کتابِ نوشتن

حسِ نوشتن نیست. نه این که خبری نباشد؛ حس نوشتنش نیست. آن دانش آموزی که عاشق مجله ی "عروسک سخنگو" شده بود، و خواست در مجله بنویسد، و من یک کاغذ چسباندم توی مجله و او رویش نوشت. حالا دوستانش از او یادگرفته اند. می آیند پیش من و می گویند: "ما "کتابِ نوشتن" می خواهیم." من هم یک کتابی که لابه لایش صفحه ی سفید داشته باشد، می دهم دست شان و آن ها می روند توی صفحاتِ سفید، چیز می نویسند.

 

معلمی دانش آموز چموش و سرکشی را فرستاده جلوی دفتر. من به دانش آموز می گویم: "می خواهی یک کار مشترک با هم انجام دهیم؟" می گوید: "بله." کتاب "قصه ی ما مثل شد" را می دهم دستش. می گویم: "یک داستان از این انتخاب کن، که سر کلاس بخوانی." فردا می آید. یک داستان انتخاب کرده. داستانِ یک ضرب المثل. "دمِ گربه." برایم می خواند. نگران است. می گویم: "من کمکت می کنم. با هم می خوانیم." یک صفحه را توی راهرو با هم می خوانیم. متن "ارباب" را من می خوانم. متن "نوکر" را او. لذت بخش است. زنگِ آخر با هماهنگی معلم می رویم سر کلاس. کنار هم پشت میز معلم می نشینیم، و داستان را می خوانیم. مثل یک قصه ی رادیویی یا یک پادکست. قصه که تمام می شود دانش آموزان و معلم برای مان کف می زنند. پسرکِ سرکش، هیجان زده است. به دانش آموزان و معلم می گویم: "از این پس هر دو سه روز شما را مهمان یک ضرب المثل می کنیم."