«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شب (انشا)
تاریک، سرد، خالی و متفاوت. شب.
عده ای صرفا شب را نبود نور خورشید توصیف می کنند ولی؛ شب سایه نیست. حتی سایه ای خیلی عظیم یا غلیظ هم نیست. شب تاریکی خالص است و نور ماه، فقط غلظت این تاریکی را کاهش می دهد و آن را تبدیل به سایه ای غلیظ می کند. باز هم تاریک است.
بستگی به این دارد که شب را کجا صبح کنی؛ جنگل؟ بیابان؟ آنجا شب بی رحم است. هنگام غروب بوی وحشت را استشمام میکنی و شب اگر همانجا تنها باشی هیچ دلیلی برای نترسیدن وجود ندارد. انگیزه و امید؛ همراه با مرگ نور، جان می دهد.
خانه؟ شهر؟ خیابان؟ بله. اینها به ناامنی جنگل نیست، ولی باز هم گاهی اوقات وهم آلود است. گاهی اوقات هم آرامش بخش، میتوان از عمق معدن تاریکی و سکوت؛ آرامش استخراج کرد. فقط باید کار در این معدن را آموخته باشی.
گاهی شب پایان است، پایان یک روزِ عادی یا غیرعادی؛ یک روزِ سخت یا یک روزِ خوش. گاهی هم ظاهرا بی پایان است، یلداست. تاریک تر و سرد تر.
شب همان وقتی ست که در یک چشم بر هم زدن دیگر هیچ پرتوی سرخ رنگ و کم جانی، باقی مانده از آفتابِ غروب را مشاهده نمی کنی. مدتی می گذرد و زمین آرام پلک های سنگین اش را باز می کند؛ نور صبحگاهی از کسانی که در بیرحمی شب معلق بودند با آغوش گرمش پذیرایی می کند.
آفتاب دلگرمی ست و بخاری سرگرمی، خودت برای پایان دادن به یک شب سرد کدام را انتخاب میکنی؟
پ.ن: اولین انشا ی من در سال تحصیلی جدید، نگارش یازدهم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خاطرات پیادهروی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مینویسم چون...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پنکیکِ نیمه شبانه؛ نیم پز همراه با لک تی شرت و چربی اضافه.