کافه یادگاری..

این مردم مینالن از عادت، ولی منِ لعنتی هنوزم که هنوزه عادت نکردم:)
این مردم مینالن از عادت، ولی منِ لعنتی هنوزم که هنوزه عادت نکردم:)

صدای جیلینگ جیلینگ، خبر میده کسی وارد شد

"درِ کافه رو باز کردی و اول اجازه دادی من وارد شم

صدای جیلینگ جیلینگ بالای در، در اومد

درحالی که از خنده نفس کم آورده بودم گفتم:

وای کسری خیلی دیوونه ای، آخه یعنی چی این کارا

یه نگاه جذاب انداختی و گفتی: خب به من چه که مردم حالشون خوب نیست

خواستم دل یه نفرو شاد کنم..

خنده ی به اون بلندی، به لبخند پهنی از این حجم مهربونیت تبدیل شد:)"

دختر و پسری با قیافه ی قرمز که نشونه ی سردی هوا بود، وارد شدن

پسر، دستای دختر رو گرفته بود، و حلقه ی توی دستاشون

نشون دهنده ی همه چی بود.

" +نگار!چشماتو ببند!

-چرا؟!

+بابا یه دیقه ببند دیگه، (با لحن شیطونی ادامه دادی) نترس نمیخوام بدزدمت

فوری چشمامو بستم، کمتر از یک دقیقه بعد گفتی: حالا باز کن.

با دیدن جعبه ی توی دستات، قلبم از شدت هیجان لحظه ای ایستاد.

با لبخند گفتی: نمیدونم خوشت میاد یا نه، ولی خاستم سوپرایزت کنم

اینم از حلقه های نامزدی..

و بعد نگاه های عمیق مون که تو هم حل شد"

دختر و همسرش، دستاشونو همچنان به همدیگه قرض داده بودن

و بخار هات چاکلت هاشون مهمون گفت و گوی گرمشون بود

"+زود باش یکم دیگه مونده. الان میرسیم

بدو الان سرما میخوریی"

" +بیا این هات چاکلتو بخور تا یکم گرم شی

آخه چند بار بهت گفتم بیرون اومدنی لباس گرم بپوش

حرص خوردنت اونقدر باحال بود که جز خنده کار دیگه ای نمیتونستم بکنم"

با یادآوری مهربونیات و مهم بودنم لبخندی به تلخی شکلات کنار لیوان چایی سیاهم، زدم.

نمیدونستم چه مدتیه که نگاهم خیره دختر و پسر بود که دختر از جاش بلند شد

و اومدم روبروم نشست و با لحن دوستانه ای گفت: سلام عزیزم. مشکلی پیش اومده؟!

با تعجب نگاهش کردم. سلامی زمزمه کردم و ادامه دادم: نه چه مشکلی؟ چیزی نشده..!

گفت: آخه از وقتی وارد شدیم نگاهت همش روی ما بود

و بعد سرشو انداخت پایین و دوباره نگاهشو سمت چشمام سوق داد

به عادت همیشگی چشمام پر از بارون های ناخواسته شد

هل شد و گفت: حالت خوبه؟ من عذر میخوام فکر نمیکردم حالت بد شه

-مشکلی نیست... فقط...فقط ماهم روزی مثل شما... مثل حال خوب الان شما ،

حالمون خوب بود... دوتایی، باهم:) خدا واسه همدیگه نگهتون داره:)))

کوله ی مشکی مو برداشتم و به آرومی از کنار دخترک چادری گذشتم

و از کافه یادگاریش بیرون اومدم

به خودم قول دادم دیگه بهش فکر نکنم

قول دادم دیگه دلتنگش نشم

قول دادم یادم باشه اون ترکم کرد

قول دادم دیگه به این کافه لعنتیش نیام...

با این تصمیم، مصمم هندزفیری هامو توی گوشم گذاشتم

که علی یاسینی شروع کرد:

'با اینکه میدونه زخمیش میکنی، میخواد تورو بغل کنه:))'

دوباره هرچی دلتنگی و خاطره بود به قلب و ذهنم هجوم آوردن... :))

-الهه حمزوی