگ، چشمش به جوانه ی نوزادی که از لابه لای خاکِ بارورِ آنجا بیرون زده بود، افتاد. دست در زیر خاک برد و آنرا به آرامی بلند کرد.
یاد این حرفِ شهردار افتاد:
« ... همگان باید در نظر داشته باشند که هر گونه تحرک و اقدامی برای بازیابیِ طبیعت، محکوم است و به شدت با آن برخورد می شود...»
به سرعت صدایِ آزاردهنده شهردار را در ذهنش خفه کرد. درب کپسولِ اکسیژنش را باز کرد تا اکسیژنِ درونِ آن تخلیه شود. سپس جوانه را به آرامی در آن جای داد. کمی هم خاکِ اضافی درون آن ریخت و درب کپسول را بست و با احتیاط از گیتِ ورودیِ گلخانه خارج شد.
چند قدمی از درب فاصله نگرفته بود که آژیرِ خطر در سطح شهر به صدا درآمد. آژیر ها با فِلَشِر های آبی به صدا در آمدند ؛ رنگ آبی برای طوفان های بی خبر و ناگهانی استفاده می شد. در عرض چند ثانیه، زمین و آسمان به لرزش درآمد و باد و خاک همه جا را فرا گرفت. آلفرد به سختی توانست خود را به کنار یکی از دیوار های پارکینگ برساند. به سختی چاله ای در کنار دیوار ایجاد کرد و کپسول را در آن جای داد. سعی کرد به سمت دربِ پارکینگ برود تا بتواند در گوشه ای پناه بگیرد که ناگاه، گربادی بی امان او را در بر گرفت و ناپدید کرد.
[8] پسرکی یازده ساله، با موهای قهوه ای و زخمی روی پیشانی، به زحمت از یکی از اتوبوس های واژگونی که در گوشه پارکینگ افتاده بود خارج شد. خود را به کنارِ دیواری رساند تا با تکیه به آن نفسی، تازه کند. در کنارِ دستش چیزی در زیر خاک برق می زد. با زحمت اطراف آن شی براق را کَند و کاو کرد. در زیرِ خاک کپسولِ اکسیژنی پنهان شده بود ....
در پایان باید از...
- سید محمد رضا عقیلی
- محمد حسین جلیلیان
- سلاله ساوند
- زهرا صدردین
تشکر کنم که در تهیه نسخه صوتیِ این داستان به من کمک کردند. به خصوص آقا سید که سرِ ادیت این کار خیلی اذیت شد ((((((:
و البته خوشحال میشم از نظرات و نکته هاتون در ارتباط با داستان، فایل صوتی و .... استفاده کنم.
برای زمین، برای بشر،
نوروز 1400،
تمام شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چقدر خوبه که هستی !
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آلزایمر