پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
چرا اینجام؟
یک سال و ۳۶۱ روز از انتشار این پستم میگذره. از اونموقع تا حالا خیلی چیزا تغییر کرده. اون روزهای تاریک کنکوری، ویرگول مثل یه روزنه بود برای ابراز دردهام، یه دفترچه خاطرات که کم کم نوشتههای مخصوص به خودش رو از ته وجودم بیرون میکشید. جایی که میتونستم کسی باشم که تو دنیای بیرون، کمتر میتونستم باشم. یه آدم که با خودشو درداش و بخصوص آدمهای اطرافش صادقه و میتونه راحتتر ازشون حرف بزنه. چرا؟ چون اولین انگیزهاش برای انتشار نوشتههاش این بود که آخیش، اینجا کسی منو نمیشناسه. میتونم خودم باشم.
و همچین موقعیتی چقدر میتونه ارزشمند باشه، نه؟ مگه چندتا آدم و چندتا موقعیت پیش میاد که میتونیم راحتتر کنارشون، خودمون باشیم؟! اولین پستی که توی ویرگول منتشر کردم، شعر سپیدم از ایران بود که توی استان اول شده بود. یه شروع رسمی، کمی قدرتمند و بدون تردید. از کجا سایت رو پیدا کردم؟ مرداد سال گذشتهاش، فهمیدم یه آدم بسیار حساسم. یادمه هر چقدر بیشتر تحقیق میکردم، بیشتر گریه میکردم. چون بالاخره داشتم دلیل رفتارهام رو میفهمیدم و مثل یه غریبه، با ماهیت خودم روبرو شده بودم. از بین سایتهایی که سرچ زده بودم، ویرگول هم بود؛ با اون انتشاراتیای که تو اون شبها، شبیه یه آغوش بود واسم: پناهگاه آدمهای بسیار حساس.
برای اینکه بتونم کامنت بذارم، اکانت ساختم؛ اما دیدم چه بستر خوبی برای انتشار نوشتههامه:) پس هر موقع از کنکور خسته و به مرز جنون میرسیدم، مینوشتم و ابراز میکردم تا یکم آروم بگیرم. کم کم فهمیدم، مشابهِ متنهایی که برای اینجا مینویسم رو نه تو دفتر پلنرم میتونم بنویسم و نه دیلی تلگرامم که از اول بخاطر دلنوشتههام زده بودمش. پس کم کم اینجا تبدیل به خونهی من شد. ارزشمند شد.
وقتی به عقب برمیگردم و پستهای قبلیم رو میخونم، از تماشا کردنِ رشدی که طی این دو سال، توی طرز تفکرم، دیدگاههای مختلفم، احساساتم به آدمهای اطرافم و از همه مهمتر، پیشرفت قلمام داشتم، غرق لذت میشم.
اونجایی از وجود ویرگول تو زندگیم به اوج قدردانی میرسم که بهم نشون داد، حمایت واقعی کدوم آدمهای زندگیم رو دارم و از همه مهمتر، بهم دوستهایی رو هدیه داد که هر بار باهاشون گپ میزنم، اوج خوشبختی توی این دوره و لحظات از زندگیم رو تجربه میکنم.
وقتی فهمیدم اگه یه روز باهاش از روزمرگیام حرف نزنم، یه چیزی کمه. وقتی فانتزی ساختم که یه روز باهاش به قراری برم که فقط آهنگهای موردعلاقمون رو پلی کنیم و کنار هم گوش بدیم و غرق لحظه بشیم.
وقتی متوجه شدم، تنها آدم زندگیمه که به طرز نامحدودی، راجع به هر موضوعی که کنجکاو و علاقمندم، خیلی عمیق میتونم باهاش گپ بزنم و کلی لذت ببرم.
وقتی عاشق قلم زیبا و شخصیت سرکش و جذابش شدم و بعد صدا و چهرهاش منو بیشتر مجذوب خودش کرد. هر چقدر هم که بیشتر بهم نزدیک میشیم، بابت وجودش تو زندگیم خیلی ممنون میشم. اسمش واقعا لایقشه؛ چون دقیقا همین نقش رو واسم داره.
وقتی تونستم برای اولینبار، اتفاقی و به طرز عجیبی خیلی سریع، یکی از دوستای مجازیم رو توی دنیای واقعی ملاقات کنم و هر چقدر که میگذشت، فهمیدم چقدر افکارمون شبیه به همه و صحبت کردن باهاش، کم از تراپی نداره واسم.
و بعد از همهی اینا، افتخار حضور در کنار نویسندههای قَدَر، آدمهایی که فقط اینجا ازشون پیدا میشه و فرصت خوندن نوشتههاشون رو داشتم و رفته رفته به این نتیجه رسیدم که ویرگول جای منه. چون هیچ پلتفرم دیگهای پیدا نکردم که تا این حد به سلیقه و شخصیتم نزدیک باشه و خیلی وقتا با همزادپنداری با کلمات و نوشتههای بقیه، شدت غمهای اون لحظهام، کم میشد و میفهمیدم تنها نیستم و همین تجربهی انسانی یه مرهم توی هر شرایطی میتونه باشه. بخصوص لحظات دردناک.
به طور کلی، ویرگول من رو یک قدم و شاید بیشتر، به خودم نزدیک کرد و برای همین از حضورش تو زندگیم ممنونم. از سازندههای سایت و مسئولین ویرگول ممنونم برای ایجاد چنین بستر دلنشینی.
به پایان رسید این دفتر؛ حکایت همچنان باقیست.

مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین روز از چالش 10 روزه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات شما محاله یادم بره!
مطلبی دیگر از این انتشارات
🖋بوی دعا برسه به مدارِ تو