نوشتن، اولین راه برای درمان!
بگو نرسند!

قاصدک دیدم و به یاد آرزوهایی که روزی گفته بودم برسانند لبخند زدم.
اینبار گفتم خودت را برسان به تمام قاصدکهای قبلی، بگو نرسند، بگو بایستند و با همان آرزوها خودشان را درون دریایی عمیق غرق کنند.
جوری که حتی اگر روزی به خشکی رسیدند، باری از آرزوهای من، نداشته باشند.
اینبار آرزو کردم برای تو، برای رها شدنت از منی که دیگر من نمیشود.
از منی که خوب میدانم دیگر برایت آن منِ سابق در نمیآید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاه مرگبار
مطلبی دیگر از این انتشارات
محله ای که گم شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت های دل |دلش باران میخواست