نیمکت‌های خالی

آقای معلم دستمال سفید را همانطور که قطرات آبِ گلی از آن می‌ریخت، داخل سطل آب کرد و بیرون آورد و با آن گردوخاک روی نیمکت اول را پاک کرد. بوی چوب خیس خورده در فضا پیچیده بود.


نور آفتاب از آسمان به سمت زمین می‌آمد و از بین دیوار‌های خراب و سقف‌های ریخته عبور می‌کرد و به آجر‌های گِلی که آقای معلم دورتادور کلاس مربعی شکل گذاشته بود می‌افتاد. با دستانی زخم شده، یکی از نیمکت‌ها را گرفت و به عقب هول داد. این آخرین نیمکتی بود که باید تمیز می‌کرد. آن‌ها را در دو ردیف چهارتایی منظم کرده بود. دست راستش به یکی از چوب‌های رشته‌رشته شده نیمکت خورده و زیر ناخنَش فرو رفته بود؛ خون قطره‌قطره به روی یکی از نیمکت‌های قهوه ای ریخته شده بود.

اخم کرد. به روی جفت زانو‌های خودش نشست؛ با دو انگشتش گوشه پارچه را گرفت و محکم به روی لکه خون کشید. سپس بلند شد، کمی از بطری آبی که با خودش آورده بود را به روی دستانش ریخت و بعد در هوا تکان داد تا خشک شود.

کیف قهوه ای خود را باز کرد، شانزده برگ کاغذ سوالی که پر از ضرب و تقسیم بود را درآورد و به روی نیمکت‌ها گذاشت. از گوشه کیفش یک مداد‌ و پاک‌کن نیز برداشت و داخل جیب پیراهن سرمه‌ایش گذاشت؛ سپس رو به رو نیمکت‌ها ایستاد و به ساعتش نگاه کرد و گفت: «شروع کنین!»

آرام بین نیمکت‌ها قدم زد و به سمت آخر کلاس رفت. به نیمکت گوشه کلاس نگاه کرد و گفت: «می‌دونستم دوباره مداد یادت میره علی». مداد و پاک‌کن را از جیبش درآورد و به روی نیمکت گذاشت.

نیمکت علی از وسط نصف شده بود، اما دیشب با چند میخ آن ‌را بهم وصل کرده و پایه‌های کج شده فلزی آن را نیز صاف کرده بود.

سپس به سمت صندلی خود رفت. تخته سیاه کلاس به زمین خورده بود و شکسته بود. عکسی از ارگ بَم به روی آن چسبانده بود که نصفش پاره شده بود. آن را کشید و رو به روی خود گرفت، گفت: «پارسال به بهانه زلزله امتحان رو کنسل کردین و در رفتین! اگر این خراب نمی‌شد من امتحان رو دوباره برگزار نمی‌کردم! حیف که خیلی ناراحت شدم بخاطر خراب شدن این قلعه!»

قطرات خونِ دست آقای معلم از روی عکس سُر خورد و به روی کاغذ امتحان رضا افتاد. آقای معلم به کاغذ امتحانی رضا نگاه کرد که چیزی به روی آن ننوشته بود. گفت: «بچه‌ها اسمتون رو فراموش نکنین! حتما اسمتون رو بالای کاغذ بنویسین».

سپس به سمت اول کلاس قدم زد و کنار تخته سیاه شکسته ایستاد. بیرون کلاس را نگاه کرد؛ از بین چهار درختی که اطراف بود، تنها یک درخت بود که دیوار‌های اطراف به روی آن ریخته نشده بود. گنجشکی به روی شاخه آن تنها نشسته بود. باد شاخه‌های درخت را تکان می داد و گنجشک بی اهمیت به آن سوت می زد.

آقای معلم به گنجشک نگاه کرد و آرام شعری را از ایرج بسطامی همراه با سوت آن خواند: « چو مرغ شب خواندی و رفتی؛ دلم را لرزاندی و رفتی. شنیدی غوغای طوفان را، زِ خواندن وا ماندی و رفتی.»

سپس رویش را به سمت کلاس برگرداند و گفت: «وقت تمومه، می‌تونین برید! فردا برگه‌ها رو تصحیح می‌کنم.» کاغذها را از روی میز برداشت، داخل کیفش قرار داد و زیپ آن را بست، سرش را پایین انداخت و از کلاس خارج شد. همانطور که خون از انگشتش قطره قطره می‌ریخت، سوار ماشین شد و به سمت خانه خود رفت.