نانوا هم جوش شیرین می زند...
مرغ مهاجری که جا مانده است
هوای گرم و خشک را نمی شود به آسانی تحمل کرد، اما زمستان می تواند انتخاب من باشد تا از تابش بی رحمانه ی خورشید در امان باشم. من مرغ مهاجری هستم که از دسته خود جا مانده است، آنها برخلاف دیگر پرندگان، به سرزمین های سردسیر رفته اند و احتمالا زیر درختان کاج پوشیده از برف و یا روی دریاچه ای یخ زده، زندگی را با خیالی آسوده می گذرانند.
اما نمیدانم چه شد که ماندگار شده ام و گذاشته ام تا این گرمای طاقت فرسا من را اسیر سرزمین آفتاب کند و پر پروازم که دیگر توانی برای پریدن ندارد.
پس به ناچار در ساعت هایی که دما به اوج خود می رسد، به پناهگاه تاریک و امن خود می روم و منتظر می مانم تا شب، دامن پر از ستاره ی خود را در آسمانی بی کران پهن کند و اجازه دهد تا همه شب زیان دوباره زنده و از نعمت نور مهتاب بهره مند شوند.
آن گاه می شود رفت بر روی پشت بام خانه ای قدیمی و متروکه نشست و به پنجره های روشن آپارتمان های شهر که مانند تک ستاره ای در دل تاریکی می درخشند، خیره شد و به فکر فرو رفت.
اینکه در پشت آن پنجره چه کسی به آسمان نگاه می کند و آیا آن که چراغش را خاموش کرده و به خوابی شیرین فرو رفته است، رویایی از جنس فردا می بیند یا همچون مردگان، منتظر است تا صدای زنگ ساعت، شروع روز دیگری را به او خبر دهد.
و بعد نگاهم را به سمت آسمان می برم و شروع می کنم به شمردن تک ستاره هایی که هرکدام به نام فرشته ای، در شناسنامه کهکشان ثبت شده اند، کاش می دانستم اسم آنها چیست و می توانستم دستم را به سوی شان دراز کنم و از باغی بی انتها، ستاره بچینم.
منتظر فصل زمستانم، اما این بار دیگر نخواهم ماند و با آخرین بارش برف، من هم به سوی سرزمینی دیگر، پرواز خواهم کرد و تمام خاطرات گرم خود را به دست فراموشی خواهم سپرد، اما آیا تا آن زمان، زنده خواهم ماند ؟
14 خرداد 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه ای که همه چیز شروع خواهد شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارم، مثل سگ