چقدر خوبه که هستی !
فکرامو کردم ،آره خیلی بهش فکر کردم ،انقد که سرم باد کرده و تنم کرخت شده .مدام با خودم حرف میزنم و گریه میکنم ،از خودم میترسم ،خیلی عجیب غریب شدم ،یه صدایی مدام تو گوشم میگه : " نفر بعدی تویی " میخوام برم ،دیگه نمیتونم ،دیگه نمیکشم ،هر جوری حساب کتاب میکنم میبینم نمیشه ،همه چی رو هی کنار هم میچینم و باز خراب میکنم .نه ! فایده نداره !من هیچ وقت به هیچ دردی نمیخورم، باید برم.
با هیشکی خدافظی نمیکنم ،اینطوری بهتره ،اصلا حرفی نمیزنم .همه چیز باید عادی باشه .چیزی رو جا نمیذارم ،حتی یه نقطه ، آره همه چی رو پاک میکنم حتی این نوشته رو .
فقط یکم میترسم ،ولی من که نمیدونم چی قراره بشه ،من که تا حالا نرفتم اونجا ،برای چی باید بترسم ؟ هیچ اتفاقی نمی افته ،هیچی نمیشه .
مثل یه جیغ بنفش میمونه که تو گوشت میپیچه و چند ثانیه بعدم تموم ...
نوشته رو سِند کرد و چشماشو بست .
هوا تاریک شده بود ،گوشیشو برداشت و صفحه شو روشن کرد ،چقد پیام داشت !پیاما رو باز کرد :
میشه نری ؟
نگفتی این شکنجه ای که در راهه تقاص کدوم یکی از کارامه
حق منه که بدونم برای چی باید عذاب نبودنت رو بکشم
ولی من وقتی چروک زیر چشماتم بیفته دوستت دارم...
وقتی دستات بلرزه هم دوستت دارم...
من اونجا که همه چیو باختی ام دوستت دارم...
تو اوج خوب نبودنت هم دوستت دارم...
اصن من آدم دوست داشتن تُ تو روزایی تنهایی و سختیتم...
بمون کنارم ...از نو میسازمت .
دلش لرزید ،چشماش سوخت و اشکاش ریخت ،انگار یه چیزی ریختن توی تمام وجودش ،تنش داغ شد و حرکت خون توی رگهاشو احساس کرد .چشماشو بست تا راحتتر بتونه فکر کنه .
خنده ی تلخی کرد و زیر لب گفت : بازم گند زدی !
فیلم زندگیشو تو ذهنش مرور کرد ،به روزی فکر کرد که خورشید عشقش طلوع کرد و از نو متولد شد ، روح زنگار گرفته و خسته ش منتظر یه چیز نو بود ،عشق اومد و به لوح روحش رنگ زد و یه تصویر زیبا کم کم شکل گرفت ،ذهن متروکش آباد شد و دستاش با معجزه ی عشق نوشتن رو شروع کرد .
تا قبل از اون نمیدونست کیه و کجا ایستاده ،عشق دستشو گرفت و راهو نشونش داد .
کنارش شکفت و خودشو پیدا کرد ،به آینه نگاه کرد و زیبایی رو دید ،چقدر زیبا بود و تا قبل از این نمیدونست چه روح بزرگی داشت ،چقدر خودش رو دوست داشت و زندگی رو بیشتر .
عشق کمکش کرد تا هر روز چیز جدیدی در خودش کشف کنه و از این همه استعداد و خلاقیت متحیر بشه !حالا میدونست کیه کجا ایستاده و به کجا میخواد بره .
اما گاهی از این مسیر سبز منحرف میشد و میزد به جاده خاکی ،خر میشد و با خودش لج میکرد .اسمشو گذاشته بود جفتک پرونی !کله شقی !
حسابی ناامید میشد و میگفت که میخواد بند وبساطشو جمع کنه و بره .
اما عشق بازم سنگ صبورش میشد ،با حوصله به تمام حرفاش گوش میکرد ،عصبانیت و گریه هاشو به جون میخرید و اجازه میداد حسابی خودشو خالی کنه و آروم بشه .بعدشم باهاش حرف میزد و بهش یادآوری میکرد که چقدر عزیزه !که هیشکی تو دنیا مثل اون نیست و بهترینه .و دلشو باز گرم میکرد و میگفت :"غصه نخور با هم درستش میکنیم " .
واون باز به زندگی و عشق برمیگشت و همه چیز بهتر از قبل شروع میشد ،عاشقانه تر از همیشه .
چشماشو باز کرد ، پیامی رو تایپ کرد و فرستاد : " کنارت میمونم ...چقدر خوبه که هستی ."
مطلبی دیگر از این انتشارات
بگذارید من خدا باشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کجایند آدمیان؟ کجایند فرزندانِ بشر؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
موضوع انشاء: همسایه!