«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
✍چرا باید همان روز دست به قلم شد؟!✍
بعضی از معلّمها هستند که فرمواش کردنشان از فراموش کردن فامیل و آشنا سختتر است. مثلاً معلّم تاریخی داشتیم با نام خانوداگی «چیتساز» که نسبت به معلّمهای دیگر مطالعات بیشتری داشت. چون آن زمان که کتاب معرفی کردن مُد نبود او برای ما کتاب معرفی میکرد. اینقدر یادم است که حرفهای ترسناکی میزد. همان روزها که سریال میرزا کوچک خان را از تلویزیون پخش میکردند، او حرفهای ناجوری در موردش میزد. حرفهایی که چون خودم در هیچ جایی ندیدم و نخواندم، تکرارشان نمیکنم! با تمام کم سنّ و سالیمان متعجّب بودیم که او با چه جراتی دارد این حرفها را میزند؟ یادم نیست که او در آن مدرسه باقی ماند و به زدن آن حرفها ادامه داد یا خیر ولی یاد او و حرفهایش مو به مو تا به امروز در ذهنم باقی مانده است.
معلّم دیگری هم داشتیم که متاسفانه نه نامش را و نه اینکه معلّم چه درسی بود را به خاطر ندارم ولی یکی از کارهایش را خوب به یاد دارم. آن کار خاص این بود که او یک روز برای این که درسی به جز درسهای مزخرف داخل کتاب به ما بدهد، آزمایشی را با مشارکت دانشآموزان انجام داد. آزمایش به این ترتیب بود که او جملهای را در گوش یکی از دانشآموزان گفت و از او خواست که همان جلمه را با دقّت ولی خیلی آهسته در گوش دانشآموز دیگر بگوید تا به همین ترتیب آن جمله تمام چهل پنجاه نفر دانشآموز (بله آن روزها به دلیل وفور جمعیّت و کمبود مدرسه و کلاس، چهل پنجاه نفر را با هم میتپاندند توی یک کلاس تنگ و تاریک!) را درنوردد و به دانشآموز آخر برسد. او بعد از پایان این کار از دانشآموز اوّل و آخر خواست که جملهای که در گوششان گفته شده است را بازگو کنند. جملهها از زمین تا آسمان با هم فرق داشته و تقریباً هیچ ارتباطی با هم نداشتند. کلاس، از حجم تفاوت عجیب میان دو جمله، از خنده رودهبر شد! متاسفانه در سنّی نبودیم که از این آزمایش به قدر کافی درس بگیریم. به عقل امروزم، کمترین درسهایی که میشد از آزمایش آنروز گرفت اینها بودند:
- به ادبیات شفاهی، هیچ اعتباری نیست!
- هر چقدر جملهای دست به دست شود، از اعتبارش کاسته میشود!
- هر اندازه که یک جمله، دستخوش گذر زمان و مکان شود، از اعتبارش کم میشود!
آن روز گذشت تا چند وقت پیش که بر اثر یک اتّفاق مطالعاتی، ماجرای آن آزمایش داخل کلاس یادم آمد. در جایی، نمیخواهم بگویم کجا! در کتابی بود که ترجیح میدهم حتی نامش را هم نبرم! در یک کتاب بد هم گاهی چند جملهی خوب پیدا میشود و آن جملات اینها بود:
در مدارس آلمان یک بازیای بود به نام «پست خاموش German: Stille Post (silent post)». یک دانشآموز از ردیف آخر میباید یک داستان کوتاه را که روی یک کاغذ نوشته بود، به اصطلاح درگوشی با نجوا برای پهلو دستیاش تعریف کند. دومی میباید همان داستان را برای بعدی تعریف کند تا به آخر، در پایان میباید آخرین دانشآموز با صدای بلند داستان را برای همه بازگو نماید. کسی که این بازی را یکبار انجام داده باشد، میداند که فقط متونی در علم تاریخ ارزش دارند که متعلق به زمان وقوع است. زیرا اطلاعات در روند زمان و بازگویی بسیار تغییر میکنند. هر چه بازهی زمانی بزرگتر باشد دقت اطلاعات کمتر است.
از خواندنیترین کتابها، کتابهایی هستند که نویسندهشان، به صورت مستند و در زمان وقوع، آنها را نوشته است. مثل کتابی که «سیلون تسون» در پاییز سال ۲۰۱۱ و زمانی که به عمق جنگلهای پر از برف سیبری رفته بود، نوشته است. بخشی از نوشتههای زیبای او که اتّفاقاً مربوط به «نوشتن در لحظه» است را به نقل از کتاب «سیلون تسون در جنگلهای سیبری»، ترجمهی "پریزاد تجلّی"، برای شما بازنشر میکنم. باشد که پند گیریم!
۸ آوریل ۲۰۱۱: طوفان.
چیزی که از زندگی من میماند همین نوشتههاست. من برای مبارزه با فراموشی، خاطراتم را مینویسم. اگر دفتری نباشد که اعمال و رفتارهای ما را از روی آن قضاوت کنند پس برای چه زندگی میکنیم؟ ساعتها از پس هم میگذرند، روزها میآیند و میروند و نیستی پیروز میشود. میتوان گفت نوشتن دفتر خاطرات عملیاتی کماندویی است علیه پوچی!
من ساعتهایی را که میگذرند آرشیو میکنم. این کار به نوعی به هستی معنا میبخشد. نوشتن جریان ملاقاتهای روزمره در میان کاغذهای سفید باعث میشود که با توجه بیشتری به همهی جزئیات بپردازیم - بهتر گوش دهیم، عمیقتر فکر کنیم و با دقت بیشتری نگاه کنیم. خیلی بد است اگر شب که میشود چیزی برای نوشتن روی دفترچه یادداشت نداشته باشیم. نوشتن روزانهی خاطرات مانند قرار شامی با نامزدتان است؛ برای آنکه بدانی شب چه چیزهایی به او بگویی، بهتر است که در طول روز به آن خوب فکر کنی.
بیرون غوغایی برپاست. باد و بوران زمین و زمان را به هم ریختهاند و به صورت جنگل سیلی میزنند. درختان سِدر در ردیف اول ایستادهاند و جلوتر از بقیه سیلی میخورند. شاخ و برگ کنده شدهی درختها از بالای قلّهها به پرواز درآمدهاند. نیروی محزون باد پشتکار بیهودهای دارد.
? خوش:)
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم، میتوانید به «پستهای دستانداز به ترتیب تاریخ انتشار» و «پستهای دست انداز(از الف تا ی)»، برای دستیابی به فهرست کتابهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «دست انداز و کتاب» و برای دستیابی به فهرست فیلمهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «فیلمهای دستانداز» که زحمت جمعآوری تمام آنها را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
عیب ختام! (همیشه که نباید حُسن ختام نوشت!)
آقای رئیسی دم شما گرم که به جز چهار کالا، جلوی گرانی باقی کالاها را گرفتید! زهازه! کتاب «کتاب یادداشتهای روزانه از محمدعلی فروغی اثر ایرج افشار انتشارات سخن» که دو روز پیش به مبلغ ۱۱۵,۲۰۰ تومان سفارش داده بودم را امروز دیجیکالا پیام فرستاد که به دلیل تاخیر فروشنده لغو گردید. امروز رفتم دوباره سفارش بدهم، قیمت کتاب ۳۵۰,۰۰۰ تومان شده بود. نگو همان یک عدد از چاپ قدیم مانده بوده و ناشر یادش نبوده که به قیمت چاپ جدید بفروشد. افزایش سیصد درصدی بین قیمت دو چاپ از یک کتاب، ابتکاری نو است که برای اولین بار دارد در کشورمان رقم میخورد. فرهنگ مملکت که همینجور هم تعطیل شده بود ولی شما دارید چند قفلهاش میکنید. ای کاش دیگر داد فرهنگ سر نمیدادید. ای کاش این تهماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد را هم تعطیل میکردید تا کمتر حرص بخوریم. دستمریزاد واقعاً!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ما بهترون بهتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه روزِ دانشجویی تو سه بند
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبودی. نیستی. نمیتونی باشی.