یک خط تافته، جدای بافته...

تافته‌ی جدا افتاده
تافته‌ی جدا افتاده

قلبم خواست نامه‌ای بنویسم

دلم گفت به کی؟

قلبم پافشاری کرد برای هیچکی...


به نام مقصدی نامشخص

از مبدأ یک خط تافته، جدای بافته...

خب بگذار بپرسم حالت چطور است؟!

زنده‌ای؟!

خب خوش به حالت

نبودنت به درد من نمی‌خورد

زنده بودنت هم همین! :)

چطور است رد پای ماه صدایت کنم؟

پس... سلام!

این دور دور ها که فعلا بدون تو

همه چیز آرام و بی صدا می‌گذرد؛

حتی صدای وانتی که داد میزند

و هندوانه می‌فروشد...

آرامش همه جا برپاست

و پرندگان سر شیفتشان می‌آیند

و سلامی به صبح میگویند،

آخرش هم زیر سایه خورشید می‌خوابند...

انسان ها کفششان را می‌پوشند

و گوشی به دست روانه

زندگی سر صبحشان می‌شوند...

خورشید آرام است

می‌تابد، میخواند، می‌بارد

البته در خلوتش با ماه...

من هم استثنا نیستم از این همه چیز زنده!

من هم هستم

خوبم، میخندم و میبارم

در خلوتم با کتاب...

دلم بیخودی برای انسانی که حتی

نمیدانم وجود خارجی دارد

بیخودی تنگ میشود ولی،

تو نگران نباش!

فعلا که کلمه می‌آید و روی شانه‌ام میزند

و می‌نشیند و دو فنجان چای میخوریم؛

گفت میکنیم، گو میکنیم

و خنده‌ای کش دار سر می‌دهیم...

ولی خب ساعت کاری‌اش

تمام که میشود،

وقتی می‌رود،

اتاق تاریک می‌شود؛

سرد می‌شود

و مثل یک غار صدا تویش می‌پیچد...

حسش می‌کنی؟!

ترس یک غار تاریک

که انگار ته دلت را خالی می‌کند!

.

.

.

هیس!

صدای زندگی از بیرون می‌آید...

صدا ردپا!

میان جنگل گم شده...

از آسمان افتاده

و روی زمین غش و ضعف کرده؛

.

.

.

بله!

خلاصه که دیدی همه چیز آرام است!

فعلا نیا...

زندگی هنوز در جریان است...

من از آن بوسه ها دلم نمی‌خواهد!!

سنگینی قلبم

که تنهایی را تنها به دوش میکشد

خودش کمرم را خم می‌کند...

تو بار اضافه نباش!

من یک خطم اما تافته؛

جدای بافته!

.

.

حرف که تمام نمیشود

تازه شروع کردم!

وقتی بیایی ساکت می‌شوم!

هیچ میشوم!

هیچ، حرف نمیزند...