یک آشنایی، زمان سربازی، پُشت سر هم فرار میکرد که پیش معشوقهاش برود و به کام دلش برسد. اینقدری یادم است که با احتساب اضافه خدمت، چهار پنج سالی سرباز بود که در نوع خودش یک رکورد محسوب میشد. حالا ای کاش پس از این همه فرار و مشقّت به عشقش رسیده بود. بله خوب متوجه شدید هرگز به عشقش نرسید. اوّلین خواستگار پولدار و شاغل که به تور دختر خورد بله را گفت و رفت و به آن بنده خدا محلّ سگ هم نداد.
بعد از این ماجرا او سراغ خواستگار رفته و گفته بود: «من با این دختر پنج سال دوست بودم، لمسش کردم. بوسیدمش،... این دختر سهم منه، حق منه، عشق منه، نمیذارم تو بگیریش!» طرف هم چند تا چک افسری خوابانده بود زیر گوشش و جواب داده بود: «هر کاری که کردی نوش جونت، الان دیگه زن منه، دور و برش بپری، استخوناتو خُرد میکنم!»
او بعد از این شکست عشقی سنگین، مدتی افسردگی گرفت و بعد هم بیخیال شد و برای اینکه از آن دختری که عاشقش بود و خواستگارش انتقام بگیرد، چند تایی زن گرفت و شاید همچنان هم دارد میگیرد!!!!!
چی شد که به فکر ماجرای این آشنای شکست عشقی خورده افتادم؟ دیروز داشتم برای یکی از یادداشتهایم دنبال فیلم خاصّی میگشتم که خیلی اتّفاقی رسیدم به یک فیلم مستند پنج دقیقهای کم و بیش طنزآمیز با عنوان «رفتار شگفتانگیز یک پرنده هنگام جفتگیری» با تماشای این فیلم نمیدانم چرا ولی به یاد آن بنده خدا افتادم که او را آخرین بار سه سال پیش و در فاصلهی هشتصد کیلومتری از جایی که دارم این یادداشت را مینویسم، دیدم.
داخل این فیلم... بگذریم. خودتان ببینید متوجه منظورم خواهید شد!
? خوش:)
دو یادداشت پیشین:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم، میتوانید به «پستهای دستانداز به ترتیب تاریخ انتشار» و «پستهای دست انداز(از الف تا ی)»، برای دستیابی به فهرست کتابهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «دست انداز و کتاب» و برای دستیابی به فهرست فیلمهایی که تاکنون در یادداشتهایم از آنها نام بردهام به «فیلمهای دستانداز» که زحمت جمعآوری تمام آنها را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: بخشی از کتاب محل سگ بگذارید لطفا! نوشتهی «اشلی پایپر»
دلم میخواهد باور کنم که بشریت از مردمی خوشنیّت تشکیل شده است. حس میکنیم سیارهی زمین دارد زیر بار مصرفگرایی صنعتی و فرهنگ صنعتزدگی جان به جان آفرین تسلیم میکند و شاید کارهای کوچکی در این زمینه از دستمان برآید؛ بنابراین اگر خیلی زحمت بکشیم از خرید چیزهای ارگانیک تجملّیای که دم دستمان قرار دارند مضایقه نمیکنیم؛ اگر یادمان بماند بطریهای خوش رنگ و لعاب چندبار مصرفمان را با خود به باشگاه ورزشیمان میبریم و امیدواریم با انجام این کارها بتوانیم در رابطه با مشکلی که دارد به سرعت به مرحلهی هشدار میرسد کاری انجام دهیم؛ اما در روزگاری که مردم هر روز بیشتر به مسئلهی پایایی اهمیت میدهند، سیارهی زمین از ابتدای خلقت چنین شرایط اسفباری نداشته است. چطور ممکن است؟ به نظر من دلیل اینکه ما با وجود تمایلی که به مراقبت از محیط زیست داریم کار چندانی در این رابطه انجام نمیدهیم، ریشه در سه عامل زیر دارد:
۱. داشتن این اعتقاد فلج کننده که آیین نامهها و قوانین دولتی کاراییشان بیشتر از تلاش فردی است؛
۲. نبود دستورالعملهای روشن و معتبر درخصوص راه حلهای فردی قدرتمند؛
۳. این دیدگاه نادرست که زندگی پایا هزینهبر، سخت و از لحاظ اجتماعی یک جورهایی عجیب و غریب است و به یک کمالگرایی مطلق و بی چون و چرا نیاز دارد.
این عقاید محدودکننده باعث ایجاد تکیه کلام خطرناک و ناامیدانهی «ولش کن» میشوند و آن را مدام به همه جا بسط میدهند، در نتیجه به جای اینکه کاری را که از دستمان برمیآید انجام دهیم، عقب مینشینیم و ویران شدن جهان را تماشا میکنیم. امیدمان این است که آدم مهم و اثرگذار دیگری پیدا شود، همهچیز را درست کند و وضع را به حالت نرمال برگرداند.
پیشنهاد: اگر حال داشتید و عشقتان کشید با چالش این هفته همراه شوید: