داستان کوتاه "پیش‌بینی چند روز بارانی"

Photo by Cristi Goia on Unsplash
Photo by Cristi Goia on Unsplash


بلیت را که آنلاین می خرم از پشت کامپیوتر بلند می شوم. هنوز 2 ساعت وقت دارم. با گوشی تاکسی میگیرم. لباس می پوشم. کوله پشتی ام را روی شانه ام می اندازم، گوشی و سیگار و فندک را در جیب کاپشنم می گذارم و از خانه خارج می شوم. توی راهرو دکمه آسانسور را می زنم و منتظر می ایستم.

وارد آسانسور می شوم. دکمه همکف را می زنم و در بسته می شود. موزیک آسانسور، ملودی ترانه خواب ستاره است و با شنیدن آن لذت دردناکی را حس میکنم. بارها به خاطر نشنیدن این موزیک، بی خیال آسانسور شده ام و دو طبقه پله نوردی کرده ام.

در آینه آسانسور به چهره ام نگاه می کنم. دستی در موهایم می کشم. چهره ام بی تفاوت و سرد است. لبخندی میزنم. میبینم که با این لبخند چهره ام شاد به نظر میرسد. چقدر ظاهر انسان می تواند از درونش متفاوت باشد.

در آسانسور باز می شود. طبقه همکف. به سمت در آپارتمان می روم و وارد کوچه می شوم. هوا هنوز گرگ و میش است. کوچه از باران دیشب خیس است. هر چند دیگر باران نمی بارد، اما باد سردی می وزد. هیچ کس در کوچه دیده نمی شود.

ساعتم را نگاه می‌کنم. پنج و نیم صبح.‌ به دیوار آپارتمان تکیه می دهم و منتظر تاکسی می‌مانم. سعی می کنم به کاری که دارم میکنم فکر نکنم. فکرش مرا مضطرب و پریشان می کنم. کم‌کم دارد سردم می شود زیپ کاپشنم را تا زیر گلو بالا می کشم. که تاکسی، که سمند زرد رنگی است، سر می رسد.

در عقب را باز می‌کنم. اول کوله ام در روی صندلی میگذارم و بعد خودم سوار می شوم. فضای داخل اتومبیل گرم و خوشبوست‌.

_سلام …

_سلام … صبح بخیر … فرمودید فرودگاه تشریف می بر..

_بله …

_چه ساعتی پرواز دارید …

_ساعت ۷

_خب پس به موقع می رسیم …

و حرکت میکند.


پخش ماشین روی رادیو است. خانم گوینده صبح خوبی را برای شنوندگان آرزو می کند و بعد تکنوازی پیانوی زیبایی پخش می شود که تا به حال نشنیده ام.

از پشت شیشه ماشین، خیابان های تاریک و خیس را نگاه می کنم. چند سپور در گوشه خیابانی، در یک سطل حلبی آتش روشن کرده اند و دور آن خود را گرم می کنند. ابرها هوای این صبح پاییزی را تاریک تر از همیشه کرده اند.

صدای زنگ گوشی ام بلند می شود. گوشی را از جیب کاپشنم بیرون می آورم و میبینم عکس گلی روی صفحه نقش بسته است. از اینکه این موقع تماس گرفته متعجب می شوم. بدون شک هر کس دیگری بود جواب نمی دادم. اما توان انجام این کار را در مقابل گلی ندارم.

_سلام …

_سلام … خوبی …

صدایش نگران و خواب‌آلود است. از لحن صدا می فهمم که حتما همه چیز را میداند. می ترسم از اینکه سعی کند مرا منصرف کند. چون هیچ وقت قدرت مخالفت با گلی را نداشته ام.

_خوبم‌ ممنون ...

صدای نگران ادامه می دهد:"داری چیکار میکنی؟ میخوای بری تهران؟"

میخواهم بگویم از کجا فهمیده ای اما جواب سوالم را خودم از قبل میدانم.‌ پس از پرسیدن منصرف می شوم.

_اره … باید برم …

صدایش عصبی و تند می‌شود. خیلی وقت است صدای عصبانی اش را نشنیده ام.

_باید بری؟... کجا باید بری؟ ...بری چیکار کنی؟... اصلا بهش فکر کردی؟... اصلا تو فکر هم میکنی؟

میخواهم بگویم اینقدر فکر میکنم که گاهی کلافه می شوم. به این موضوع هم خیلی فکر کرده ام. اما به هیچ نتیجه ای نرسیده ام. حتی وقتی بلیت هواپیما را خریدم هم نمی دانستم دارم چکار میکنم. الان هم که دارم به فرودگاه می روم پر از شک‌ و تردیدم.

_گلی من باید ببینمش … واسه آخرین بار … شاید دیگه هیچ وقت فرصتش نباشه که…

حرفم را می برد. می دانم که عصبانی است. اما سعی میکنم چیزی بروز ندهد. فقط مثل همیشه مهربان اما جدی میگوید: "ببینیش که چی بشه؟ ...فکر می‌کنی بعد از این همه وقت … دیدن دوباره اش... اونم وقتی که داره واسه همیشه می‌ره... نظرش رو عوض می‌کنه ؟"

_ من نمی‌خوام نظرش رو عوض کنم … فقط می‌خوام واسه بار آخر ببینمش …

گلی با این جمله انگار کنترلش را از دست می دهد و سرم فریاد می کشد: "لعنت به تو … نمیدونی داری چیکار میکنی … چطور میتونی اینقدر فراموشکار و بی منطق باشی …. چطور یادت نیست …"

_ چرا یادمه … همه‌چیز یادمه …

_ یادت نیست … باور کن نیست …اگه یادت بود این کارو نمی‌کردی ... حتی اگه ببینیش هم هیچی تغییر نمیکنه … فقط تو ...

_ گلی خواهش میکنم … می‌دونی که امروز ظهر واسه‌ همیشه میره؟

_ می‌دونم … فقط نمی دونم کی به تو گفته …

_ چه فرقی می‌کنه ؟

_ فرقش اینه که … (بغض می کند) خواهش میکنم نرو …

_ من الان توی تاکسی ام … دارم میرم فرودگاه ...

آه غلیظی می کشد و می‌گوید : "نرو … خواهش میکنم نرو … "

_ من تصمیم رو گرفتم … ببخش …

_ لعنت به تو …

و قطع می کند. هر چند به گلی گفتم تصمیم را گرفته ام اما در واقع اصلا از هیچ چیز مطمئن نیستم. به بیرون زل می زنم.


Photo by Artyom Kulikov on Unsplash
Photo by Artyom Kulikov on Unsplash



هوا کمی روشن تر شده است. آسمان آبی مایل به سرمه ای است. ابرهای روشن دارند جای خود را به ابرهای تیره و تار می دهند. میتوانم حدس بزنم به زودی باران دوباره شروع می شود.

موزیک رادیو تمام می شود و گوینده رادیو می‌گوید که سازمان هواشناسی چند روز بارانی را پیش‌بینی می‌کند.

صدای پیامک می آید. قفل گوشی ام را باز میکنم و میبینم گلی نوشته: "من هیچ وقت اینقدر بی رحم نبودم. اما مجبورم کردی. واتساپت رو چک کن."

تعجب می کنم. اما دوست ندارم واتساپ را چک کنم. دوست ندارم منصرف شوم. آخر چرا نمی فهمند که ‌دیدینش، در آغوش کشیدنش و بوییدنش برای آخرین بار چقدر برایم حیاتی است؟

گوشی را کنارم روی صندلی ماشین می گذارم و به بیرون نگاه می کنم. کم کم خیابان ها شلوغ تر می شوند و آدم های بیشتری به چشم می خورند. ایستگاه های اتوبوس از جاهای دیگر شلوغ ترند. همه سریع قدم بر میدارند. انگار آدم ها برای شروع یک روز دیگر عجله دارند. چند قطره باران روی شیشه ماشین می نشیند.

دوباره گوشی ام زنگ می خورد. میدانم گلی است.‌ گوشی‌ را از بر میدارم و به چهره زیبای گلی زل میزنم تا وقتی که قطع می کند. با خودم که فکر میکنم میبینم اولین بار است جواب گلی را نداده ام. گوشی را بی صدا می کنم.

دوباره گوشی زنگ میخورد و ویبره اش در دستم می لرزد. دلم نمی آید جواب ندهم.

_ چی شده گلی … دست بردار … من تصمیم رو گرفتم …

_ باشه … منم نمی‌خوام نظرت رو عوض کنم… فقط واتساپت رو چک کن … باشه؟

_ باشه!

_ خدافظ! و قطع می کند.

تاکسی از ورودی فرودگاه وارد محوطه می شود. واتساپ را باز میکنم و می بینم گلی چند پیام فرستاده است . پیام ها را که باز می کنم جا میخورم. عکسی قدیمی از من و گلی و مادر در محوطه سرسبز آسایشگاه است. من در لباس آبی آسایشگاه لاغرتر و نزارتر از همیشه ام. سمت راستم مامان نشسته و لبخند محوی دارد و مثل همیشه نگران به نظر می رسد. سمت چپ هم گلی نشسته که یکی از آن لبخند های جذابش روی چهره اش نقش بسته.

در پیام های بعدی نوشته است:

"وقتی اومدیم ملاقاتت سعی کردی خوشحال به نظر بیای و همش میخندیدی. و میگفتی دکتر گفته خیلی زود مرخص میشی."

"اما وقتی مامان رفت بوفه و جدی ازت پرسیدم چطوری گفتی: دلم گرفته … گاهی از شدت دلتنگی نفسم بالا نمیاد … صبح ها که بیدار میشم از خودم می‌پرسم چطور هنوز زنده ام؟ "


ناگهان قطار خاطرات تلخی، که همیشه از یادآوری اش اجتناب کرده ام، سوت بلندی می کشد. تمام آن روزها در ذهنم تکرار می شوند. چطور آدم می تواند اینقدر فراموش کار باشد؟ تنم از بغض و خشم گُر میگیرد.

ماشین می ایستد و راننده می گوید : "ترمینال پروازهای داخلی ... سفر بخیر ..."

اژ پشت شیشه محوطه خیس فرودگاه را نگاه می‌کنم. تند تند پلک میزنم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. سعی میکنم صدایم نلرزد: "لطفا منو برگردونید... همون جا که سوار شدم!"