نویسنده، عکاس، پادکستر، مهندس آی تی
تهران 1510
الآن دیگه مادر بزرگ ها هم تبلت و گوشی رو گذاشتن کنار.
همشون یاد گرفتن که با دستیار صوتی خونه چجوری کار کنن برای همین مادربزرگ منم دیگه به سارا کاراشو میگفت.
مامان هم همیشه خریدای خونه رو میندازه گردن سارا، دستیار صوتی خونه ی هوشمند ما، که اتفاقا از مدلای مشابهش خیلی بهتر و باهوش تره.
منم دیگه ده سالم شده و یک سالی میشه که میتونم تو تکالیفم ازش کمک بگیرم.
یه روز که مامان داشت سر سارا غر غر می کرد که چرا به جای سبزی آش، سبزی قرمه از فروشگاه برامون سفارش داده،سارا بدون هیچ حرفی صدای ضبط شده ی مامان رو پخش کرد:" سارا لطفا از فروشگاه برامون سبزی قرمه، کشک، رشته، چند تا دونه موز سفارش بده، پولش هم با حساب خودم پرداخت کن."
مامان دیگه چیزی نداشت بگه خودش اشتباه کرده بود نه سارا.
مادر بزرگ هم که حسابی متعجب شده بود یاد حرفای مادریزرگ خودش افتاد که آخرای عمرش تعریف میکرده زمان اونا خریدا حضوری بوده نه با تبلت و گوشی.
بعد گفت که اگه هنوزم حضوری بود میتونستیم بریم فروشگاه و سبزی قرمه رو با سبزی آش عوض کنیم.
برای من که از وقتی چشم باز کردم همه چیز هوشمند بوده، حتی نمیتونم تصور کنم این چیزایی که مادربزرگ تعریف میکنه.
یه روز که داشتم با کمک سارا تکالیفم رو انجام میدادم یهو ازش پرسیدم خرید حضوری از فروشگاه چجوریه؟ چند دقیقه سکوت کرد انگار که داشت فکر میکرد بعدش گفت متاسفم نمیدونم.
دیگه وقتی سارا نمیدونست از من چه توقعی بود!
ولی دوست داشتم تجربش کنم ببینم قدیما چجوری بوده برای همین به مادربزرگ اصرار کردم تجربش کنیم.
اول مخالفت کرد و گفت فروشگاه ها کسی رو راه نمیدن و باید همه چیز آنلاین باشه، ولی وقتی دید زیاد اصرار میکنم قبول کرد که بریم بیرون و امتحانش کنیم.
فردای اون روز از مامان اجازه گرفتیم و به فروشگاه محل رفتیم.
ولی تا نزدیک در شدیم یه صدایی خوشامد گفت و ازمون خواست که به خونه برگردیم و آنلاین خرید کنیم.
مادر بزرگ که یکی از کارمندای اونجا رو از دور دید صداش کرد و ماجرا رو بهش گفت. اون هم بهمون گفت فقط یک فروشگاه توی شهر وجود داره که میشه حضوری خرید کرد اونم حدودا دو ساعت باهامون فاصله داره.
مادربزگ گفت که با تاکسی هوایی میریم که زود برسیم.
بعد شروع کرد با دستبندش صحبت کردن: " سارا لطفا یه تاکسی پرنده برای ما بگیر به آدرس خیابون سیزده فروشگاه مرکزی."
چند ثانیه بعد یه تاکسی هوایی درست جلوی پای ما فرود اومد سوار شدیم و ما رو به مقصد رسوند. مادربزرگ می گفت تا چند سال پیش تاکسی ها راننده داشت.
برای من غریب بود چون تا حالا هر ماشینی سوار شدم خودش میرفته حتی ماشین مامان!
حقیقتش تا الآن نمیدونستم راننده یعنی چی!
وارد فروشگاه که شدیم حتی یه نفرم نبود فقط ربات بود و ربات که وسایل رو جابه جا می کردن، همه چیزیم پیدا میشد.
همینجوری برای خودم داشتم میرفتم یهو برگشتم دیدم مادربزرگ پشت سرم نیست! گم شده بود! یا بهتره بگم من گم شده بودم، مادربزرگا که گم نمیشن.
دستبندم رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:" سارا لطفا موقعیت من رو برای مادربزرگ بفرست تا من رو پیدا کنه، من گم شدم!"
جوابی از سارا نشنیدم، داشتم میترسیدم دیگه، دوباره تکرار کردم بازم جوابی نشنیدم!
داد زدم سارا لطفا.
یهو چشمم به گوشه ی صفحه ی دستبند افتاد علامت اینترنت قرمز شده بود و چشمک میزد. یادم اومد مامان گفته بود اون هیچ وقت نباید قرمز باشه اگه قرمز شد سریع باید به سارا بگم که اینترنت برام بخره.
ولی الآن که سارا نبود، من هم تا حالا اینترنت نخریده بودم، خریده بودما ولی فقط به سارا گفته بودم. در این حد بلد بودم.
از یه طرف ترسیده بودم که چجوری مادربزرگ رو پیدا کنم، یا بهتره بگم چجوری مادربزرگ من رو پیدا کنه من گم شده بودم، مادر بزرگ ها که گم نمیشن! از یه طرف برام عجیب بود با این همه تکنولوژی چرا باید گم شم و خندم گرفته بود.
پایان
برای بیشتر کنار هم بودنمون، خوشحال میشم کانال تلگرام من رو هم دنبال کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خاطرات پیادهروی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: بار دیگر شهری که دوست میداشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت، برگ، و برگ بیشتر