لمس احساساتی که برای من بود.

۱۴۰۱/۰۸/۱۷
۱۴۰۱/۰۸/۱۷

این بار می‌خواهم به نوشتن پناه بیاورم.

خودم را با وجدانم از بسیاری از دوستانم دور کردم. برای رسیدن به حقایقی متفاوت و نو.

می‌دانم زندگی چیزی جز پستی و بلندی نیست و اگر اینگونه نباشد، نامش زندگی نیست!

می‌خواهم کمی از اوضاع و احوالم سخن بگویم...

بی‌حوصله و سخت‌گیرتر از قبل نسبت به خودم رفتار می‌کنم. به دنبال انتقام از کسی هستم که هیچوقت نبودم و نخواهم بود! هر چقدر خسته‌تر می‌شوم رضایت بیشتری از خودم دارم و بسیار خودم را سرزنش می‌کنم. می‌توانم بخندم و از دور برای خودم در آینه گریه کنم. شاید چون نمی‌خواهم گریه‌هایم را ببینم!

شخصی را نمی‌شناسم که در این روز‌ها به من نزدیک باشد ولی، شاید اگر روحیه خودم را در کسی ببینم احساس امنیت می‌کنم و در کنار او بودن را انتخاب خواهم کرد. گاهی حس می‌کنم امنیت دارم ولی از خودم بابت خطای مرتکب نشده می‌ترسم.

این روز‌ها کتاب‌ها را به نظم می‌خوانم! یعنی چه؟

یعنی با دوستی چالش کتاب‌خوانی گذاشتم و غفلت از آن جریمه به همراه خواهد داشت، به همین دلیل هر دو به انجام آن پای بند مانده‌ایم.

سرفه‌های گاه و بی‌گاهم مرا عذاب می‌دهد و طولانی شدن این موضوع کمی مرا می‌ترساند. هر چه که هست نمی‌خواهم ادامه دار باشد و باید سریعا خوب شوم، شاید زمان آن رسیده بعد از مدت‌ها به درمان این مرض کمی فکر کنم.

مسئله دیگر عشق نام دارد. عشق به دستان پدری که هیچوقت چهره‌اش را در آرامش ندیدم.

پدرم را دوست‌دارم و دوست‌داشتن را از او به ارث برده‌ام.
خوشحالم که می‌توانم باری دیگر به او خدمت کنم و هیچ‌چیز در حال حاضر نمی‌تواند به من تا این حد احساس رضایت دهد.

پدر‌ها مظلوم‌ و بسیار تنها هستند، ای کاش پشت هر حرف به پدر اول حال او را در نظر بگیریم و بعد پول را...

دانشگاه این ترم(5)بسیار خاطره‌انگیز و پرهیاهو گذشت. من به خودم و دوستانی که اطرافم هستند افتخار می‌کنم و می‌دانم سکوت این روز‌های ما، فریادی به بلندی آرزو‌هایمان خواهد شد.

ویرگول را همچنان دنبال می‌کنم و حقیقت امر این است که دیگر به دنبال پاسخ‌گویی و بحث با دوستان دیگر نیستم و این موضوع از جایی به بعد برایم خسته‌کننده و سخت شده بود و برای احترام به خودم و شما از پاسخ‌گویی خودم را منع کردم.

شنیدم ویرگول دست به افشای اطلاعات محرمانه کاربرانش به دولت زده و این خبر تلخ و غم‌انگیز مرا به درد آورد اما، واقعیت‌است که امیدوارم حقیقت نداشته باشد!

نوشتن این روز‌ها برایم تبدیل به آرزو شده بود؛ از برآورده شدن این آرزو بسیار خوشحالم.

در آخر باید بگویم ایران بانو مرا ببخش اگر آنگونه که انتظار داشتی نبودم...

به امید لبخند میلیون‌ها ایرانی در میدان آزادی?