خانه عروسک و چراغها را من خاموش می‌کنم

سفر بودم، سفری که چندان هم مشتاقش نبودم، از همسرم بسیار دلگیر بودم و در ذهنم ناامیدی بر تخت سلطنت لمیده بود!

برخلاف همیشه، هیچ آذوقه‌ای برای روحم نیاورده بودم، نه کتاب، نه فیلم و نه موسیقی؛ پس به ناچار پوشه کتابهای درهم را در گوشی زیر و رو کردم تا خوراک قبل از خوابِ روحم را بیابم، رسیدم به چراغها را من خاموش می‌کنم، از همان سطر اول با روحم دوست شد و سه شب قبل از خواب با هم بودیم.

گویی کتاب را متناسب با حال و روز من نوشته بودند، خسته و نالان از زندگی روزمره با مزاحمت‌های مداوم ناامیدی و توقعات بی‌جا یا به‌جا از همسر... کتاب آنقدر به دلم نشست که شاید اگر در زمان دیگری خوانده بودمش حیف شده بود.

بعد از سفر تصمیم گرفتم کتاب را برای دوستی که دغدغه‌های مشابه داریم هدیه بگیرم، در زمان خرید با نظرات خوانندگانی مواجه شدم که کتاب را خسته‌کننده، لوس و بی‌محتوا و تقلیدی از خانه عروسک دانسته بودند. با توصیفشان از کتاب که موافق نبودم ولی جالب شد که خانه عروسک را بخوانم.

دیروز خواندمش و اینک نظرم:

نمایشنامه خانه عروسک در سه پرده نقل می‌شود. پرده اول بیشتر صورت آشنایی با شخصیتها و بیان دغدغه اصلی شخصیت است، پرده دوم به روایت مرحله‌ای می‌گذرد که شخصیت اصلی و دوستانش بیشترین تلاش خود را برای رفع دغدغه بیان شده می‌کنند و البته که مسئله به شیوه خلاقانه‌ای حل می‌شود و اما در پرده سوم با شگفتی با دیالوگ‌ها و افکاری مواجه می‌شویم که اولاً بعد از رفع مسئله آغاز می‌شود و نشان از وجود مشکلی عمیق‌تر دارد و ثانیاً در دو پرده قبلی اصلاً از آن‌ها صحبتی نشده بود(شاید بویی به مشام رسیده باشد ولی کمرنگ و گذرا).

پرده سوم واقعاً مرا غافلگیر و خوشحال کرد. در پرده اول از لوس و بی‌مزه بودن مسئله کلافه بودم. حس می‌کردم در حال خواندن ماجرای دختری نوجوان هستم که از فرط خوشی، بزرگترین مشکلش صرفه‌جویی است و افتخار می‌کند که به این مهم دست یافته است! در صورتی که شخصیت اصلی مادر سه فرزند است.

در پرده دوم بسیار از مرد خانواده، با آن ادبیاتش دلزده شدم که گویی پدربزرگی با نوه شیرین‌زبانش مکالمه می‌کند و نه مردی با همسرش. همینطور از نگاه دوست خانوادگی‌شان که بوی خیانت می‌داد یا کمک گرفتن زن خانه از هر کس و ناکس کلافه شدم.

در پرده سوم متوجه شدم اتفاقاً چقدر نویسنده خوب نوشته است که تمام حرفی که قصد گفتنش را داشت (آنطور که من فکر می‌کنم دیگر وگرنه من در ذهن نویسنده نیستم که بدانم دقیقاً چه قصدی داشت) بدون اینکه به زبان بیاورد در قالب نمایش به من منتقل کرده است. این یعنی نویسندگی، توی نویسنده نه تنها لازم نیست بلکه نباید تفکرات خود را با کلمات در داستانت نشان دهی بلکه اگر نویسنده‌ی داستانی باید شخصیتهایت با اعمالشان آنچه را که قصد بیانش را داری چنان به من نشان دهند که من قصد تو را دریابم.

در ورای اتفاقی که در پرده سوم افتاد حرف دیگری نیز زده می‌شد. نوعی انقلاب در زن خانه رخ داد، نوعی بلوغ فکری همراه با جرئت اقدام. زنی نازپروده که در خانه‌ی پدر عروسک بابا بوده و در منزل شوهر نیز مرغ خوشخوان و عروسک زیبا، در یک لحظه، در نیمه شب، بدون برنامه قبلی تصمیم می‌گیرد به کشف جایگاه خود برود. درونیاتش، انتظاراتش، تردیدهایش و هر آنچه در ذهنش موج می‌زند را با همسرش در میان می‌گذارد و در نهایت بدون معطلی حلقه‌اش را می‌دهد، حلقه همسرش را می‌گیرد، فرزندان را واگذار می‌کند و می‌رود.

می‌رود تا فکر کند که کیست؟ چه جایگاهی دارد؟ نظرش در مورد مذهب، قانون، اخلاق و مناسبات اجتماعی چیست؟ می‌رود تا خودش بشود. خودِ خودش...

نمایشنامه بسیار زیبا و خوب نوشته شده بود و به همه علاقمندان به داستان توصیه‌اش می‌کنم. حجم متن حدود 100 صفحه است البته من ترجمه مهدی فروغ را خواندم که برایم بسیار هم خواندنی بود.

دوباره برگردم به من چراغها را خاموش می‌کنم و بگویم که اگر پرده سوم از خانه عروسک نبود به هیچ‌وجه این دو اثر را شبیه هم نمی‌دیدم ولی پرده سوم ورق را برگرداند. به نظر من اگر خانه عروسک را تبلوری از انقلاب ذهنی زن طبقه متوسط در قرن نوزده اروپا بدانیم، چراغها را من خاموش می‌کنم شروع انقلابی ذهنی و عاطفی در زن طبقه متوسط در دوره معاصر ایران است. کلاریس در چراغها را من خاموش می‌کنم روشی برای این تغییر و تحولش می‌یابد که بسیار به روش زندگی ما نزدیک است و کاملاً اجرایی است در صورتی که نورا در خانه عروسک اقدامی انجام می‌دهد که به راستی برای یک مادر جرئتمندانه و شاید نشدنی است.

البته فراموش نشود که خانه عروسک قصد بیان اغراق‌آمیز ماجرا را دارد چنان‌که همه چیز کمی غلوآمیز هستند مثلاً نوع ادبیات مرد خانه با نورا، در صورتی که چراغها را من خاموش می‌کنم حالتی ممکن از زندگی موجود را روایت می‌کند.

تفاوت دیگری که بسیار برایم جذاب بود شخصیت مردها در این دو داستان بود. توروالد، مرد خانواده در خانه عروسک، نوعی دلزدگی در من ایجاد می‌کرد و به هیچ وجه درکش نکردم (شاید مرد قرن نوزده در اروپا همین‌گونه بوده است یا شاید این هم اغراق نویسنده باشد) ولی آرتوش، مرد خانواده در چراغها را من خاموش می‌کنم، برایم بسیار آشنا بود، مردی شبیه مردان سرزمینم، آمیخته‌ای از مهربانی، کم‌گویی و غرور که هم پرمشغله است و هم به فکر خانواده، فقط ایراد اینجاست که جنس نیاز و رفع نیاز در خانه‌ی آنها هنوز با هم تطبیق نیافته است.

هر دو کتاب خواندنی هستند، مرسی از خانم پیرزاد برای این کتاب دوست داشتنی، ممنون از لیبسن برای نمایشنامه شگفتش و ممنون از شمایی که تا اینجای مطلب را خواندید.