از من چیزی جز نوشتهها باقی نخواهد ماند!
سپیدی برف اینجا به سرخی میزند!
- در را باز میکنم و به محض ورود توسط گرمای سالن استقبال میشوم.
کلاه کاپشنم را پایین میآورم و سعی میکنم با نگاه به پشت کانتر پرستاری پیدایش کنم.
نفسی تازه میکنم و به سمتش میروم.
با شنیدن صدایم سرش را بالا میآورد و از تعجب ابروهایش را بالا میبرد.
از پشت کانتر بیرون میآید و دستانم را که از شدت سرما کاملا بی حس شده اند در دست میگیرد :« تنها اومدی؟!»
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم:« اصرار کردم سر کوچه پیادم کنه... تقریبا ی ساعت دیگه میاد دنبالم»
گرمای دستانش بی حسی انگشتانم را از بین برد.
دستم را داخل جیب کاپشنم میبرم و کارت دعوت را بیرون میآورم.
با لبخند نگاهم میکند :« پس تصمیمت رو گرفتی...»
منتظر جوابم نمیشود و مرا مهمان آغوش گرمش میکند.
به سختی لبخندی روی لب هایم مینشانم و نگاهی به انتهای سالن میاندازم و سراغش را میگیرم.
پشت کانتر پرستاری برمیگردد و چند نقاشی روی میز میگذارد :« تو حیاط...»
نگاهم را از نقاشی ها میگیرم:« تو این برف و بارون؟!!! چرا جلوشو نگ..»
حرفم را قطع میکند و کلافه صدایم میکند:« بحث نکن! حریفش نشدیم... تو اگه نگرانشی بدون برای ما هم مسئولیت داره یکی از افراد اینجا بیمار بشه ولی کاری ازمون برنمیاد!»
نقاشی هارا از روی میز برمیدارد و به دستم میدهد و فرصت غر زدن را ازم میگیرد:« اینا آخرین نقاشی هاشه»
به سمت نزدیک ترین اتاق بخش میرود و با یک پتوی تا شده برمیگردد :« اگه میری پیشش با خودت ببرش »
کاپشنم هنوز کاملا خشک نشده بود که مجدد کلاهش را روی سرم انداختم و به سمت حیاط رفتم.
برفی چند سانتی روی زمین نشسته بود و نبود هیچ رد پایی نشان میداد چند ساعت است از روی آن نیمکت تکان نخورده است.
کنار نیمکتش که در دورترین نقطه حیاط بود ایستادم.
نقاشی هارا آرام طرف دیگر نیمکت گذاشتم و سعی کردم لرزش صدایم را کنترل کنم :«سلام»
مثل تمام این چند سال جوابی نداد.
سرش پایین بود و نگاهش را از روی زمین بلند نمیکرد.
با دیدن لباس نازکش لرزیدم.
برف قسمت زیادی از کفش هایش را پوشانده بود و نمِ بلیزش حاصل آب شدن برف ها روی لباسش بود.
رنگش پریده بود و سفیدی چشمانش به سرخی میزد.
دستانش را بی تحرک روی پاهایش گذاشته بود و سفیدی نک انگشتانش خبر از سرمای درونش میدادند.
درحالی که با دست برفِ روی موهای پرپشت مردانه اش را میتکاندم تعدادی تار موی سفیداز بین انگشتانم گذشت و به ازای هرکدام قلبم به درد می آمد.
پتو را باز کردم و آرام روی شانه اش انداختم
هیچ تکانی نمیخورد.
با دست قسمتی از نیمکت را از برف خالی کرده و روی آن نشستم.
سعی کردم با نفس عمیقی خودم را برای حرف هایم آماده کنم اما سرمای هوا همان نفس کوتاه را هم در سینه حبس کرد.
با اینکه میدانستم مرا نگاه نمیکند اما به سمتش برگشتم.
طرح سیاه قلمی که از خنده هایم زده بود اشکم را پشت حصار پلک هایم زندانی میکرد.
صدایم را پایین آوردم تا حدالامکان متوجه بغضم نشود :« اینو برای من کشیدی؟!»
میدانستم عکس العملی نشان نخواهد داد اما صبر کردن برای جواب دادنش فرصت تسلی دادن به اشک هایی بود که بی صدا روی گونه ام جاری شده بودند.
- واقعا قشنگه...
با یادآوری تلخی این دوسال ادامه دادم: اما من خیلی وقته انقد عمیق نمیخندم...
لبم را گزیدم و نقاشی را زیر نقاشی زیرین پنهان کردم.
تصویری بود از خودم و خودش کنار تلکابین توچال! مرور آن روز شیرین امروز برایم تلخ ترین حس ممکن را داشت.
صدای خنده هایش را از روی تصویرش میشنیدم.
صدای گرم و مردانه ای که مدت ها بود در سینه اش خفه شده بود.
تصویر رو به روی برایم تار میشود و شانه هایم به لرزه می افتند.
دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای گریه ام بلند نشود.
تمام صورتم از اشک تر شده است.
همچنان مانند بتی بی تحرک کنارم نشسته است.
نمیدانم چقدر از گریه کردنم میگذرد که سرچشمه اشک هایم خشک میشود.
پلک زدن چشمانم را و حرفی که باید میگفتم قلبم را میسوزاند.
تکیه ام را از نیمکت میگیرم و به جلو خم میشوم و سرم را به سمتش میچرخانم.
- باور کن آدم نامردی نیستم
همین که سرش را بر نمی گرداند تا نگاهش خفه ام کند باعث میشود ادامه دهم :« دو سال صبر کردم ولی خودت میبینی که اون اتفاق چه تاثیری روت گذاشته... »
حادثهای که کارش را به بیمارستان روان پزشکی کشانده بود به سرعت از جلوی چشمانم میگذرد و تمام بدنم به لرزه می افتد
پلک هایم را با نفس عمیقی باز می کنم و ادامه میدهم :« من نمیتونم رویاهایی که قرار بود با تو بهشون برسم رو کنار آدم دیگه ای تجربه کنم
میخوام بهت اطمینان بدم که نمیتونم با هیچ مردی به اندازه سال هایی که کنار تو بودم خوشبخت باشم
اگه همه چیز خوب پیش میرفت خیلی سال پیش پیوند بین ما روی کاغذ اومده بود...»
هیچ واکنشی نشان نمیدهد و همین باعث میشود رو به رویش بایستم و صدایم بالا برود:« میشنوی چی میگم؟! میگم دیگه نمیتونم بیام اینجا! پس دیگه نباید بهم فکر کنی ، نباید برام نقاشی بکشی! میفهمی؟! اجازه نداریم دلتنگ هم بشیم!..»
جمله آخرم بین هق هق هایم گم میشود و خوب است که به گوشش نمیرسد که نمیتوانیم به دوست داشتن هم ادامه دهیم.
سرش را بالا میآورد.
چشمان خرمایی رنگ و مژه های خیسش را روی صورتم قفل میکند.
این اولین باری ست که در این دوسال نگاهم میکند.
نفس هایش آنقدر عمیق میشود که بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را نمیبینم.
جلوی پایش خم میشوم و نگاهش همراهم پایین میآید و لحظه ای از چشمانم جدا نمیشود.
لبخند تلخی میزنم :« آدم خوبیه... نگران نگاهم نکن»
انعکاس تصویر خودم در اشک چشمانش باعث میشود حرفم را تغییر دهم :« الان نگاهم میکنی که تصویرم یادت نره؟!.... این دقیقا کاری که ازت میخوام! که به ی زن متاهل فکر نکنی.»
چشمانش را میبندد و سرش را پایین می اندازد
میفهمم که این حرف مانند سوهانی روحش را خراشیده است.
هوا چنان سنگین شده است که حس میکنم دیگر هیچ کداممان در حضور دیگری نفسمان بالا نمیآید.
می ایستم.
میخواهم حرف بزنم
اما نمیتوانم.
شاید هم چیزی برای گفتن ندارم.
برای آخرین بار به موهایی که کاملا زیر برف سفید پوش شده اند و پتویی که در عرض چند دقیقه کاملا از برف پوشیده شده است ، نگاه میکنم.
بدون خداحافظی دور میشوم.
صدایی از پشت سرم می آید
صدایی... مانند سقوط!
دستم را روی دهانم میگذارم و در حالی که اشک ها جلوی دیدم را گرفته اند ، بدون آنکه به پشت سر نگاه کنم میدوم...
دور میشوم...
نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدم
به قلم: کتایون آتاکیشیزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثل همه مرگ ها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه بارم تو دروغ بگو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان های خواب زده