زندگی؟...

با کودکان بازی ام نمیگرفت...

کنار پیرزن های محله مان

بر بالشتک های نرم، روی پله ها مینشستم...

و

آنها داستان میگفتند...

و همه ی داستان هاشان ختم میشد به خدا...

شب ها که به ترک های دیوار خیره میشدم!

و باد از لابه لای پنجره

به زور خودش را میچپاند داخل اتاق...

داستان هایشان را تصور میکردم!

وقتی که یان پیرزن ها میمردند!

برایشان گریه میکردم...

دلم تنگ میشد!

انگار مادربزرگ هایم بودند...

آنها ساده و مهربان بودند...

دوز و کلک حالیشان نمیشد...

مثل آسمان،صاف

مثل دریا،زلال

مثل آرامش، دلچسب

مثل محبت،گرم بودند ...

الان! خیلی وقت است

که آنها هیچکدام نیستند!

از آنها دورم و جز خاطره ای از آنها به یاد ندارم!

خواست بگویم:خیلی وقت است نسل این پیرزن ها تمام شده...

مردم!سادگی را ننگ میبینند...

وبه قول خودشان

هوشمندانه زندگی کردن بهتر است،...

اصلا مگر آنها زندگی هم میکنند؟!

آنها ادای زندگی کردن را در می آورند ...

زندگی شان شده توجه همسرم!

غذای بچه ها!

حرف های سوسن!

خبر های کلاغ!

بدرفتاری های این و آن!

همه ی زندگی شان شده این و آن...

میتوانم به شما قول بدهم!

که بیشترشان آسمان را فراموش کرده اند!

دیگر ! به گل ها آب نمیدهند...

پرنده ای را که در آسمان با شوق پرواز میکند...

عادی می انگارند!

تلاطم باد میان شاخه های درختان

برایشان اهمیتی ندارد...!

شاید برایشان سخت است...

شاید هم وقت ندارند...

اما!روزی حتی ده دقیقه هم با خدا نمی نشینند...

به نقاشی های بچه هایشان نگاه نمیکنند!

و در یک کلام...

من حمایتگر درونشان را خفه کرده داند ...

و آنها ! ادای زندگی کردن را در می آورند...

ممنونم❤️

فکر کنم بهترین شعر مولوی برای حرف هام... آدم هارو بر اساس ادعا هاشون باور نکنید...همین!
فکر کنم بهترین شعر مولوی برای حرف هام... آدم هارو بر اساس ادعا هاشون باور نکنید...همین!