ایستاده در برابر تو

تا در برابر تو حاضر آمدم، سینه‌ام را سپری برای آتش چشمانت کردم.

دنیا را می‌بینی؟

یکبار که سوی چشمان ما باز به همدیگر افتاد، من آن طور خاکی و خسته بودم؛ ولی تو...

تو مثل هرلحظه‌ات، مثل بهانه‌ای برای نفس کشیدنم، زیبا بودی...

می‌توانم بگویم هنوز آن قدر تو را زیبا می‌بینم که چشم بر غیر تو دوختن برایم سخت است.

قامت راست ایستاده‌ات و آن نگاه تلخت به من، خود گویای همه چیز بود ساقه‌ی سبز.

می‌دانی سخت‌ترین قسمت داستان زندگی من، تو بودی.

تو مانند یک معما می‌مانی که هیچگاه برای قلب من حل نخواهد شد یا می‌توانم بگویم تو برای من یک سیب بهشتی بودی، سیبی که سرخی آن چشم آدم را محسور خویش کرد و من نیز همچون آدم در رسیدن به سیب سرخ حریص بودم.

گاهی اوقات همه‌چیز در پیش چشمانم شروع به تکرار می‌شود، مثل الان...

تکرار تپش‌های بی‌پاسخم، تکرار خواب‌های پی‌در‌پی‌ام، تکرار نبودنت...

تو تمام وصله‌های زندگی‌ام را با رفتنت باز کردی. دیگر زخم‌ها تنها یادگار توست.

نمیدانم چرا ولی حس می‌کنم این‌بار تو اولین کسی هستی که این متن رو می‌خونه.

کی و کجا

هر چه هست، دیگر احساسات بس است...

وقتش است بروم آبی به دست و صورت خاکی‌ام بزنم. شاید تمام این چند ماه خوابی بیش نباشد...

آسمان امروز ۱۴۰۱/۱۰/۲۹
آسمان امروز ۱۴۰۱/۱۰/۲۹


پایان

نوشته‌ای از سیدصدرا مبینی‌پور

پ.ن: این نوشته دقیقا بعد از دیدن دوباره تو نوشته شد.