...ز غوغای جهان فارغ...
داستان های خواب زده
از پله ها ب سمت پایین پرت شد
با بغض و ترس ب سمت بالا نگاه کرد
قدم قدم و پله پله ب او نزدیک تر میشد
تمام بدنش درد داشت اما با وجود درد برای ایستادن تلاش کرد
نتوانست..
بر زمین افتاد..
با ناتوانی نگاه دیگری کرد..
آرام نزدیک میشد..
پله ها هنوز تمام نشده بودند..
با تمام توان خودش را روی زمین میکشید تا شاید دور شود..
اما چ فایده..
دور شدنش چ فایده ای داشت؟
خودش را ب سمت عقب میکشید و گلویش از بغض میسوخت..
تمام تنش از درد فریاد میکشید..
آسمان دلش ابری شده بود و هوای چشمانش خیس و نمناک..
اما روی پوست صورتش خشکسالی بود و بیابانی ترک خورده..
هرچه خودش را ب عقب میکشید
سرعتش کمتر میشد و پله ها کمتر..
توانش کاهش یافت و پله ها نیز..
پله ها تمام شد و صدای قدم ها خبر از راه رفتن روی پارکت های سفید رنگ میداد..
رنگ از رخ او هم پرید و ب سفیدی پارکت ها دهن کجی کرد..
چشمانش را بست..
دستانش را روی گوشهایش گذاشت..
با تمام توان جیغ کشید..
یک بار..
دو بار..
چند بار بی وقفه..
ناگاه دستی آرام روی دستانش نشست..
چشمانش را ک باز کرد خانم جوانی را دید..
تعجب کرد..
او از کجا پیدایش شد؟
دستانش را پایین آورد..
او روی تخت چ میکرد؟
خانم جوان نگاهی ب شخص دیگری کرد..
گویی علامتی بود برای خروج..
اویی ک میرفت چیزی در دست داشت..
چیزی شبیه ب آمپول...
خانم جوان گفت: باز تشنج سراغت اومده بود..
مجبور بودیم مسکن با دوز بالا بهت تزریق کنیم..
حالت اصلا خوب نبود...!
و چقدر محتاج آن مسکن بود..
آرام و مطمئن روی تخت خوابید..
تخت تیمارستانی ک مهمان آنجا بود.. مهمان ک ن..
دیکر صاحب خانه شده بود..
نویسنده: vafa "وفا"
shahab sang
مطلبی دیگر از این انتشارات
سپیدی برف اینجا به سرخی میزند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه بارم تو دروغ بگو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ازش متنفری!! :)