نویسندهی «سفر شاهزاده خاکستری». مینویسم از بیداری ذهن و دل — از تاریکی تا فهمِ نور.
ریلهایی که قبل از قطار ساخته میشوند

وقتی آرزوها محقق میشوند… اما تو در آنها نیستی
میدونی… بعضی وقتها یک چیز عجیب در زندگی اتفاق میافتد؛آرزوهات یکییکی به حقیقت تبدیل میشن، اما تو—به شکلی غریب—نقش اولش نیستی. نه اینکه آرزو غلط بوده باشد، نه. فقط… به تو نرسیده. هنوز.
این حسِ تلخ و شیرین رو خیلیها تجربه میکنند، ولی کمتر کسی بلده درست حرفش رو بزنه.
بین اتریش و ایتالیا، جایی وسط رشتهکوه آلپ، منطقهای هست به نام سِمِرینگ، مرکزی مرتفع، سخت و غیرقابلدسترس. جالب اینجاست که سالها قبل از اینکه اصلاً قطاری وجود داشته باشه که بتونه از آن مسیر عبور کنه،
مردم آنجا ریلهای قطار را ساختند. این کار سالها بعد تبدیل شد به یک استعارهی محلی:
گاهی باید مسیر را بسازی، حتی اگر هنوز چیزی وجود ندارد که بتواند از آن عبور کند.
گاهی ریل زودتر از قطار میرسد. گاهی مسیر سالها قبل از مسافر آماده میشود.
Under the Tuscan Sun و آرزوهایی که اشتباه نمیروند—فقط مسیرشان پیچیده است
دیشب فیلم Under the Tuscan Sun را دیدم.
فرانسیس—زنِ شکسته و زخمی از خیانت همسرش—در دل غمی عمیق، میرود و خانهای را در توسکان میخرد.
در دل همان خانه آرزو میکند:
روزی این خانه پر از خانواده بشود
صدای خنده و بچه در آن بپیچد
جشن و عروسی در حیاطش برگزار شود
و خودش دوباره عشق را تجربه کند
آخر فیلم…
تمام اینها اتفاق افتاد.
عروسی برگزار شد،
صدای بچه بلند شد،
خانه پر از زندگی شد…
اما هیچکدام برای فرانسیس نبودند.
او فقط مسیر بود؛ خانهای بود که آرزوهای دیگران در آن به ثمر رسید.
و وقتی مردِ کارگزار به او گفت:
«همهی آرزوهات برآورده شد، فقط نه برای خودت»،
در چهرهاش آرامشی عجیب با رگهای از غم نشست؛
چیزی شبیه فهمیدن یک حقیقت بزرگ، اما دردناک.
این لحظه را بسیاری از ما تجربه کردهایم
آن لحظهای که میبینی:
آرزویی که سالها در دلت داشتی
تحقق پیدا کرده،
اما تو در قابش نیستی.
یک جور حس معلق:
نه شکست،
نه پیروزی.
نه تلخ، نه شیرین.
چیزی بین این دو.
جایی درست وسطِ «فهمیدن».
و شاید اینجاست که جهان میخواهد چیزی را یادت بیندازد:
تو ممکن است نقش اولِ یک قصه نباشی،اما مسیر اصلی از تو گذشته است.
گاهی تو
جادهای هستی که بقیه را به مقصد میرساند،
قبل از اینکه خودت به مقصد برسی.
گاهی نقش تو ساختنه،
نه چیدن میوه.
گاهی تو چراغاولی،
نه مسافر آخر.
حقیقت این است:
آرزوهایی که برای دیگران محقق میشوند،
بیشتر از آنکه نشانهی «نرسیدن» باشند،
نشانهی «آماده شدن» هستند.
دنیا اول باید ببیند
تو چه آرزویی داری،
چه مسیری را روشن کردهای،
چه فضایی ساختی…
بعد تازه برای تو نسخهاش را میسازد.
و شاید برای همین است که این حس عجیب،
گاهی آرامت میکند و گاهی میسوزاند؛
اما هیچوقت بیمعنی نیست.
شاید همهی اینها فقط یک پیام دارد:
تو هنوز وسطِ داستانی.
نه پایانش.
ریلها ساختهاند،
خانهها روشن شدهاند،
آرزوها تحقق پیدا کردهاند—
اما نه برای تو.
هنوز نه.
اما دنیا دارد به تو میگوید:
«این مسیر واقعی است. این زندگی شدنی است.
تو فقط چند قدم عقبتری از زمان.»
گاهی جهان آرزویت را از کنارت عبور میدهد
تا مطمئن شوی وقتی به دستت میرسد
قدرش را بدانی.
سفر شاهزاده خاکستری
مطلبی دیگر از این انتشارات
حتی نمیدونم عنوان چی بذارم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما و دیگران
مطلبی دیگر از این انتشارات
نور محض