اسنپ نوشت

جدیدا با کسی که وارد گفتگو می شوم. می پرسد شغلت چیست؟ در لیست کارهایی که می کنم به نویسنده و شاعر بودنم اشاره می کنم. تا می گویم نویسنده ام افراد چشم هایشان برق می زند. شاید با خودشان می گویند این یکی فرق می کند. یک چیزاهایی بارش است. مولف است. کتابخوان است. برای همین هم فضای گفتگو تغییر می کند.

سوار ماشین شدم. پسری بود با صورتی گرد و ته ریش مرتب و پیراهن سیاه. تا گفتم نویسنده ام کمی از چند و چون نویسندگی ام پرسید و گفتم تا بحال دو کتاب چاپ کردم. گفت من هم بازیگرم. به برگه های روی صندلی جلو اشاره کرد و گفت این ها هم دیالوگ هایی است که برای نقشم باید اجرا کنم. با خودم گفتم حتما ازین بازیگرهای درپیت دوزاریست اما بعد بحث تئاتر و این ها پیش آمد و اسم چند تا تئاتر و بازیگر تئاتر را که گفتم گفت باهاشان کار کرده. عکس های دو نفره شان را نشان داد. بازیگر پرکاری بود. همه جور تئاتری بازی می کرد. ولی خب هنر که پول ندارد درین مملکت. اسنپ هم کار می کرد.

گفت اجرایی که دارد رویش کار می کند تئاتر دخترک کبریت فروش است. کارت ویزیتم را بهش دادم تا بهم خبر بدهد اجرایش را بروم.

-حتما داداش ... شما هم بیا کارت ویزیت مرا داشته باش.

کارت را گرفتم – مرکز پخش کاشی و سرامیک پرتو-دعا کردم خدا کند یادش نرود و به انتظار آن روزم که پیامک بدهد و ازم بخواهد که تئاترش را بروم. دلم خوش است نه؟

06آبان1401