داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود بیست و دوم - من زاده مهاجرتم (قسمت اول)
روایت کردن آدمو قوی میکنه؛ حتی وقتی داستان از یه زخم ریشهدار باشه. زخم ارثی که جاش مونده و قصدم نداره هیچ جوره از بین بره. مرور خاطرات و اتفاقات برای کم کردن بعضی دردها گاهی واقعا کافی نیست. یه جایی توی سریال گریم افروز تیریون همینو میگه، که آدم باید زخمی که نمیتونه پنهون کنه باید مثل یه کت تنش کنه. شما قراره داستان خانوادهی من و رنجی که نسل به نسل به دوش کشیدن بشنوید. زندگی ما مثل یه چمدون دم دره. ما نسل به نسل از یک سرزمین به سرزمین دیگه نقل مکان کردیم. تن هر کدوممون توی یکی از این سرزمینها ساکنه و روحمون بین این سرزمینها سرگردونه.
سلام من مرسن هستم و این بیست و دومین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم به نام من زادهی مهاجرتم در اصل داستان یک نفر نیست، داستان یه خونواده هم نیست. داستان آدمای زیادی که کمتر در موردشون صحبت شده. این داستان رو خانم مریم فتاح برای ما تعریف کرده که خودشم پادکستره و پادکست داره. اسم پادکستشم هست مزگو؛ که توی هر اپیزودش قصهی یه خوراکی رو تعریف میکنه. انتهای این اپیزود در مورد پادکستش بیشتر صحبت میکنم. بریم سراغ داستان. این رو هم باید اضافه کنم که ممکنه بعضی از قسمتهای این داستان غمگین باشه و اگر فکر میکنید که این داستان ناراحتتون میکنه بهتره که شنیدنش رو به یه زمان دیگهای موکول کنید.
من میتونستم مریم باشم، تو میتونستی مریم باشی.
سلام اسم من مریمه. سی و چهار سالمه، تهران به دنیا اومدم، همینجا زندگی کردم و کماکان همینجا هستم. اما تار و پود زندگی من با مهاجرت گرهخورده. شیش سالم بود که اولین بار فهمیدم با بقیهی هم سن و سالام یه جورایی فرق دارم. توی مهد کودک بچهها از یه اصطلاحات و کلماتی استفاده میکردن که برای من بیمعنی بود. من فقط تظاهر میکردم که میفهمم. در عوض منم لابهلای صحبتا همیشه حتما یکی دو تا کلمهی کردی یا عربی به کار میبردم، که برای اونا مفهوم نبود. لهجه داشتم و تلفظ بعضی از کلمات برایم اصلا آسون نبود. بزرگتر که شدم دفترچهی کوچیک قرمز بقیه بچهها بود که حس تفاوت جدایی توی من بیشتر میکرد. همهی مادرا برای ثبت نام بچههاشون یه دفترچه کوچک قرمز همراهشون بود که بهش میگفتن شناسنامه و تنها مدرک شناسایی من یه کارت سبز بود که روش نوشته شده بود اتباع بیگانه، برای اقامت موقت.
چقدر کلمهی شناسنامه قشنگ بود و اتباع بیگانه غریب و نچسب. توی اون سن درست معنی کلمههای اون کارت سبز نمیفهمیدم ولی میدونستم که نمیخواستم بیگانه باشم با یه اقامت موقت. زبان یه مرز بود بین من و بچههای دیگه؛ زبان، کلمات و تلفظاش. برای همین از همون لحظهای که سواد یادگرفتم تا تونستم کتاب خوندم. با دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن و داستان دو شهر و آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز و کتابهای دیگه. فارسیم رو اونقدر خوب کردم که دیگه کسی از فارسی حرف زدنم نفهمه که من یه بیگانهی موقتیام. شاگرد اول بودم و دیکتههامم بیغلط بود اما نتیجهاش عکس شد. حالا معلما میگفتن از مریم یاد بگیرین، مامان باباش مهاجرن فارسی رو از شما بهتر میخونه و مینویسه. اینکه نمیتونستم درک کنم که دقیقا فامیلمون چیه ام مشکل دیگهای بود. نام، مریم، نام خانوادگی، جانت.
فامیلی که مادر و پدر به بقیه میگفتن فتاح بود و من کلا یه کودک گیج و مبهوت بودم از این همه تفاوت. واقعا من کی بودم؟ مامانم میگفت عربها فامیلیشون اسم پدرشونه اما محضرداری که کارت سبز موقت به ما داده بود وقتی دیده بود که ما نام خانوادگی نداریم به سلیقهی خودش فامیل جانت رو توی اون کارت سبز به خط خوش نوشته بود. طول کشید تا به فامیلی فتاح رسیدیم. چند سال گذشت تا اینکه یه روز بابام با شیرینی اومد خونه و به مامانم گفت که میتونیم بریم شناسنامه بگیریم و فامیلمون درست کنیم، فقط باید امروز بریم محضر دوباره عقد کنیم. همون قدر که واسم عجیب و خنده دار بود که پدر و مادرم دوباره عقد میکنن ولی خوشحال بودم که دیگه لازم نبود به بقیه توضیح بدم که چرا فامیلیم جانته، فکر میکردم که دیگه میتونم خودم رو پشت اون شناسنامه قایم کنم.
اما نمیدونستم و نمیفهمیدم که این تفاوت من توی تک تک رفتار و سکنات و پوشش و حتی توی غذاهای من مشهوده، حتی غذا. من یه غذایی میخوردم که برای خیلیها تازه و جدید و حتی عجیب بود. کبه یکی از این غذاها بود. وقتی با خودم میبردم همکلاسیهام مثل ندیدهها بالا سرم جمع میشدن که ببینن توش چیه و چه مزهایه. البته من توی دلم ذوق میکردم این یه دفعه رو، حس برتری بهم میداد. من که همیشه فکر میکردم از بقیه جدام، این بار فکر میکردم که تافتهی جدا بافتهام. حلوای نجفی هم که دیگه گل سرسبد غذاها بود. هنوز دوستای دوران راهنمایی و دبیرستان اولین جمعهی ماه محرم روزی که مامان بابا تو خونه مراسم میگیرن میان تا یه بشقاب از اون حلوای خوشمزه که بیشتر مزهی تافی میده رو دوباره امتحان کنن.
همه منو عرب میدونستن؛ اما من عرب بودم. توی مدرسه سر زنگ قرآن تا یه کلمه رو اشتباه میخوندم معلم با چشمای گشاد منو نگاه میکرد که تو دیگه چرا؟ تو که عربی. من همیشه با یه دندون قروچه زیر لب میگفتم که من عرب نیستم. کودکی و نوجوونی من تو این کشمکش که من کی هستم گذشت. منی که گوگوش رو میشناختم، نه ابی و نه داریوش و نه شهرام شبپره رو. منی که با امکلثوم و عبدالحلیم حافظ و راغب علامه و عبدیا بزرگ شده بودم. یه روز که ده دوازده سالم بود، دوستام در مورد گوگوش حرف زدن و تا برگشتن خونه از مامانم پرسیدم مامان گوگوش کیه؟ یه لبخند گوشهی لبش نشست و گفت یادمه با ستار اومدن بغداد کنسرت گذاشتن ما هم رفتیم. یه آهنگ خوندن به اسم گل سنگم.
اون موقع موهاشو گوگوش یه سانتی کوتاه کرده بود، با این کارش خیلی غوغا کرده بود، هیچ وقت یادم نمیره که چه شبی بود. کنسرتشم هیچ وقت یادم نمیره، همهی بغداد ریخته بود بهم دیگه. حالا با جواب مادرم مشکل شده بود دو تا؛ ستار کیه حالا؟ ستار که نمیشناختم هیچ، اسم شخصیتهای اصلی فیلم و سریالهای به روز رو هم نمیدونستم. اون موقعها ویدیو ممنوع بود و حملشم جرم بود. یه روز بابام لای چادر نماز مامانم یه دستگاهی آورد خونه و وسط پذیرایی بازش کرد. یه جعبهی مشکی سیاه رنگ که گوشش نوشته شده بود سونی. تلویزیون رو که خودش جعبهی جادو بود رو تبدیل کرد به دروازههای رو جهان، شایدم رو به گذشته، گاهی هم به زادگاه پدر و مادرم. بابام یه نوار ویاچاس رو سر میداد داخل و سریالهای مصری میدیدن با مامان. عادل امام، فرید شوقی، شادی سعاد و عمر شریف ستارههای مامان بابا بودن و اون جوونترا و خوشتیپاشونم من را جذب سریال میکرد. من اولین کراش زندگیم احمد زکی بازیگر خوش استایل مصری بود.
هر موقع از پدربزرگم میپرسیدم که بابا بزرگ ما اصلیتمون کجاییه، میگفت ما از پشت کوه اومدیم. منم به این فکر میکردم که چرا درست جوابمو نمیده هیچوقت. بعدا فهمیدم که درست میگفته. این داستان از یه جایی شروع میشه به اسم پشتکوه یا همون بدری ایلام. در اصل بین لرستان و ایلام یه رشته کوه قرار داره به اسم کبیرکوه. که به لرستان میگفتن پیشکوه و به ایلام میگفتند پشتکوه. خیلی سال قبل حدود سالهایی که جنگ جهانی اول اتفاق افتاده بود و قحطی ایران گرفته بود، دو تا پدربزرگهای من که برادر هم بودن یعنی علی و نعمت از کسب و کارشون که کشاورزی بود چیزی عایدشون نمیشه و تصمیم میگیرن که مهاجرت کنند به قسمتهای کردنشین عراق که اون رو هم از قضا بهش میگفتن بدره. اون زمان پادشاهی هاشمی به عراق حکومت میکرده و با انگلیسیها مراودات ویژهای داشتن و اوضاع اونور مرز با اینور مرز زمین تا آسمون فرق میکرده.
شاید وقتی که پدربزرگام سوار اسب بتاخت، بدون بازرسی مرز، گمرک، پاسپورت و هر چیزی که ما ملتها رو از همدیگه جدا کرده وارد خاک عراق شدن، فکر میکردن که این آخرین مهاجرته. همونجا قراره تشکیل خانواده بدن و باقی عمر اونجا بگذرونن. توی زبان کردی پدربزرگها رو باپیر میگن یعنی بابای پیر. اینا وارد خاک عراق میشن و با مشقتهایی که مجال شنیدنش نیست زندگی خودشون رو سر و سامون میدن. این دو تا برادر که زبونشون کردی بوده توی غربت زبان عربی یاد میگیرن. با یه خاله و خواهرزاده ازدواج میکنن. از فروش دوغ و دستفروشی توی خیابونای بغداد و کاظمین به دوتا مغازهی پارچهفروشی میرسن و دیگه بعد سالها زندگی خوب جا میفتن وضعشون خوب میشه. خونههاشون توی زمینهای چند هزار متری به سبک انگلیسی ساخته میشه. از همون مدلهایی که انگلیسیها توی آبادان و بصره ساخته بودن. پل چمن سبز که توی گرمای نفسگیر بغداد وقتی که آبشون میدادی یه هوای خنک میخورد توی صورتت.
پر گلهای رز و یکی دو تا درخت نخل اطراف خونه که از دیوارهای کوتاه اطراف حیاط معلوم بودن. پسرهای خونوادهی مادریم یا همون داییام یا برای تحصیل رفته بودن روسیه، مثل دایی کامل و با یک زن روس و بچه برگشته بودن یا مثل دایی ادیب و دایی عادل رفته بودن ایتالیا و آلمان و دیگه الان دلشون نمیخواست برگردن به عراقی که الان دست صدام و حزب بعث بود. عادل که تو این نشست وزرای کشورهای عراق و آلمان توی بن، لنگه کفششو پرت کرده بود سمت وزیر صدام. اگر برمیگشت حتما حکمش مرگ بود. تو این خونه فقط دایی صادق مونده بود. صادق شده بود ستون پدر و یک خانواده ازش حساب میبردن و بهش دلبسته بودن. دیگه حرف آخر حرف صادق بود. همیشه با یه کت مخملی و کراوات میرفت مغازه و به حساب کتابا میرسید. تو ی مغازهای که دایی صادق بهش رسیدگی میکرد، بچههای آقا سید که یه طلبهی ایرانی بود شاگردی میکردن.
در واقع سید توی حوزهی نجف درس میخوند و تابستونا خونش میاورد بغداد و پسرش میفرستاد شاگرد مغازه بشن. باپیرای من برای هموطن خودشون توی کشور غریب ارزش و احترام زیادی قائل بودن. ایرانی بودن همیشه پررنگ توی ذهنشون مونده بود و حتی این شعله روشنتر هم شده بود. ریشهی کرد بودن هم در اونا قوی بود. خیلی وقتا نیروهای بعث دقیقا بخاطر کمکهایی که باپیرهام به کردها میکردن دستگیرشون میکردن و بازجوییهای شدیدی رو پشت سر میذاشتن. اما اینا باعث نمیشد که پشت کردها رو خالی کنن. در جریان همین حمایتها از کردها، یه بار که باپیرامو دستگیر میکنن، مدت حبسشون زیاد میشه و همه خیلی نگرانشون میشن. باپیرام علی و نعمت، یه خواهر داشتن به نام ماه پری. گویا قد بلند و چهار شونه و مهربون بوده.
توی همین شبای بیخبری، تو همین التهاب و نوسان بین امید و ناامیدی، وقتی کسی جرات نداشته از جایی از باپیرا خبر بگیره که ببینه اصلا زندن یا مرده، اینطور تعریف میکنن که ماه پری میره سر تنور. آسمون صاف بوده و ماه وسط آسمون میدرخشیده. تنور روشن میکنه اونو دامن به سمت آسمون میگیره. تنور برای کردها نشونهی روزی و نعمته و وقتی میخوان دعایی کنن که حتما برآورده بشه پای تنور دعا میکنن. ماه پری پای تنور با خدا معامله میکنه. میگه منو بگیر و برادرام نجات بده. هفته به آخر نرسیده برادرها با چهرههای تکیده و زرد و رنجور برمیگردن خونه. همه خوشحال بودن و جشن گرفتن و سور دادن که خونهی بی ستون نشده. اما این ور خیلی طول نمیکشه، به آخر هفته نکشیده یه روز صبح میبینن که عمه ماه پری توی خواب فوت شده. سور ادامه پیدا نمیکنه و مرگ ماه پری اولین دردی میشه که پیکرهی خونواده رو زخمی میکنه.
این ماجراها مال قبل از تولد منه؛ سال 1980. خبرش چند ماهی پیچیده بود و از محفل یه زمزمههایی شنیده میشد. یه مدتی بود که تو ایران انقلاب شده بود و سلسله شاهی جمع شده بود. میگفتن ایران جمهوری شده و با آفریقای جنوبی و اسرائیل قطع ارتباط کرده. دانشجوها ریختن توی سفارت آمریکا و آمریکاییها رو هم گروگان گرفتن. اینا برای خونوادهی من اصلا معنی و مفهومی نداشت. برای همهی خانواده جز پدربزرگام. از اون طرف به دایی کامل خبر رسیده بود که صدام به هیچ ایرانی رحم نمیکنه. داره خونه به خونه برشون میگردونه ایران یا به هر بهانهای دستگیرشون میکنه و میکشتشون. دایی کامل که تازه دو سه سالی بود که از شوروی برگشته بود عراق، دوباره ریسک نمیکنه و دست زن روسیش و بچش میگیره برمیگرده شوروی.
اما بقیه باور نداشتن خبرهایی که از دور و اطراف میرسه واقعی باشه. میگفتن این اتفاقا همیشه برای بقیهست، ما جای پامون سفته. آسه اومدیم، آسه رفتیم، ما حتی اصلا پا نذاشتیم ایران، ما رو چه به این حرفا. اما اینا فقط کله رو تو برف کردن بود. همه چیز از اول اردیبهشت سال 1359 شروع شد. تقریبا پنج ماه مونده بود به شروع جنگ ایران و عراق. صدام که سال قبلش رییس جمهور شده بود اون روز قرار بود که از دانشگاه مستنصریه بغداد دیدار کنه. خاله بدادم اون موقع دانشجوی دانشگاه بود و تعریف میکرد که همهی دانشجوها رو توی محوطهی دانشگاه صف کرده بودن تا منتظر رییس جمهور منتخب مردم باشن. یه ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، آفتاب داغ اردیبهشت روی سر همهی دانشجوها میتابید که دفعه صدای شلیک میپیچه توی محوطهی دانشگاه و همه شروع میکنن به دویدن.
یهو چندتا لباس شخصی از مرسدس بنز با مسلسل پیاده شده بودن و شروع کرده بودن از پشت میلههای دانشگاه به دانشجوها شلیککردن. از اون سیبیلا و شمایلش معلوم بود که از حزب بعث بودن. صدام که اون روز پیداش نشد ولی میگفتن که معاونش طارق عزیز توی دانشگاه تیرخورده. ولی اصلا کسی اون روز طارق عزیز به چشم ندیده بود. معلوم بود که یه توطئهای توی کاره. همجای محوطه دانشگاه رد خون بود و روی زمین پر زخمی. یه شبانه روز همهی دانشجوها رو توی دانشگاه حبس میکنن و کسی حق خروج نداشته. خونوادههای نگران که از سوی خبرها از داستان تیراندازی خبردار شده بودن، اطراف دانشگاه میچرخن و بلند اسم بچههاشون رو صدا میزنن. خاله بدادم که چیزیش نشده بوده فرداش خودش برمیگرده خونه. فردای واقعه توی همهی روزنامهها یک دانشجوی دختر و به عنوان شهید دانشگاه به همه معرفی میکنن.
انگشت اتهام هم به سمت یک دانشجوی کرد فعلی به نام سمیر غلامعلی گرفته میشه. دانشجویی که از اتباع ایرانی مقیم عراق بوده. وقتی توی اخبار اون رو به عنوان متهم ردیف اول حمله به دانشگاه مستنصریه با تاکید روی این که یک کرد ایرانی معرفی کردن دیگه همه مطمئن شدن که این توطئهس. باپیر فقط یه چیز گفت، این اول یه داستانیه که آخرش خوش نیست. از اون به بعد توی اخبار و تمام محافل انگشت اتهام سمت ایرانیا بود. میگفتن این ایرانیا هستن که امنیت جامعه رو به خطر میندازن. این ایرانیا هستن که خون ما رو میریزن. این ایرانیان که چه و چه. ایرانیای مقیم شده بودن بحث داغ اخبار. هفت روز بعد از واقعه تیراندازی دانشگاه، یعنی هفتم نیسان 1980 که میشه همون هفت اردیبهشت، یک دعوتنامه برای تمام تجار کرد فعلی ساکن سوق دانیال که مغازهی پدربزرگای منم اونجا بود میفرستن، که برای گردهمایی تجاری به یک سالن دعوت شده بودن.
حس پدربزرگای منم به موضوع خیلی خوب نبوده ولی آخرش تصمیم میگیرن که با توجه به حساسیتا برن و برای خودشون دردسر درست نکنن. میرسن توی سالن اصلی و روی صندلیها میشینن. یکم که میگذره یه عده میان داخل و در ورودی و خروجی از داخل قفل میکنن. همه به خودشون میان در حالی که بین کلی مامور اطلاعاتی مسلح محاصره شده بودن. اونجا همه رو به صف میکنن و بازپرسی شروع میشه.
لیست تمام اموال و داراییهاشون رو میگیرن و ازشون میخوان تا جواز کسب و شناسنامه هاشون رو تحویل بدن. بهشون میگن که تمام اموال شما به نفع دولت عراق مصادره شده و شما به وطن اصلیتون بازگردانده میشید. اون روز یکی از باپیرام با پای پیاده از بازار دانیال تا سالن همایش اومده بود و فقط پنج تا دینار عراقی توی جیبش بود و اون لحظه همهی اموالش مصادره شد. هیچی براش نمونده بود جز کت و شلوار تنش و همون پنج دینار.
بعد از یک شب حبس اونها رو هجده نفر هیجده نفر جدا میکنن و با چهار تا مامور مسلح سوار مینیبوس و وانت میکنن میفرستن دم مرز ایران و عراق. نصف شب توی تاریکی مطلق میرسن لب مرز قصرشیرین. همه رو از پشت وانت پرت میکردن من بیرون هرکسی هم که مقاومت میکرد همونجا با یه گلوله میکشتن. سربازهای بحث به عربی بهشون میگفتن که برید، برید پیش خمینی. توی همون میون راه همه منگ و گیج تا چند ساعت دور خودشون میچرخیدن. یه شب نه تنها خونه که زندگی و داراییشون رو از دست داده بودن. نه تنها خونواده، که سرزمینشونو از دست داده بودن. سرزمینشون کجا بود؟ جایی که داشتن ترک میکردن، یا جایی که در انتظارشون بود. خیلی از مردها کنترل روانشون همون شب از دست دادن و هیچ وقت اون آدم قبل نشدن. بقیه زیر بغلشون میگرفتن و به زور و فشار همسفرا ادامه میدادن.
همه جا تاریک بوده و هوای سرد کوهستان زوزه میکشید و صدای گرگ از دور دست میومده، تا اینکه بعد از چند ساعت پیادهروی باپیر به همه میگه که ساکت باشن. صدای سگ میومده باپیرمیومده و باپیر که روستا زاده بوده میدونسته که صدای سنگ یعنی یه روستا اون اطرافه. میرن به سمت صدا تا اینکه بعد از چند ساعت پیادهروی و خستگی بالاخره یه نوری لای کوهها میبینن.
یه روستا توی اون تاریکی شب قشنگترین امیدی بوده که بهشون رو آورده بوده. اهالی روستا مشغول پختن نون و دوشیدن شیر بودن جمعیت مرد کت شلوار پوش با گره شل کروات و تن خاکی و چشمهای بیفروغ بهشون نزدیک میشن. جمعیتی نزدیک پنجاه تا مرد میانسال و پیر؛ روستاییا بهشون کمک میکنن. اونا از دیدن این همه مرد کت شلوار پوش که از قضا هم کرد هستند و از سمت عراق میان تعجب میکنن. اما مجموع همین نشانهها داشت خبر از ماجرای شوم جدیدی میداد.
از اونور توی بغداد خونوادهی مادریم بعد از یه هفته بیخبری، با تلفن باپیر به خونهی همسایه میفهمن که باپیرا ایرانن. نمیدونستن که قراره سرنوشتشون چی بشه. کاریم نمیتونستن بکنن جز صبر کردن. یک ماه مونده بود به فارغالتحصیلی خاله وداد از دانشگاه حسابداری. با ذوق و شوق برای خودش یه بلوز و شلوار دوخته بود. شلوار بنفش پررنگ و یه بلوز ابریشم. خیلی ذوق داشت تا بعد از چند سال مزدشو بگیره و کلاهش بندازه هوا و یه سری توی سرها در بیاره. اون روز وحشتناک از دانشگاه داشت برمیگشت خونه. سر خیابون پسرعموش با رنگ پریده و تن لرزون منتظرش بود. بهش گفت که چند تا سرباز مسلح ریختن تو خونتون. اینکه بریزن توی خونهی ایرانی تبارا و بعد بفرستنشون ایران مدتها بود که داشت انجام میشد. ولی شاید همه فکر میکردند که کار با خونوادهی اونا ندارن تا اینکه یه روز نوبتشون میشد.
وداد ترسیده و با قدمهای نامطمئن پاشو گذاشت توی خونه. از اینجا به بعد رو خاله وداد تعریف میکنه که سربازها تمام خونه رو بهم ریخته بودن. همهی خواهرا و داپیرو بچههای کوچیک به صف ایستاده بودن و داشتن گریه میکردن و یه جوری میلرزیدن که انگاری زلزله اومده. البته که این اتفاق یه چیزی بدتر از زلزله بود. تمام وسایل خونه ریخته شده بود وسط حیاط. وسایل خونه هم مثل خود خونه نو بود و هنوز بوی نوعی میداد. همهی مبلهای استیل، کمدهای چوب گردو و تمام فرشا. حتی اون دوتا لوستر ایتالیایی که صادق خریده بود و همهی خونه دوستشون داشتن. هنوز به برق وصل بودن که سرباز وحشیانه با یه ذوق مشمئز کننده گفته بوده که اینا چه قشنگن من میبرمشون. با همون لامپهای روشن دست کرده بود و وحشیانه جلوی چشم صابخونه هر دو تا رو از روی دیوار کنده بود. تعریف میکرد که انگار دل و جون صابخونهها کنده شده بود. یهو از توی کوچه صدای فریاد دایی صادق میاد. داشته داد میزد که چطور نرم تو، اونا مادر و خواهرهای منن، جز من مردی نمونده.
این حرفایی بود که به مردای همسایه میزد. که دستشو گرفته بودن میکشیدن و میگفتن چیزی نگه و نره جلو. تازه از پادگان برگشته بود و لباس سربازی تنش بود. اون موقع بیست و چهار سالش بود و ماههای آخر سربازیش بوده بعد از لیسانس گرفتنش. با یه حال پریشون و با لبخندی که میخواسته به بقیه امید بده خودشو پرت میکنه وسط حیاط. داپیر اول میترسه و فقط نگاه میکنه اما دلش با دیدن صادق گرم میشه. صادق فهمیده بود قضیه چیه و قراره همه رو بفرستن ایران. گفت که زنگ بزنید مهدی نامزد خاله کوثر بیاد زنشو ببره. مهدی بازیکن تیم ملی فوتبال عراق بود. خلاصه وقتی سربازها همه چیز بهم ریختن و گشتن و غارت کردن به همه دستور دادن که حق دارین چندتا لباس فقط با خودتون بردارین، نه هیچ چیز دیگه؛ نه پول، نه طلا، هیچی با خودتون نمیبرید. تمام اموال شما به نفع دولت بحث مصادره شده.
خاله بداد میگه من دیگه چیزی نداشتم، ما همه چیزو باخته بودیم. حتی دیگه دلم لباسام نمیخواست. فقط لباس فارغالتحصیلی رو همونجوری که آویزون لای کاور بود برداشتم. اون شلوار و بلوز بنفش رو. من جز لباس فارغالتحصیلی دیگه چیزی نمیخواستم. مهاجرا تنها چیزهایی که همراه خودشون میبرن حسرتها و رویاهاشونه و اون لباس برای من همه چیز بود. همه رو با یه خونوادهی کرد دیگه که توی همون محل زندگی میکردن، سوار مینیبوس میکنن. تا اون موقع نامزد خاله کوثرم رسیده بود. آخرین تصویری که وقتی داشتم با مینیبوس خونه رو ترک میکردن، جیغها و ضجههای کوثر بود. کوثرو به زور از داپیر جدا کرده بودن. صادق به مهدی گفته بود که بگیرش نذار دنبال ما بیاد. از پشت شیشه عقب مینیبوس میشد دید که کوثر خودش رو از دستای مهدی جدا کرده، میپره هوا خودشو میزنه زمین و میگه که دا، منو تنها نذارید. دا من اینجا بدون شما تنها چیکار کنم.
جیغای کوثر و دا گفتنش تا روزها توی گوش همه مونده بود. ضجه و فریادش تصویری که بعد از چهل سال از ذهن کسی پاک نشده. حتی بعد از این همه سال خاله کوثر دلش نمیخواد در مورد اون روز صحبت کنه تا لحظههای تلخ اون تصویر براش زنده نشن. توبی اون مینیبوس یه خانوادرو یه شبه از دست داده بود.
چهارتا سرباز مسلح توی مینیبوس بودن و داشتن اونا رو اسکورت میکردن. توی اولین بازرسی همه دوباره پیاده میشن و مورد بازجویی قرار میگیرن. بازجو با صدای بلند میگه که صادق کیه؟ بیاد جلو. دایی صادق میره جلو و با اینکه مادر گوشی بلوزشو میکشید که یعنی نرو اما او محکم قدم رو به جلو برمیداره. انگار که نمیخواسته جلوی مامانش و خواهراش و برادران کوچکترش ترسو به نظر بیاد. بازی دوباره پرسید اسمت چیه؟ گفت صادق نعمت فتحعلی. همونجا جلوی چشمان نگران مادرش بهش دستبند زدن.
داپیر که تا الان سکوت کرده بود اینجا شروع کرد به اعتراض و زاری. صادق تا چهرهی گرفت مادرش میبینه بهش میگه که دا بخند میخوام این لبخندت تو ذهنم جا بیفته، میخوام این آخرین تصویری باشه که ازت دارم، بعد به تک تک صورتها و چشمام نگاه میکنه و به همه لبخند میزنه. انگار میخواست با این لبخند تو دل همه امید بکاره و بگه که همه چیز درست میشه. بعد داپیر از بازپرس میپرسه که پسرم، برادرم، این جوون من کجا میبرید؟ بازپرس جواب میده که فردا دنبال شما میفرستیمش ایران نگران نباش.
اما این نگاه صادق آخرین دیدار اون با خونوادش بود. فردا و فرداهای زیادی اومدن و رفتن ولی صادق هیچ وقت به ایران برنگشت. صادق و امثال صادق اولین جوونهای مفقودالاثر جنگ ایران و عراق هستن، حتی قبل از اینکه یه گلوله سمت ایران شلیک شده باشه.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و هفتم - جلوی اینها گریه نکن (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود دوم -۲۲ سال قبل از ۶ سال پیش
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود سی و هفتم - گرگ سپید در مسکو (دوم)