دختران من

حالا انگار کم کم دارد باورم میشود که قرار است یک بار دیگر فرزندی را به دنیا بیاورم. وانمود میکنم بسیار مصمم هستم و تجربیات گذشته تاثیری روی من ندارد.

اما من شب ها از ترس بیدار میشوم، دخترم را نگاه میکنم، همسرم را. خانه ام را که با عشق آجر به آجرش را خریده ایم، آن را طراحی کرده ایم. پارکت کف خانه را نگاه میکنم، چقدر با احتیاط مراقبت کرده ام ازشان، آب رویش نچکد، خراب نشود. من میترسم، نکند اینبار دیگر معجزه ای در کار نباشد. یعنی به سلامت همه مان به خانه باز میگردیم؟ دخترکانم را در آغوش میگیرم؟ زندگی مان با هم ادامه پیدا میکند؟ یعنی من زنده می‌مانم؟ من از مرگ نمیترسم، ولی از نبودن کنار دخترکانم چرا.