در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غولها» | Mo3Beh@
لالایی
خواندن این اثر برای افراد احساسی توصیه نمی شود.
باز دوباره شروع کرده بود. گریه های بی امانش. گریه هایی که انگار شرح دردی بود بر آنچه که می گذرد. می توان گفت به نمایندگی از مردم دنیا می گریست.کودک را می گویم. شش ماه بیشتر عمر نکرده بود. وقتی که گریه می گرد انگار کل خانه را درد بر می داشت. خانه ای که مستاجرانش آنقدر از تمکین مالی بر خوردار نبودند.
امروز دیگر ، بیشتر از همیشه می گریست. مادر در خانه تنها بود. هر چقدر لالایی خواند، نوازشش کرد، تکانش داد و بغلش کرد کار ساز نبود. پیشتر از حضور این فرزند در خانه اش هیجان خاصی نداشت. افسردگی بعد زایمان کیلویی چند ؟ او خودش هزاران غم و غصه داشت. این یکی دیگه نوبرش بود. مادرش هم مدام میگفت : دخترم نگران نباش؛ فرزند بدذات همیشه زرنگ می شود.
شما هر از گاهی به خودکشی فکر می کنید؟ خیلی خوب! او هر روز می مرد و زنده میشد. از یک طرف در خانواده ضعیف به دنیا آمده بود. از طرف دیگر خانواده شوهرش هم. شوهرش راننده تاکسی بود. صبح که می رفت، شب ها بر می گشت. گاهی برای رفع خستگی وسط ظهر هم به خانه سر می زد.
قبل اینکه باردار شود آنقدر حال روزش بد نبود. ولی بعد آن زندگی مثل پتکی مکررا بر سرش می کوبید. او مگر از زندگی چه میخواست ؟ یک چند لباس و خوراک شب و سرپناهی برای خوابیدن.
داشتم از کودک میگفتم : امروز دیگر زیادی گریه می کرد. چند شبی میشد که شب ها هم فریاد می زد. این گریه و زاری ها حتی خواب عادی شب را هم از مادر گرفته بود. دیگر نه روز ها آرام میگرفت نه شب ها. مادر هم حق خواب داشت. ولی فقط حقش را داشت. وگرنه کودک نمی گذاشت بخوابد. دکتر برده بودنش ، کودک را می گویم، دکتر گفته بود مشکل خاصی ندارد؛ چون هنوز نوزاد است کمی دل درد می شود و....
دیگر صبرش لبریز شد. بچه را در گهواره اش گذاشت؛ رفت سراغ کار های خانه. دل خودش هم راضی نبود. ولی بود نبودش در کنار نوزاد فرقی نمی کرد. باید به کار های خانه می رسید. همین که مشغول به کار درآشپزخانه شد زلزله ای سهمیگین خانه را در نوردید. سقف و ستون ها فرو ریخت؛ ورودی های خانه کلا بسته شد. خرابی های عظیمی به جا گذاشت و در آخر دیگر نوزاد گریه نمی کرد. آرام گرفته بود. مادر هم گریه نمی کرد. می خندید. از درد می خندید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا کشوری دور، در زمانی دورتر است
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوسی که زندگی کردم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقا اجازه؟!