چگونه فرزندمان را بکشیم؟!

پدر امروز زودتر از سرکار بازگشته بود.مادر در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود. پسر هنوز نیامده بود. پدر مشغول تیز کردن چاقو ها شد. هنوز تا آمدن پسر وقت بود. مادر چایی را در فنجان ریخت و برای همسرش آورد. چاقو های تیز با صدای برنده ای هوا را می شکافتند. مادر پشت در کمین کرده بود. کیسه های روی میز هم به در چشم دوخته بودند. چنان که گویی منتظر بلعیدن قربانی خود بودند. پدر با دستان چروکیده اش چاقو ها را گذاشت و دستش را برد تا فنجان چای را بردارد، اما ناگهان دستش در هوا ثابت ماند. صدای زنگ در سکوت مرگبار را شکست ، مانند شیشه ای که بر زمین بیفتد و هزار تکه شود، سکوت سرد تکه تکه شد. لبه تیز چاقو ها برنده تر از همیشه می درخشید. همان چاقو هایی که سال ها پیش بوی خون گرفته بودند. بو و لکه ای که با هیچ چیزی پاک نمی شد. چنان که گویی بر آن ها حک شده باشند. اینبار هم آماده برای انتقامی خونین . جانکاه ولی آسان و سریع. مثل بار گذشته ، کارشان را خوب بلد بودند. در باز شد . نگاه خسته پسر با پدر گره خورد. گرهی که هرگز باز نشد. همانطور خیره و درد آلود ماند. چاقو دریچه قلبش را شکافت. خون در هوا فواره زد. دست پدر بار دیگر آغشته به خونی آشنا شد . خون غلیظ و قرمزی که دستان پدر را بار دیگر به خود آغشته کرد. مادر کیسه های زباله را آورد و خنجری را که تیز کرده بود بر قلب پسرش فرو کرد. خون بار دیگر پاشید و سر و صورت مادر و پدر را سرخ و سرد کرد. درد صورت پسر را مثل کاغذ مچاله کرد. از آن درد ها که نه از ضربه آلت قتل ، که از چشمان بی رحم قاتل در وجودش رخنه کرد. خنجری از جنس همخون .. از جنس پناه .. از جنس مهری که لبانش با خشم مُهر شد. دستانش بار دیگر عطر خون آشنایی را شنید. لکه های مرده روی چاقو اینبار با خون خیس فرزند دیگر زنده شد و بر زمین ریخت. آغوشی از جنس مرگ .. مرگی تلخ و هولناک .. مرگی که باید تمدید می شد.. کیسه های زباله هم بار دیگر به کار آمدند و تن بیجان آشنایی را در خود دفن کردند... چای از همیشه سردتر و تلخ تر به نظر می رسید ..