اپیزود بیست و پنجم - من زاده مهاجرتم (قسمت آخر)

توی صفحه‌ی ویکی‌پدیای مهدی، شوهر خاله کوثر نوشته شده این بازیکن تیم ملی عراق توی سال‌هایی که توی اوج محبوبیت بوده به دلایل نامعلوم و خیلی ناگهانی عراق رو ترک می‌کنه. تو این اپیزود می‌خوایم داستان اون دلایل نامعلوم رو تعریف کنیم.

سلام من مرسن هستم و این بیست و پنجمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این چهارمین و آخرین قسمت داستان من زاده‌ی مهاجرتمه.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF22-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-g4spozzpmwc7
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF23-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-rihptuqf1lgc
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF24-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-kvqzvsqo8phe

این اپیزود رو تقدیم می‌کنم به مردم افغانستان. من می‌تونستم مریم باشم، تو می‌تونستی مریم باشی.




خاله کوثر تعریف می‌کنه که رابطه‌ی من و صادق فقط یه رابطه‌ی خواهر و برادری نبود، اون رفیقم بود. قبل همه‌ی این ماجراها، من صبا براش چایی تازه دم رو توی فنجون مورد علاقه‌اش می‌ریختم. دوست داشت که اولین چایی صبح مال اون باشه. می‌دونستم نیمرو دوست‌داره، با زرده‌ی نیمه پخته و سفیده‌ی برشته. اون مثل بزرگ ما خواهر برادرا بود. همه یه جور دیگه‌ای دوسش داشتیم و یه جور خاصی هم ازش حساب می‌بردیم. خواهر برادرهای کوچکتر می‌دونستن که اگر یه خطایی بکنن صادق جریمشون می‌کنه که برن علف هرزای بین گلای حیات بچینن. اونم حواسش به همه از جمله من بود. بدون این که بفهمن میومد سر تمریناتم. با مربیم رفاقت می‌کرد و دور از چشم من باهاش ارتباط می‌گرفت که دورادور در جریان من و تمریناتم باشه.


صادق بود که تونسته بود دل پدرم نرم کنه که اجازه بده برم بازی‌های آسیایی بانکوک. توی همون بازی‌ها هم بود که با مهدی آشنا شدم. اون بود که من به ورزش تشویق می‌کرد. اون و زندگی حرفه‌ای من با هم گره خورده بودن و وقتی که توی تاریخ گم شد، منم از همه چیز دست کشیدم، مخصوصا ورزش. خونه‌نشین شدم. وقتی بعد فارغ‌التحصیلی برای اجرای طرح کارآموزی به یکی از وزارت‌خونه‌ها احضار شدم نرفتم، می‌دونستم میان دنبالم اما خودمو پنهون کردم. اونا تنها آدرسی که از من داشتن آدرس خونه‌ی پدری بود. همون خونه‌ای که خودشون از من گرفته بودن. من می‌ترسیدم خودم رو به وزارت خونه معرفی کنم. خیلی خوب می‌دونستم آینده‌ی شغلیم ندارم. هر چی باشه من برای اونا یه ایرانی بودم. اگه من پیدا می‌کردن، توی بهترین حالت می‌فرستادنم ایران یا اینکه ممکن بود بفرستنم زندان یا حتی ممکن بود مثل صادق به یه سرنوشت نامعلوم مبتلا بشم.


سال‌ها توی خونه خودم رو از دید همه پنهون کردم. فقط با یه تعداد کمی از دوست و آشنا توی رفت و آمد بودم. همسرمم که بیشتر موقع‌ها توی اردوی تیم ملی فوتبال بود و من توی خونه تنها می‌موندم. تا اینکه این طالع شوم ظلم، سراغ مهدی هم اومد. یه شب اومدن در خونمون و اونو مثل پدرم، مثل برادرم، مثل همه‌ی عزیزام بردن. به جرم اینکه اجداد اون هم کرد بودن و به جرم بزرگتر این که زنش ایرانیه. اونا اول شخص رو نشون می‌کردن بعدش برچسب و بهونشم پیدا می‌شد بالاخره. بعد مشخص شد که بهش تهمت فعالیت علیه نیروهای بعث زدن. کار به دادگاه رسید اما مهدی اونقدر توی عراق محبوب بود که کسی این اتهامات باور نمی‌کرد، حتی قاضی دادگاه. قاضی با کمترین مجازات ممکن ما رو از یه مصیبت دیگه نجات داد. اما مهدی کم‌کم از فوتبال کنار گذاشته شد و دیگه به تیم ملی دعوتش نکردن. ما روز به روز منزوی‌تر شدیم. غربت ما رو توی زادگاه خودمون داشت خفه می‌کرد.


غربت توی کشور ناآشنا انقدر درد نداره که توی وطن خودت غریب باشی. عراق تا قبل از این برای من وطنم بود اما الان شک داشتم، بقیه به من می‌گفتن ایرانی، من حتی فارسی بلد نبودم. اون سال‌های غربت خیلی سنگین و سخت می‌گذشت. جنگ با ایران تموم شده بود و صدای شیپور جنگ با کویت داشت از دور شنیده می‌شد. انگار هنوز ماجراجویی‌های صدام تموم نشده بود اما زندگی ادامه داشت و هنوز بعد این همه سال مهدی بین مردم ارج و قرب داشت. یه بار ما رو دعوت کردن بریم ورزشگاه که یه بازی تیم ملی رو ببینیم. منم مثل همیشه قشنگ‌ترین لباسم رو پوشیدم. یه قهرمان سابق کشور حتی وقتی دل شکسته هم باشه دلش می‌خواد مردم کشورش تحسینش کنن. خلاصه رفتیم و دور ورزشگاه غلغله بود. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل. من با افتخار کنار مهدی قدم برمی‌داشتم و هر کسی بهمون می‌رسید سلام می‌کرد و امضا می‌خواست.


بعد راهنماییون کردن سمت جایگاه ویژه. وقتی از راهرو پیچیدیم توی جایگاه، انگار برای چند لحظه همه‌ی صداهای کرکننده همهمه‌ی ورزشگاه خاموش شد. حس کردم هیچی نمی‌شنوم. توی اون جایگاه ویژه چند صندلی اونورتر از جایی که ما باید می‌نشستیم، عدی، پسر صدام نشسته بود. حس تنفر و خشم همه‌ی وجودم رو گرفته بود. اون می‌خندید با اطرافیانش خوش و بش می‌کرد و من تمام خاطرات این چند سال مرور می‌کردم. خونواده‌ی اون، خونواده‌ی منو آواره کرده بودن. منو خونه‌نشین کرده بودن. منو سال‌ها از خونوادم بی‌خبر گذاشته بودن و همه‌ی این‌ها فقط برای این بود که اونا شهوت قدرتشون رو سیراب‌ کنن. من انگشتام رو از روی عصبانیت روی صندلی فشار می‌دادم و منتظر بودم که فقط بازی تموم بشه و بریم. اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت و بعد با ناراحتی برگشتم خونه. اما اون روز بازی و رفتن به ورزشگاه مسیر زندگی من و مهدی رو برای همیشه عوض کرد. چند روز از این مسابقه نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و مهدی گوشی رو برداشت و چهره‌اش تغییر کرد.


وقتی گوشی گذاشت نمی‌دونست چی باید بگه. یکی از آشناهاش زنگ زده بود و زودتر خبر داده بود که عدی داره در مورد من پرس وجو می‌کنه و همین روزاست که بیان سراغم. فهمیدم که من شکار بعدی عدی هستم. کسی که به هر قیمتی چیزی که می‌خواست به دست میاورد و براش حتی مهم نبود که من متاهلم و اینکه همسرم کیه. قدرت بی حد و حصر عقل آدم رو زایل می‌کنه. عدی اصلا آدم خوشنامی نبوده و به زنبارگی معروف بود. هیچ قید و بندی هم براش وجود نداشت. اون روز بود که فهمیدیم که عراق دیگه جای موندن نیست و باید برای همیشه با این سرزمینی که هیچ وقت نخواست برای ما باشه خداحافظی کنیم. حتی نمی‌خواستیم به خبری که تلفنی به ما رسیده بود شک کنیم. حتی یک درصد اگر خبر درست بود باید فرار می‌کردیم. برادرم ادیب به واسطه‌ی کار و تجارتی که با اردنیا می‌کرد آشنای پرنفوذ زیاد داشت. اردن از غرب با عراق مرز داشت و بهترین راه برای فرار از راه مرز اردن بود. یه روز واسطه‌های ادیب به ما زنگ زدن که توی فلان روز و فلان ساعت توی نقطه‌ی صفر مرزی یه ون منتظر شماست. ما هم خونه رو همونجور که بود رها کردیم. حالا منم به سرنوشت پونزده سال پیش خونوادم دچار شدم.


من مسافر به جا مانده از این سرنوشت پونزده سال بعد داشتم دوباره همون مسیر رو تکرار می‌کردم. با این فرق که با پای خودم داشتم خاکی که بیشتر از سی سال توش زندگی کرده بودم و ترک می‌کردم، نه به مقصد ایران، به یه سرزمین غریب‌تر. ما می‌خواستیم بریم سوئد. جایی که چند سالی بود مادر و پدر و برادرم از ایران رفته بودن اونجا. فقط با یه کوله پشتی داشتم از خونه‌ی برادرم که این پونزده سال تنهایی پناهگاه من و همسرم و بچه‌هام شده بود خداحافظی می‌کردم. با یه کوله پشتی به یه سرنوشت نامعلوم. از ترس جون و آبرومون راهی جز رفتن نمونده بود. با دو تا پسر بچه و یه دختر شیرخوار. واسطه‌ها لب مرز منتظر ما بودن. اول به سمت عمان عراق برای همیشه ترک کردیم. چند روز مهمون دوستای اردنی برادرم بودیم و از اونجا و از راه سفارت سوئد درخواست ویزا دادیم و بعد به عنوان توریست وارد کپنهاک شدیم.


بعد از راه اون پل دریایی معروف بین کپنهاگ و مالمو خسته و بی‌حس، پا گذاشتیم به شهر مالمو. تنها حس دلگرم کننده‌ای که داشتم، تنها چیزی که به من اجازه می‌داد این راه رو ادامه بدم، دیدار دوباره با خونوادم بود. اینکه پدر و مادرم رو بعد از پونزده سال می‌بینم. دیدنشون، بوییدنشون، اینکه سرمو بذارم رو پای پدرم. اینکه می‌دونستم با دشداشه و عصا توی خونه منتظرمنه. وقتی رسیدیم در خونه، بابای پرابهت با عصا داشت خودش می‌رسوند به من. توی دلم می‌گفتم این پونزده سال چه اتفاقی برات افتاده؟ چی شده که انقد پیر شدی؟ تویی که همیشه قوی بودی، صدات قوی بود، قدمات محکم بود. اون روز همه‌ی خواهرو برادرایی که تو اون شهر بودن دورم بودن. اون شب اول من کنار پدرم خوابیدم. پدری که سال بعد به خاطر همون قلب شکسته از دنیا رفت. روزگار پانزده سال از بودن من کنار خونوادم گرفت. روزگاری که جوونی من رو توی غربت وطن پیر کرد، اما اصلا وطن من کجا بود؟ عراق؟ عراقی که هیچوقت منو قبول نکرد. ایران؟ کشوری که حتی زبانش بلد نیستم یا سوئد که رنگ پوست و موها از فرسخ‌ها داد می‌زد که یه غریبم. اما حالا وطن من خانواده من بودن.


این داستان خاله کوثرم بود که به قول خودش بعد از سال‌ها توی خونه توی شهر مالمو سوئد به وطنش رسید. بعضی اوقات دنیا چیزایی که می‌خوای رو بهت میده. مثل اون روز 22 آذر سال 1382. من سال سوم دبیرستان بودم. درگیر کنکور و استرس و بحران نوجوونی اما همه‌ی اینا باعث نمی‌شد که اون روز رو یادم بره. بابا برعکس همیشه قبل از ما رسیده بود خونه. با اون پیژامه چارخونه جلوی تلویزیون بود، نه مثل همیشه، روی مبل نشسته بود. تا اونجایی که ممکن بود به تلویزیون نزدیک بود. دو زانو به تلویزیون زل زده بود. زل هم نبود انگار می‌خواست تلویزیون بشکافه و بره توی اون صحنه‌هایی که داشت می‌دید. از شبکه‌ی الجزیره داشت به عربی اخبار اون روز می‌دید که زیرش نوشته شده بود العاجل یعنی خبر فوری. مامانمم یکم دورتر ایستاده بود جایی که نشه راحت اشک‌هاشو دید، دستش به دعا بود.


توی تلویزیون اون مرد توی تصویر، که با ریش و موهای ژولیده روی خاک دراز کشیده بود و یه سرباز آمریکایی داشت با افتخار باهاش عکس می‌گرفت صدام بود. صدامی که تا قبل از این هر وقت توی تلویزیون سخنرانیاش می‌دیدم یا صداش می‌شنیدم و راه رفتن با تکبرش می‌دیدم یه عرق سرد روی پشتم می‌نشست. این همون مرد بود، خوار و حقیر. بعد ویدیوشو نشون داد که داشتن با دستکش موهاش می‌گشتن. با دست‌هایی که دستبند خورده بود و چشم‌هایی که هیچ غرور و فروغی توشون نبود. باورتون نمیشه، من اون لحظه خوشحال نبودم، دلم فقط سوخت، دلم برای همه سوخت. برای بابام که جوونیش رفت، برای مادرم که برادرش رفت، برای باپیر که مرد و این روزو ندید، برای داپیر که بین کشورها همیشه توی پرواز بود و همین پروازهای زیاد به مغزش توی دوران پیری صدمه زده بود.


دلم برای همه‌ی خانه‌ها و دایی و عمه‌ها و عموها سوخت. دلم برای همه‌ی اسرا سوخت، دلم برای همه‌ی شهیدا پرکشید. دلم حتی برای این مرد حقیر، که با حالت نزار داشتن از چاه می‌کشیدن بیرون یه جوری شد. ارزششو داشت، اصلا همه‌ی این سال‌های رفته و همه‌ی این خونه‌های ریخته تو این چند دقیقه حقارتی که داشت از تلویزیون پخش می‌شد جبران میشد؟ هیچی جبران نمی‌شد. شاید باید فقط کمی دلمون خنک می‌شد اما دلمونم خنک نشد. اما همه توی خونمون فقط مبهوت بودن. مبهوت این آدم ضعیف داخل تلویزیون. این آدمی که حتی نمی‌تونست از خودش دفاع کنه. اصلا به چه پشتوانه و قدرتی زندگی هزاران نفر گرفت. با کدوم اجازه تونست هزار هزار خانواده را آواره و خون به جگر کنه. یه مدت بعد دادگاهش برگزار شد. دادگاهی که سه سال طول کشید و هر جلسه‌اش دردناک‌تر از بیرون کشیدن یه تیر از توی قلب بود. تو یکی از این جلسه‌ها وقتی از سرنوشت جوونای کرد فعلی پرسیدن، جواب نداد. فقط پر از منیت بود و ادعای حقانیت می‌کرد، حیف اسم انسانیت واقعا.


صدام اومد و رفت و سال‌ها گذشت. تو این بیست و شیش سالی که مادربزرگم بود، هیچ خواهشی از کسی نکرد جز این سال‌های آخر عمرش. از بچه‌ها خواسته بود که اون توی زادگاهش، توی نجف عراق به خاک بسپارن. داپیر خودش نتونسته بود برگرده عراق اما پیکرش برگردوندن نجف. حالا که صدام نبود می‌شد رفت عراق. داپیرو توی وادی‌السلام دفن کردن. وادی‌السلام اولین آرامگاه تاریخه. اون رو شونه‌ی پسراش و داماداش که حالا برای آخرین دیدار با مادر دور همدیگه جمع شده بودند تشیع شد. بعدم خونواده رفتن بغداد. مامان و بابام لابه‌لای این کوچه‌ها دنبال خاطرات شیرین کودکی و نوجوانیشون می‌گشتن. دولت جدید عراق قرار شد مال و اموال خونه‌ها رو پس بده. اونا بعد سی سال به حقشون رسیدن. یه روز گرم اردیبهشت بابا و مامانم پاشونو گذاشتن توی کوچه‌ی قدیمیشون و بعد خودشون رو جلوی در خونه‌هاشون دیدن.


همون خونه‌هایی که ازش به زور بیرون کشیده شده بودن. همون خونه‌هایی که وقتی بچه بودن انگار به چشمشون بزرگتر بود. خونه‌ها همونجا بودن، همون دیوارها بود، همون پنجره‌ها، حتی هنوز کف خونه همون بود اما خونه بوی خون می‌داد، بوی ظلم و حق کشی می‌داد. این خونه‌ و خیلی از خونه‌های آدمای امثال خونواده‌ی من، بعدا تبدیل به شکنجه‌گاه شده ‌بودن. وقتی از پله‌ها به سرداب خونه‌ پا می‌ذاشتی انگار سانت به سانتون نشونه‌ای از درد و شکنجه و مرگ داشت. تو این خونه‌ها که مرکز اتفاقات وحشیانه‌ای نیروهای بعث بود، آدم‌های زیادی عذاب کشیده بودن. وقتی دیوارا رو نگاه می‌کردی خون کبره بسته بود. ماشینای شکنجه‌ی حزب بعث هنوز تو این خونه‌ها جا مونده بود. خونواده‌ی منم با دیدن این خونه‌ها خیلی زود فهمیدن که این خونه‌ها نبودن که اونا رو خوشحال می‌کردن، آدمای تو این خونه‌ها بودن. خاطرات خوش مربوط به این خونه‌ها بود که اونا توی دیوارای خونه جستجو می‌کردن.


اما حالا تنها چیزی که می‌دیدن یه مشت آجر بود و بویی که به مشام می‌رسید بوی خون بود. بعد سی سال پاشونو گذاشته بودن توی خونشون. تو این سال‌ها آواره شده بودن، عزیز از دست داده بودن، تحقیر شده بودن، گریه کرده بودن، اما ادامه داده بودن. گاهی یاد حرف اون سرباز بعث میفتم که یواشکی اون روز لب مرز بهشون گفته بود برید خدا پشت و پناهتون شما نجات پیدا کردین، ما موندیم انگار توی شر ترسناک اون سال‌ها یه خیر و آرامش و سپاس این سال‌ها وجود داره. صدام رفت و خونواده‌ی من موند. ساخت و زندگی کرد. ما به هر چیزی که از دست داده بودیم دوباره رسیدیم. خونواده‌ی من رو سفید از این آتش عبور کرد و روسیاهی برای ظالم ها موند.


چند سال پیش وقتی توی همه‌ی خبرها و مجلات و سایت‌ها از پشت مانیتور تلویزیون فیلم و عکس سر بریدن و خشونت و تجاوز داعشی‌ها رو نشون می‌دادن، برای یه روز، یه خونواده‌ی دل‌شکسته و ناامید مهمون ما شدن. یه خونواده‌ی سوری که یه شب خونه و کارخونش گذاشته بودن و جونشون برداشته بودن و پناه آورده بودن به ایران. نمی‌دونم ما قرار بود بشیم امید اون‌ها یا اون‌ها بشن چهل سال پیش ما و یادمون بیارن که تاریخ همیشه به یه شکلی تکرار میشه یا شایدم این آوارگی سرنوشت مردمی که توی خاک هلال سبز زندگی می‌کنن. هلال سبز یه بخشی از خاورمیانه‌س که از شرق ایران شروع میشه و تا دریای مدیترانه ادامه داره. اروپاییا بهش میگن مسیر ورودی راه ابریشم به اروپا. برای چینیا منطقه‌ی استراتژیک و اقتصادیه. برای بعضی نیروهای خاورمیانه محور مقاومته. یه جاهاییش برای سیاست‌مداران ارث پدره اما مردمی که اونجا زندگی می‌کنن یا می‌کردن، وقتی به خونه‌های خراب شدشون و به زمین‌های سوخت‌شون نگاه می‌کنن، وقتی توی خیابونای استانبول دستشون رو برای یه لیر دراز می‌کنن.


وقتی از گارد مرزی مجارستان باتوم می‌خورن. وقتی از آوارگی توی آتن شیشه پاک می‌کنن به اون هلال سبز میگن وطن. حالا از اونجا یه خونواده‌ی ده دوازده نفر مهمون ما بودن. از قوزای پشتشون و چشمانی سرخ و گوشی پایین لباشون می‌شد بار سنگین ناامیدی و حس مزاحمت روی دوششون حس کرد. از حس و حالی که اونا داشتن چشمای پدرم کاسه‌ی خون بود و مادرم گوش آشپزخونه همینطور که داشت ظرف میوه رو پر می‌کرد چند قطره اشک می‌ریخت. نمی‌دونم به خاطر اونا بود یا یاد چهل سال پیش خودشون افتاده ‌بودن. پدر خونواده‌ی سوری توی همین چند ماه پناهندگی، اندازه‌ی چند سال پیر شده بود و از همسایه‌هاش توی حلب داشت تعریف می‌کرد که چطوری زمیناشون جلوی چشماشون آتیش زده بودن. مردار کشته بودن و زنارو با خودشون برده بودن اسارت. اینکه چقدر تحقیر شده بودن. داشت تعریف می‌کرد که چه پول هنگفتی به یک خلبان داده بوده تا با هلیکوپتر اونا رو به دمشق برسونه و اینکه چطور از آسمون با خونه و زمین‌هایی که داشتن ازش دور و دورتر می‌شدن با اشک خداحافظی کرده.


اونا شانس آورده بودن که دامادشان ایرانی بوده و به ایران پناه آورده بودن و خونواده‌ی دوماد شونم ازشون توی خونه‌ی صد متری چند ماه بود که داشتن پذیرایی می‌کردن. گوشه‌ی سالن پذیرایی پسر نوجوانشون توی مبل خودشو مچاله کرده بود. از فشار آرواره‌اش انقباض عضلاتش می‌شد خشمش تا فرسخ‌ها حس کرد. می‌دونستم پدرم خودش با دیدن اون پسر نوجوان به یاد آورده. ازش به عربی و با لهجه عراقی پرسید چرا اینقدر ناراحتی؟ پسرم به عربی با لهجه‌ای شیرین سوری جواب داد که دوست دارم به پدرم توی مخارج کمک کنم ولی نمی‌تونم. بابام پرسید که چرا نمی‌تونی؟ جواب داد من زبون فارسی بلد نیستم. بعد یه لحظه حس کردم بابام داره میلرزه یا شایدم من اینجوری حس کردم. بابام که معمولا لحنش خشنه، اون لحظه با یه صدایی که از مهربونی و امید می‌بارید گفت که، سی و خورده‌ای سال پیش من جایی ایستاده بودم که امروز تو توش ایستادی. شده توی بازار باربری کنی بکن، شده دستمال بفروشی بفروش، حمالی کنی بکن ولی از کار کردن نترس و امیدت به خدا باشه.


منم وقتی هم سن تو بودم یه پسر نازپرورده بودم که فارسی بلد نبودم اما از یه شب به بعد، چشم ده دوازده نفر به دست من بود تا براشون از بیرون یه تیکه نون بیارم. منم یه شبه از ویلای هزار متری پدرم توی بغداد بیرون کشیده شدم و پامو گذاشتم به کوچه پس کوچه‌های مروی و مسجد شاه تا منو برادرای کوچیکترم بشیم نون آور یه خونواده‌ی پرجمعیت که از فارسی فقط چند تا جمله رو بلد بودن. بابام وقتی این حرفا رو می‌زد صورتش سرخ شده بود و توی حرفاش یه رنج و افتخاری با همدیگه قاطی شده بود. بعد بابام ادامه داد که من ده سال توی ظل آفتاب و سوز زمستون پنج صبح تا دوازده شب کار می‌کردم.


خیلی سخت بود اما نمی‌تونستم بین گرسنگی و خونوادم و راحتی خودم، خودمو انتخاب کنم. بعد بابام اینجا با بغض سکوت کرد و اون پسر با کورسویی از امید بهش با دهن باز داشت نگاه می‌کرد. بعد پدرم ادامه داد و داستانش تعریف کرد. همینطور که بابام بیشتر حرف می‌زد قامت اون پسرم راست‌تر میشد، برق توی چشماش برگشت. اون خونواده دو سه سال بعد از رفتن داعش دوباره برگشتن سر خونه زندگیشون تا زمین سوخته شون رو دوباره سبزکنن.


مهاجرت راه‌ها و احتمالات بی‌پایانی جلوی آدم میذاره. می‌تونه کاری کنه یه همسر چشم آبی روسی بگیری و بچه‌ها هر کدوم تو یه کشور به دنیا بیان. میتونه کاری کنه که توی اروپا شیشه‌های خالی مشروب رو از توی سطل‌های بازیافت قشنگی که برای حفظ محیط زیست کنار همدیگه چیده شدن جمع کنی تا یه وعده غذا بخری یا اینکه مثل داییم تو ایتالیا وقتی مجوز واردات سنگ زینتی رو گرفتی بری یه ماشینی بخری که فقط ده تا روی کشورهست. یا اینکه فرصت اینو پیدا می‌کنی که جز تیم ملی کشور بشی و توی همون حال روبروی شیطانی به اسم عدی قرارت میده تا در حالیکه چشمای انسانیتش کور شده، سر تا پاتو براندازنه توی گوش کناریش یه چیزی بگه.


من زاده مهاجرتم با اینکه هیچ وقت مهاجرت نکردم. گذشته‌ی من حسابی با مهاجرت پیوند خورده و حالا سال‌ها بعد دوستان خوبی داشتم که مهاجرت از من گرفته. فرودگاه برای من مثل پلی که راه اتصال دنیای من به دنیای ماجرای زندگی منه یا مثه یه سیاهچاله‌ای که یهو تمام امید و عشق و دوستیمو می‌بلعه. یهو انگار ندارمشون تا سال بعد که بهم پیغام میدن که سلام، من تهرانم، کی همدیگه رو ببینیم؟ من تا چند هفته ایرانم. این جمله‌ی آخر که می‌دونم برای چند روز بیشتر ندارمشون همیشه مثل یه خراش روی قلبم که هیچوقت خوب نمیشه. سر میز کافه یا وقتی قدم زدن توی خیابونای تهران و لای کوه‌های توچال و کلک چال نگاه بی قرارشون می‌بینم که چجوری برای یه سال تمام تصاویر و مناظر و مکالمات بینمون رو به جون و حافظشون می‌سپارن، می‌فهمم که هر رفتنی به معنی رسیدن نیست. ما توی هر مهاجرت یه تیکه از خودمون رو توی جایی که خاطره و گذشته داریم جا می‌ذاریم. دوستام هر بار که برمی‌گردن میگن، تو کسی هستی که ما رو فراموش نکردی.


نمیدونن که من یه بخشی از خودم رو به اونا می‌سپارم و با هر بار برگشتن اونا با تیکه‌ی ناتمام خودم بیدار می‌کنم. من سال‌ها قبل از تولد خودم با مهاجرت شروع کردم و از نسل چندین نسل مهاجر هستم. که با مرور خاطرات و حال احوالشون بارها و بارها هجرت کردم. من همون درخت گردویی‌ام که ریشه توی خاک زمینم دارم و هر سال چشم انتظار بازگشت ماجرای زندگیم هستم. برای شناختن هر آدمی باید قصه‌اش بدونی وگرنه همه اسم دارن، همه سن دارن، ممکنه ازدواج کرده باشن، ممکنه بچه داشته باشن. هممون توی داشتن این چیزا مشترکیم، از اینا نمیشه کسی رو شناخت.


من مریم فتاحم که حتی فامیلیم برای بعد از اون تبعید اجباریه. درست وسط جنگ به دنیا اومدم و 33 سال وسط جنگ‌های دیگه از سرد و گرم گرفته تا اقتصادی و فرهنگی بزرگ شدم. مهندس شدم، ازدواج کردم، زیاد سفر کردم، مادر شدم و هنوز سفرم ادامه داره تا بتونم خودم رو بیشتر بشناسم اما با همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم و رفتن یه تیکه‌ای از منم مهاجرت کرد و اونام یه تیکه از خودشون رو توی من جا گذاشتن. من یه روز به سرزمین درخت‌های گردو برمی‌گردم تا به همراه پسرم گردوهای ندیده شده‌ی پدرانمون بچینیم. من زاده‌ی مهاجرتم، ما همه زاده‌ی مهاجرتیم. روزها می‌گذرن، زمین می‌چرخه، دیکتاتورها می‌میرن، درختا شکوفه میدن و ما همه یه روز وطنمون رو مثل معشوقی که از سفر برگشته در آغوش می‌گیریم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85---%D9%85%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85-(%D8%A2%D8%AE%D8%B1)-id1493166-id421253427?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85%20-%20%D9%85%D9%86%20%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%20(%D8%A2%D8%AE%D8%B1)-CastBox_FM