گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
اگر میترسی ...
ترس از مرگ اصیل ترین نوع ترس بشری است. بقیه ترس ها تماما زیر مجموعه ای از آن است.
اما مگر مرگ بالاخره انسان یا هر موجودی را در بر نخواهد گرفت؟
بنابرین ترس از مرگ را باید اینگونه تعریف کرد: فکر اینکه هر دلیلی باعث شود انسان خیلی زودتر از آنچه باید بمیرد.
در اینجا باید اعتراف کرد که این ترس وقتی با این ایمان آمیخته میشود که من لیاقت جاودانگی را دارم و اگر فرصت کافی داشته باشم کارهای بسیار مهمی انجام خواهم داد تاثیراتی بسیار مهم بر انسان خواهد گذاشت.
در واقع آدمهای که خودشان را مهمتر از بقیه بدانند ترس بزرگتری را تجربه خواهند کرد.
مرگ همچنان اصیلترین امید انسان هم هست. در واقع تنها دلیل اینکه انسان وقایع، اشیا و بلکل جهان اطراف و قابل درک خود را نامگذاری میکند و به آن صفات خوب یا بد نسبت میدهد و در امید رسیدن به خوبها و امید فرار از بدها_ ترس نرسیدن به خوبیها و ترس از افتادن در چنگال بدیها_ تلاش میکند اینست که مرگ را روبروی خود میبیند.
امید و مرگ دو روی سکه نیستند ، آنها هردو یک طرف سکه قرار دارند، درست همان طرفی که ترس نام دارد.
من وقتی به یک قاصدک که گیاهی خودرو و وحشی است نگاه میکنم و آن را زیبا و این دیدن را لذت بخش تصور میکنم، در واقع با درنظر گرفتن وجود مرگ و افتادن در دام نیستی سعی میکنم بر ترس خود غلبه کنم و آن نور آگاهی که در اعماق وجودم سوسو میزند را قانع کنم که من از زندگی استفاده لازم را بردهام.
حالا فرض کنیم ما در واقع ایمان داشته باشیم که جاودانهایم، آنگاه بدون مرگ، امید هم یک چیز بیمعنی است، دیگر نیازی به نامگذاری و دستهبندی نیست، چون اصولاً جهان اطراف تاثیری بر من نخواهد داشت، درست مثل فضانوردی که در فضا رها شده باشد، او به هر طرف که طی مسیر کند باز در یک محیط بیانتها گویی کار بیهودهای انجام میدهد، حال اگر او بتواند زمین را ببیند برای حرکت خود مسیری متصور خواهد شد و نام آنرا دور شدن یا نزدیک شدن به زمین میگذارد.
۲.
آدمها با مرگ به چند روش روبرو میشوند:
گروهی زندگی را پس از مرگ جستجو میکنند.
گروهی مرگ را پایان هستی میدانند.
در گروه اول برخی زندگی را به مثابه بازاری تصور میکنند که میتوان از آن برای لذت بردن در زندگی بعدی اجناسی را به قیمتهای مختلف خرید. بعضی وقتها این افراد کار را به جایی میرسانند که برای این اجناس در دنیای پس از مرگ قیمت تعیین میکنند.
گروه دوم زندگی را به مثابه اتفاقی میدانند که باز بر حسب جهان بینی ذاتی خود برخی افراد برای لحظه به لحظه آن برنامه ریزی میکنند و در دنیای خود بزرگترین گناه را هدر دادن آن میدانند و برخی هم در کشتی پوچگرایی سوار بر امواج میشوند و هرگونه تلاش انسانی را با کلید واژه " که چی؟" قبیح میشمارند. در واقع درست نقطه مقابل استراتژی دفاعی که بهترین دفاع را حمله میداند آنها پشت دیوار بلند بدبینی از دید مادر فلک پنهان میشوند.
۳.
اما چاره چیست؟
بالغ شدن و شجاع بودن.
ما در زندگی هر ترسی که داریم در نهایت به یکی از این شاخهها و دیدگاهها نسبت به مرگ میرسد. ترس از فقر، ترس از اسارت، ترس از بی اعتباری(بیآبرویی) و ...
برای نترسیدن باید بالغ شد.
بالغ شدن یعنی اینکه درک کنیم کار خوب، خوب است به ذات خودش، نه بابت پاداشی که بابت آن میگیریم. اگر فکر خودمان را از سیستم جزا و پاداش جدا کنید متوجه میشوید زندگی آنقدرها هم پیچیده نیست. چنین فردی از انجام کاری که اخلاقی و انسانی میپندارد لذت میبرد و لازم نیست برای دوری از رذایل خود را زجر بدهد.
اگر از اصالت لذت انسانی دست برداریم و به این نکته آگاه شویم که جهان یک سیستم پویاست که در واقع انسان نقش چندانی در قوانین آن ندارد و درواقع برای لذت بردن انسان هیچ برنامهای ندارد آنگاه شاید با آگاهی از پایان یافتن این معامله، ترس از مرگ دست از ما بردارد. زیرا مرگ را پایانی بر سختی تصمیماتی میدانیم که هرروزه باید اتخاذ کنیم.
برای نترسیدن باید شجاعت داشت. شجاعت هم یعنی آگاهی از خوب و بد که لزوماً در میدان جنگ معنی نمیدهد. یعنی برای نشان دادن شجاعت لازم نیست حتما به هدفی سخت دست یافت و در این راه چیزی را فدا کرد. البته این به معنی ساده بودن نیست، بلکه بسیار سختتر از فدای جان در مهلکههاست، آنقدر سختتر که بسیاری از انسانها در طول تاریخ ترجیح میدهند این مساله یعنی کنکاش خوب و بد را به یکی دیگر بسپارند و خود را چشم و گوش بسته در مهلکهها قرار داده و به امید پروانه شدن بعد از مرحله پیله راه صد ساله را یک شبه طی کنند.
شجاعت به این معنی در اثر استفاده مستمر و موثر از فکر بوجود میآید. حال آنکه بیشتر رفتار ما ناشی از اوهام و حرکت بر خطوط و مرزهایی خیالی است که هرگاه از ما منبع آنها را بخواهند در تشخیص منبع این الهامات باز به خرافات روی خواهیم آورد.
۴.
خلاصه:
چه بخواهیم و چه نخواهیم با مرگ روبرو خواهیم شد.
مرحله بعد از آن در اختیار ما نیست.
پس انسان عاقل با تکیه بر نیروی اندیشه واقعی زندگی خود را پیش میبرد و از مرگ بیش از حد لازم نخواهد ترسید.
اوهام را با نیرومندترین کلمهی جهان یعنی " چرا ؟" پالایش میکند و در هر مرحله با فراموش کردن خصلت "داد و ستد " بهترین تصمیم را خواهدگرفت و خود را برای هر حالتی آماده نگه خواهد داشت. و این در حالی است که او در هر لحظه از زندگی به آن فکر و از اتخاذ تصمیمات درست لذت برده.
پ.ن: این نوشته بر مبنای تحلیل شخصی نوشته شده و در زمره جُستار نویسی قرار میگیرد. تحلیل درست یا غلط بودن کل یا بخشی از آن بر عهده خواننده است.
? سایت "عصر ایران"
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا کتاب خوان ها؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بر میگردم به خون پدرم!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بادام