دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
معشوقهی سبز فسفری
از وقتی به یاد دارم، خواهرم همیشه از یک رنگ متنفر بود؛ به معنای واقعی: سبز فسفری.
هیچ چیز در اطراف او پیدا نمیشد که فسفری باشد. میگفت: آن همه رنگ در دنیا ریخته است و مردم چسبیده اند به آن سبز بد رنگ که چه؟ برای چشم ها ضرر دارد.
گاهی از عمد صدایش میکردم و میگفتم: عه آنجا را باش، آن لباس را ببین! وای دختر، آن کفش ها را دیدی؟
و او تا به خودش می آمد، با کفش ها و کت های فسفری رنگ مواجه میشد.
چهره اش دیدنی بود. آخر خیلی حرصش در می آمد و هیچ چیز هم به اندازه ی دست انداختنِ او، حالم را جا نمی آوَرد؛ اگرچه دیگر مرا شناخته بود و فریبم را نمیخورد، اما بهانه کردن رنگ ها و بازی با حساسیت های او، حال و هوایمان را حسابی عوض میکرد.
بعد از گذشت سالها، خیال میکردم دغدغه های نوجوانی اش کم شده باشد و من نیز کمتر سر به سرش میگذاشتم. از این رو بود که ماجرای تنفرِ خواهرم نسبت به سبز فسفری تمام شد و عمرِ شیطنت های رنگین (موقتا) به پایان رسید؛ تا آنکه خاطرات کهنهی کودکیمان با آمدنِ خواستگار او، نقشی ابدی به خود گرفت.
خواهرم ۲۱ ساله بود که پسر همکار قدیمی پدرم سراغش آمد. قد بلند و کمی سبزه بود و از هر ایراد، به دور به نظر می رسید. با این حال به سختی میتوانستم او را خوش قیافه تلقی کنم و اخلاقش را هرگز مبادی آداب نمیدانستم.
سرکش و خام بود؛ یک پسر ۲۶ ساله که ابدا شباهتی به مردان بالغ نداشت. درگیری هایش با شاخه های خشکیده ی خانه مان، بیشتر از حرف های(اثرگذار که چه عرض کنم؟) حداقل قابل قبولش بود.
خواهر مهربان و پرشورِ من برای او زیادی بود؛ حتی بیش از زیاد بود و او آنقدر نادان بود که چنین واقعیت فاحشی را نبیند، و چنان که از دماغِ صد متری فیل افتاده باشد، سر میگرداند و با ادعایی مضحک میگفت: با کسب اجازه برایتان فال حافظ میگیرم.
از قضا حضورِ نه چندان خوشایند او، به تحقیر حافظ ختم میشد و از سفری دور و مکافاتی سخت خبر میداد.
حافظِ واقع بین!
خواهرم از او نفرت داشت؛ به مراتب بیش از من.
اما پدرم در پسرک چیزهایی را یافته بود که نه تنها واقعیت نداشت، بلکه نمایشی ترین تظاهرِ ساخته ی بشر بود: منزلت، وقار، و متاسفانه مهارتی افراطی در به صف چیدنِ کلمات.
از حق نگذریم، آن پسر هرچه نمیدانست، قواعد زبان را خوب میدانست و چه چیزی برای پدری دوستار شعر و ادب، دلچسب تر از تصاحب دامادی اهل قلم؟
ارتباط اجباری خواهرم با خواستگارش_ در کمال مخالفت ها_ ادامه دار بود؛ یک ارتباط نحس، آزاردهنده(حتی برای من، به عنوان همراه و همدم همیشگی خواهر دوست داشتنی ام) و صد ها برابر مهلک تر، برای دختری به حساسیتِ سبز فسفری.
اکنون، رویداد های دلچسب، ازدواج با عشق فراوان، قدم زدن در زیر باران و ارتباطی عمیق و متعهدانه را کنار بگذارید.
خواهرم گرفتار یک ازدواج سنتی شد؛ ازدواجی که به دنبالِ برقراری پیوندِ دوستانه ی پدرم با خاندان آن پسرک، به وجود آمد و نتیجه ی این استدلال ناخوشایند، حرام شدن عمر خواهرم بود.
او را شوهر دادند. به مردی که اگرچه به ظاهر عاشق بود، اما تعریفی از عشق در ذهن نداشت.
او در عین احترامی که برای خواهرم قائل بود، خودرای و منزجر کننده بود. او میتوانست یک همسر باشد، پدر فرزندانی که در ثروت و آسایش بزرگ میشوند، اما همدم، رفیق، همصحبتی که عاشقانه محو ریزش کلمات از دهان همسرش شود بدون آنکه دستور زبان را به او یادآوری کند؟ نه! او تنها سایه ی بالاسر بود؛ تنها دلیلی که خواهرم را مجاب میکرد به جای نشستن در آن سوی خیابانِ زندگی اش، این سو بنشیند. تنها همین: پناهندگی در زیر سایه ی حضورِ او.
فردای عروسی_ که همه را به رقص و شادی وا داشت بجز من و نازنین خواهرم_ به خانه ی شان سر زدم و خواهرم را وارفته در اتاق خواب، بدون کوچک ترین اشتیاقی برای برخواستن دیدم.
کنارش نشستم و به سکوتی که میدانستم رضایتش را از آمدنِ من پنهان میکند، گوش سپردم.
پرسیدم: اوضاع چطور است؟
نفس عمیقی کشید تا نفرتش از این شرایط را پنهان کند و من میدانستم که میداند در پَسِ این زندگی، هر چه موفقیت و صلح باشد، عشق نیست.
خواهرم گفت: برای معشوقه ی سبز فسفری، خوب است! خوب...
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام به همه ی دوستان عزیز ویرگولی، ممنونم بابت وقتی که گذاشتید. لازمه بگم که این نوشته تماما خیالیه، اما منظور و هدف خاصی رو دنبال میکنه که احتمالا متوجهش شده باشید. یکی از درگیری ها و دغدغه های ذهنی من، همیشه مسئله ی ازدواج تحمیلی و بدون عشق بوده که نه تنها هیچوقت درکش نکردم، بلکه بعید میدونم در ادامه هم باهاش کنار بیام. با این حال، (متاسفانه) هنوز هم جزء موضوعاتی هست که زندگی خیلی از دختران و پسران و تحت تاثیر قرار میده و به نظرم ارزش فکر و وقت رو داره. به امید اینکه تمام انسان ها صاحب اختیار، مالک، و تصمیم گیرنده ی زندگی عاشقانه ی خودشون باشن.
در نهایت نقدی، سخنی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما. شاد باشید.
دو مطلب قبلی :
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | برادرِ مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
سد - داستان کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | گربهای که تمام فلافلهای شهر را خورد