بالا و پایین زندگی

یکی از عجیب‌ترین چیزها درباره‌ی زندگی اینه که بالا و پایینش معلوم نیست.

گاهی فکر می‌کنی داری بالا می‌ری، ولی بعدش متوجه می‌شی که داشتی به طرف بالا سقوط می‌کردی.*

کمی که می‌گذره می‌فهمی که نه، سقوط نمی‌کردی، داشتی برای صعود چند سال بعدت آماده می‌شدی. و این صرفا یک تمرین مفید بوده.

وقتی که کارمندی تمام تلاشت رو می‌کنی که ارتقا بگیری و مسئولیت‌های سنگین‌تر و درآمدهای بیشتر رو به دست بیاری.

وقتی که چند سال بعد به ریاست می‌رسی دلت برای کارمندیت تنگ می‌شه.

لجت درمیاد که تو با هزار سختی داری سازمانت رو نگه می‌داری و کارمندات فقط دارن توش خوش می‌گذرونن،

با خودت می‌گی تمام مسئولیت و فشار کار روی دوش مدیر هست و کارمندِ سرخوش فقط تسک‌هاش رو انجام می‌ده و بعد از ظهر به زندگی بی‌دغدغه‌ش می‌رسه و از زندگیش لذت می‌بره.


موقعی که مجردی، متاهل‌ها رو خوشبخت می‌دونی و وقتی ازدواج می‌کنی مجردها رو.

وقتایی که به حرف دلت گوش می‌دی بعد از مدتی تنها می‌شی و دوست داری بیشتر با آدم‌ها باشی،

و اون وقتی که به سمت آدم‌ها می‌ری دلت برای خودت تنگ می‌شه.

تازه اینا همه مال وقتیه که از دید یک انسان به ماجرا نگاه می‌کنی.

اگه سعی کنی دیدت رو وسعت بدی پیدا کردن بالا و پایین زندگی خیلی سخت‌تر می‌شه.

مثلا نمی‌دونی وقتی داری عطسه می‌کنی داری از خودت در برابر ویروس‌ها محافظت می‌کنی،

یا این‌که صرفا بازیچه‌ی ویروس‌هایی شدی که برای وارد شدن به بدن آدمای دیگه دارن ازت استفاده‌ی ابزاری می‌کنن؟!**

یا وقتی که داری فداکارانه‌ترین و مهربانانه‌ترین کارها رو انجام می‌دی و با خودت می‌گی الان مطمئنم که دارم «کار درست» رو انجام می‌دم،

یکهو به خودت شک می‌کنی که شاید این صرفا برنامه‌ریزی تعدادی ژن برای باقی‌ موندنشون توی حوضچه‌ی ژنی باشه.

آره، واقعا بالا و پایین زندگی معلوم نیست.

حتی معنای همین «بالا» و «پایین» هم اصلا مشخص نیست.

الان که ساعت ۴ صبحه «بالا» و «پایین» برام یک معنا دارن،

وقتی که سر کارم یک معنای دیگه،

موقعی که گرسنه یا خسته‌ام یک معنا دارن،

و زمانی که سیر و سرحالم یک معنای دیگه.

از حالی به حال دیگه، از زمانی به زمان دیگه، از مکانی به مکان دیگه، از فرهنگی به فرهنگ دیگه، از موجودی به موجود دیگه، از مقیاسی به مقیاس دیگه همه‌چی تغییر می‌کنه.

قضاوت خیلی سخته.

البته من «به سمت بالا حرکت کردن در زندگی» رو متوقف نمی‌کنم.

نه به این خاطر که قدرت تحلیل بالایی دارم،

یا سیستم‌های چند عاملی رو می‌شناسم،

یا این‌که توی علم پیچیدگی خبره هستم،

یا این‌که می‌تونم انتگرال مجموع شادی در جهان تا بی‌نهایت رو ماکزیمم کنم.

سعی می کنم بیشتر درباره‌ی بالا و پایین زندگی بفهمم، ولی به خاطر این چیزها نیست.

من همیشه سعی می‌کنم به سمت بالا حرکت کنم،

چون چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.

چون هویت و معنایی جز حرکت به سمت بالا ندارم.

برای من هیچ راه دیگه‌ای جز بالا رفتن متصور نیست.

من به دنبال «بهتر» بودنم،

چون نمی‌تونم در جستجوی «خوبی» نباشم.


پانوشت:

* «اصطلاح سقوط کردن رو به بالا» از محمدرضا شعبانعلی هست.

** اینجا رو بخونین.


ادریس هستم.
برای اینکه همدیگه رو گم نکنیم و نوشته‌ها رو راحت‌تر دریافت کنی کدومو ترجیح می‌دی؟
کانال تلگرام؟ اکانت توییتر؟ یا خبرنامه‌ی ایمیلی هفتگی؟

نوشته‌های قبلی:

جمعه، هشت آذر نود و هشت.

مواجه شدن، ضربه خوردن، زخمی شدن، یاد گرفتن و رشد کردن.

مهارتِ مهمِ «فکر نکردن»

به جای جمع کردنِ سکه‌های کم‌ارزش، لوبیای سحرآمیزت رو بکار. مرغِ تخم‌طلا بالای ابرهاست.

به افتخارِ بزرگترین مغزِ دنیا (از طرفِ یک نورونِ بی‌مقدار)

برو بابا حال نداریم.