مرغ مهاجری که جا مانده است




هوای گرم و خشک را نمی شود به آسانی تحمل کرد، اما زمستان می تواند انتخاب من باشد تا از تابش بی رحمانه ی خورشید در امان باشم. من مرغ مهاجری هستم که از دسته خود جا مانده است، آنها برخلاف دیگر پرندگان، به سرزمین های سردسیر رفته اند و احتمالا زیر درختان کاج پوشیده از برف و یا روی دریاچه ای یخ زده، زندگی را با خیالی آسوده می گذرانند.

اما نمیدانم چه شد که ماندگار شده ام و گذاشته ام تا این گرمای طاقت فرسا من را اسیر سرزمین آفتاب کند و پر پروازم که دیگر توانی برای پریدن ندارد.

پس به ناچار در ساعت هایی که دما به اوج خود می رسد، به پناهگاه تاریک و امن خود می روم و منتظر می مانم تا شب، دامن پر از ستاره ی خود را در آسمانی بی کران پهن کند و اجازه دهد تا همه شب زیان دوباره زنده و از نعمت نور مهتاب بهره مند شوند.

آن گاه می شود رفت بر روی پشت بام خانه ای قدیمی و متروکه نشست و به پنجره های روشن آپارتمان های شهر که مانند تک ستاره ای در دل تاریکی می درخشند، خیره شد و به فکر فرو رفت.

اینکه در پشت آن پنجره چه کسی به آسمان نگاه می کند و آیا آن که چراغش را خاموش کرده و به خوابی شیرین فرو رفته است، رویایی از جنس فردا می بیند یا همچون مردگان، منتظر است تا صدای زنگ ساعت، شروع روز دیگری را به او خبر دهد.

و بعد نگاهم را به سمت آسمان می برم و شروع می کنم به شمردن تک ستاره هایی که هرکدام به نام فرشته ای، در شناسنامه کهکشان ثبت شده اند، کاش می دانستم اسم آنها چیست و می توانستم دستم را به سوی شان دراز کنم و از باغی بی انتها، ستاره بچینم.

منتظر فصل زمستانم، اما این بار دیگر نخواهم ماند و با آخرین بارش برف، من هم به سوی سرزمینی دیگر، پرواز خواهم کرد و تمام خاطرات گرم خود را به دست فراموشی خواهم سپرد، اما آیا تا آن زمان، زنده خواهم ماند ؟







14 خرداد 1400

علی دادخواه