همچون یک معجزه در دل زمین

ابرهای سفید و درشت را توی آسمان نگاه می‌کنی و چیزی روی زمین به وجدت می‌آورد. برای لحظاتی، برای زمانی کوتاه انگار همان انسانی می‌شوی که با طبیعت پیوندی برابر داشت. هر جا که می‌روی بوی گردهٔ گل‌ها، بوی برگ‌های تازه و بوی ساقه‌‌ی تُرد گیاهان را احساس می‌کنی. حتی همین درخت‌های شهری که هرگز به ادراک یک جنگل نرسیده‌اند، دارند بوی بهار را همه‌جا پخش می‌کنند. راه می‌روی و دیوانه می‌شوی. بعد می‌بینی همه‌ی آن حالت تدافعی که در زمستان داشتی و چیزهایی که درونت خواب و خاموش بود، حالا فرومی‌ریزد و بیدار می‌شود. دلت می‌خواهد مثل یک اسفنج بزرگ، هر چیزی که بهار با خودش آورده را جذب کنی؛ آفتاب‌های تند، باران‌های ناگهانی، گلهٔ ابرها و ترکیب رنگ‌هایش را. رفتار بهار غافلت می‌کند از همه‌چیز. ناچارت می‌کند که دوباره دلتنگ زندگی باشی، دلتنگ کیفیت‌هایی از زندگی که همزمان آرام و دیوانه نگه‌ات می‌دارد. بهار با همهٔ رنگ‌ها و بوهایش همچون یک معجزه در دل زمین رخنه می‌کند.