!Heaven in hiding
۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه
نمیدونم میدونین چه حسی داره یا نه، فقط در این حد بگم که تنها کسی بود که هروقت پیام میداد، یه متر میپریدم بالا.
وقتی داشتم چتای قبلیمونو میخوندم و یهو میدیدم نوشته is typing سریع از چت میومدم بیرون و انقدر زل میزدم به پروفایلش تا نوشتنش تموم بشه.
معمولاً دعوا نمیکردیم، بعضی وقتا طبیعتا یه چیزایی میگفت، یه چیزایی خلاف عقیدههای من. که خب شاید اگه هرکس دیگهای بود، بعد از گفتن اون حرفا، یه دعوای مفصل باهاش میکردم!
ولی اون فرق داشت. وقتی حرف میزد، فراموش میکردم کیام، عقایدم چیه، افکارم چیه...
یه روز باهم دعوا کردیم. فکر کنم بار اول بود. شایدم دوم. برای هردومون عجیب بود. باوجود اینکه دلخور بودم، دلم نمیخواست طولانی بشه. {فکر کنم اونم همینطور.} برا اینکه از دلم در بیاره، یه ویس داد. اما چون حجمش زیاد بود نتم نرسید بازش کنم. همون موقع، ذخیرهش کردم که بعدا گوشش بدم. یادمه ویسش خیلی طولانی بود. دقیقا ۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه.
یادم نیست چی شد، فقط میدونم که طاقت نیاوردیم و آشتی کردیم.
هر شب تا دیروقت چت میکردیم، احمقانهس، ولی حتی باوجود اینکه دور بود، ضربان قلبشو کنار خودم حس میکردم:)
انقدر باهاش راحت بودم که نمیترسیدم صورت پف کرده و قرمزم بعد از گریه رو ببینه.
تنها کسی بود که میتونستم جلوش بلند بلند با آهنگ بخونم و دیوونه بازی دربیارم و مطمئن باشم که از خودم دیوونهتره.
همیشه وقتی اعصابم خورد بود، منو میبرد یه جایی و دوتایی توی آسمون انقدر داد میزدیم که خالی میشدیم، بعد مینشستیم به صدای همدیگه که از بس جیغ زده بودیم گرفته بود میخندیدیم:)
خلاصه که خیلی خیلی بیشتر از خودم دوسش داشتم...
ولی فکر کنم هرچیزی یه آخری داره. ما هم تموم شدیم. دور شدیم. نمیدونم چی شد. درواقع میدونم. مگه میشه ندونم. ولی... فکر کنم دلم میخواد یادم بره.
همینم شد.
یه عالمه وقت گذشته بود.
دیگه خیلی از ذهنم دور شده بود.
یه روزی تنها نشسته بودم توی خونه، داشتم دنبال یه چیزی تو ذخیرههای گوشیم میگشتم، که چشمم خورد به یه ویس. بازش کردم و زل زدم به اپلود شدنش. تا اون اپلود میشد، بلند شدم و یه چایی ریختم.
دیدین یهو منتظره یه اتفاقین و سالها بعد بهش میرسین؟ زمانی که شاید حتی یادتون نیاد منتظرش بودین.
صداش که تو خونه پیچید، دقیقا همین حسرو داشتم. کل بدنم کرخت شده بود.
"درسته اذیتت میکنم، ولی فکر نکن میذارم از دستم بری. تو برام اون کوچولوی خنگ تا آخر عمرم باقی میمونی!
درسته دوریم، ولی صورتتو درست جلوی صورتم حس میکنم.
حس میکنم که نفسات میخوره به گردنم.
میدونی وقتی تو قهر میکنی، قلبم چقدر درد میگیره؟
نه اینکه هیچکی و بهتر از تو ندیده باشم، نه!
ولی حسی که از تو میگیرم رو از هیچکس دیگهای نتونستم بگیرم، چرت و پرتایی که باتو میگمرو به هیچکس دیگهای نمیتونم بگم.
فکر نمیکنم هیچکس به اندازهی تو، مث خودم دیوونه باشه! حرفای دلمو بدون فکر کردن، بجز تو به هیچکس دیگهای نمیتونم بفهمونم! چون تو بخشی از وجودم شدی و دیگه نمیتونم جدات کنم.
من حالم از خودم بهم میخوره، اما تو رو خیلی دوست دارم، اونقدر که کنارت دیگه از خودم بدم نمیاد! احساس میکنم همون چیزیم که باید باشم. دوست داشتن تو یعنی دوست داشتن خودم.
من که نمیگم راه حل تموم مشکلاتت دست منه، من میگم وقتی ناراحتی یادت نره من کنارتم. اصلا بیا کنارم بشین باهم ناراحت باشیم، اگه قراره گریه کنی باهم گریه کنیم. شاید مشکلت حل نشه، اما همین که بدونی یه نفر اینجا هست که با ناراحتیات غصه میخوره و نمیخواد احساس تنهایی کنی، برام کافیه.
ولی من قول میدم از دلت در بیارم. قول میدم تا آخر عمرم دوست داشته باشم.
تنهات نمیذارم کوچولوی خنگ! حالا هی قهر کن!
برو بیا که قراره کلی برام حرف بزنی. قول میدم هیچی نمیگم، فقط بغلت میکنم.
تا وقتی که خودت خسته بشی و بری:)
حتی اگه نمیخوای حرف بزنی، من میشینم و فقط نفس کشیدناتو گوش میکنم."
دستمو از روی فنجون چایی برداشتم.
نمیدونم ویس کی تموم شد.
فقط میدونم کف دستام از گرمای فنجون سرخ سرخ شده بودن و گزگز میکردن.
لبخندم قاطی اشکام شده بود. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. نزدیک شدم به گوشی. آروم گفتم:«این کوچولوی خنگ حتی اگه فقط یه روز وقت داشته باشه باهات آشتی میکنه...»
۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه...
یه روز کل زندگیم مدیون این دقیقهها شد:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد یک مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکایت نما-2
مطلبی دیگر از این انتشارات
موضوع انشاء: همسایه!