گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
زمستان میآید؟
زمستان را بیشتر دوست دارم. تابستان خوب است. اما من زمستان را بیشتر دوست دارم.
گاهی تصور می کنم که تابستان زیادی لخت است. زمستان اما ساکت و محجوب میآید و میرود.
من عاشق شبهای زمستان هستم. زمستان که میآید مخمل کهنه و سنگینش را میکشد روی کوچههای شهر.
کوچههایی که خلوت است. گهگاهی اگر عابری هم ببینی جسم خستهای را خواهی دید که مثل خودت از سر درماندگی دیگر توی خانه دوام نیاورده
سرش را پایین انداخته، یقهاش را بالا داده و آرام و با حیا پیش میرود.
"کسی سر بر نمیآرد" که توی چشمهایت زل بزند. لبخندی هم اگر هست پشت ابر نفس پنهان شده و تو عذاب وجدان نخواهی داشت که چرا من نه؟
من آغوش گرم پالتوی ضخیم و قدیمیام را بیشتر از گرمای سوزان خورشید دوست دارم.
گاهی فکر میکنم این لایهی نه چندان ضخیم مرزی است بین دنیایی سخت و تاریک و من، که پشت این مرز در سرزمین آرامش و صلح کاملاً در امانم.
وای که اگر برفی ببارد.
سکوت.
سکوت بکر. مثل آنچه در اعماق اقیانوسهاست. مثل آنچه در وسط کویر لوت حاکم است.
و آسمانی که روشن است.
وه که چه سعادتی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبودی. نیستی. نمیتونی باشی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من میخواهم فریبا باشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق و نقاشی(۲)