اپیزود بیست و سوم - من زاده مهاجرتم (قسمت دوم)

سلام من مرسن هستم و این بیست و سومین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمت داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


این دومین قسمت از داستان من زاده‌ی مهاجرتم یا همون داستان مریمه.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF22-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-g4spozzpmwc7

این اپیزود رو تقدیم می‌کنم به هر کسی که گم شده و راه خونش رو پیدا نمی‌کنه. من می‌تونستم مریم باشم، تو می‌تونستی مریم باشی.




تا اونجا تعریف کردم که مادرم می‌گفت، خونواده رو از خونه‌ی جدید و قشنگشون بیرون آوردن و سوار مینی‌بوس کردن. توی اولین ایست بازرسی بازپرس اسم دایی صادق رو خوند و بهش دستبند زد. بعد گفت که فردا می‌فرستنش ایران. بعد مینی‌بوس دوباره شروع به حرکت کرد. داپیر دیگه قشنگ شده بود مثه یه چوب خشک؛ نه گریه می‌کرد، نه شکایت، رنگشم پریده بود و دهنش انگار دوخته بودن و یک کلمه حرف نمی‌زد. اون امانت‌های دیگه‌ای داشت که باید سلامت از مرز عبور می‌کردن. روی مینی‌بوس بزرگ نوشته بودند اتباع ایرانی. صدام که خودش با ماجراهای مختلف مثل واقعه دانشگاه، ایرانیا رو مقصر توی تمام مشکلات کشور جلو داده بود حالا داشت با اخراج شون و راه انداختن شو خیابونی محبوبیت می‌خرید.


مینی‌بوس ایستگاه به ایستگاه شهر به شهر وایمیستاد و بخاطر اینکه رسانه‌ها همه بر علیه ایرانی‌ها صحبت می‌کردن باعث شده بود از هر شهر و روستایی که رد می‌شدن از پشت پنجره‌ها و توی خیابون، مردم و بچه‌ها با تف و کلوخ مینی‌بوس رو بدرقه کنن. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه به شهرهای مرزی و کردنشین عراق رسیدن. اونجا انگار ورق برگشت. همه دست تکون میدادن و وقتی مینی‌بوس جایی توقف می‌کرد، یواشکی و دور از چشم سربازا بهشون آب و خوراکی می‌رسوندن. شب میرسن به نزدیک مرز ایران و عراق. مینی‌بوس کنار یه طویله وایمیسه که شب رو اونجا بگذرونن. ده پونزده نفر توی طویله ده دوازده متری که پر از فضولات حیوانیه، بدون پتو. توی سرمای کوهستانی که هیچ کدومشون تا حالا تجربه نکرده بودن. بغداد حتی اوج زمستونش اندازه‌ی هوای اردیبهشت مرز سرد نبود. چند تا خانواده‌ی دیگه رو هم آوردن.


خونواده‌ها تشکیل شده بودند از زنا و بچه‌ها و چند تا پسر نوجوان کم سن و سال. مردارو یا قبلا از مرز فرستاده بودن ایران یا مثل دایی صادق دستگیر کرده بودن. خلاصه هر طور بود شب رو می‌گذرونن. فردا صبح یه ماشین نظامی بزرگ میاد دنبالشون که ببرتون نقطه‌ی صفر مرزی. چندین و چند خانواده باید تنگاتنگ کنار همدیگه می‌نشستند تا برسن به ایران. ارتفاع ماشین اونقدر بلند بوده که زنا نمی‌تونستن سوار بشن. حتی جرات نمی‌کردن که بگن نمی‌تونن پاهاشون رو اونقد بالا بذارن که سوار بشن. یکی از پسرهای نوجوان کم سن و سالی که اونجا بوده و تازه سیبیلش سبز شده بوده، وضعیتو درک می‌کنه. میبینه زنا این پا اون پا می‌کنن و نمی‌تونن سوار بشن و سربازهای بعثم هلشون میدن و لگد می‌زنن که زودتر سوار شن. اون پسر جوون شروع می‌کنه پیرزنا بغل می‌کنه و سوار ماشین ارتش می‌کنه.


نوبت به زنای جوون که میرسه خم میشه و میگه از روی من سوار بشین. اون پسر کم سن و سال تا سوار شدن آخرین زن و بچه صبر می‌کنه و بعدش خودش سوار میشه. اسم اون پسر خلیل بود و تا سال‌ها دوست خانوادگی ما موند. یه سرباز بعث که تمام مدت کنار وایستاده بود لحظه‌ی آخر یواشکی به خلیل نزدیک میشه توی گوشش میگه خدا به همراهتون، شما نجات پیدا کردین، روزای بدی در انتظار ماست. اون سرباز بعث خوب آینده رو پیش‌بینی کرده بود. روزای بدی در انتظار همه بود.


حالا بشنوید از طرف دیگه یعنی خونواده‌ی پدریم. اونا چند روز قبل با تلفن اون یکی پدربزرگم هر لحظه منتظر بودند که سراغ اونا هم بیان. خیلی از خونواده‌ها همچین فرصتی نداشتن که از قبل آماده بشن. همینطوری یه روز سربازا میومدن دم خونه و با یه دست لباس می‌بردنشون میدون شهر و از اونجا هم با زور اسلحه می‌فرستادنشون ایران. این اتفاقی بود که طی دو سال گذشته برای چند صد هزار نفر ایرانی‌تبار ساکن عراق افتاده بود. بالاخره نوبت خونواده‌ی پدریم هم رسید. یه روز ظهر سرباز با اون لباس‌های سبز و کلاه‌های قرمز و تفنگ و چکمه و با خشونت تموم شروع کردن به کوبیدن در. صدای وحشتناک در یعنی وقت رفتنه. ریختن داخل همه رو به صف کردن. حتی فرصت ندادن که لباس عوض کنن. مثل خانواده‌ی پدریم بهشون گفتن فقط حق دارن یه دست لباس بردارن. اما اونایی که به خاطر تلفن باپیر از قبل خبر داشتن یکمی پول و طلا لای لباساشون دوخته بودند تا از چشم سربازا دور بمونه تو ایران کمک خرجشون باشه.


خلاصه سربازا بعد از اینکه خونه رو غارت کردن، سوار اتوبوس شون کردن. خونواده‌ی من از معدود خانواده‌های خوش شانسی بودند که ایران آشنا داشتن و باپیر منتظرشون بود لب مرز. رفتن به ایران با جیب خالی و بدون زبون دونستن برای تجار کرد بازار عراق فقط تحقیر نبود، اونا بی‌پناه شده‌ بودن. اونا از خونه‌های چند صد و چند هزار متریشون بیرون کشیده شده بودن و به مرزها برده شده بودن و بعد از پشت کامیون به پایین پرت شده بودن. بچه‌هاشون از لای پر قو بیرون کشیده شده بودن و الان پتوی جنگی سربازهای ایرانی لب مرز منتظرشون بود. خیلیاشون توی تاریکی شب، توی سوز سرمای کردستان راه رو گم کرده بودن و طعمه‌ی گرگ‌های گرسنه کوهستان شده بودن. چیزی حدود 350 تا 650 هزار نفر از عراق به لب مرز آورده شدن. حتی آمار دقیقی ازشون وجود نداره. خیلی از این زنان و مردانی که دارین قصشو می‌شنوین، اونقدر ثروتمند بودن که تا چند نسل بعد از خودشون رو می‌تونستن سیر کنن و یکی از این عوامل اخراج شون دقیقا همین بود.


حزب بعث برای جنگ با ایران نیاز به بودجه داشت. توی آمارا ثبت شده که اموال مصادره شده ایرانی‌های اخراج شده از عراق که بهشون می‌گفتن معاودین یا بازگشتگان، چیزی حدود سه میلیارد دلار بوده. برای همین بوده که بعد از اخراج از خونه نباید چیزی با خودشون می‌بردن. روزهای سختی در انتظار این مردمی بود که به سرزمین قبلیشون کوچ داده شده بودن. می‌شناسم زنا و مردهای متمولی رو که سال‌ها بعد از این تبعید اجباری توی زیرزمین سی متری توی خیابون سرچشمه اونقدر لیف بافتن، اونقدر کار دست کردن، تا چشماشون ضعیف شد و توی همون زیرزمین نمور از دنیا رفتن. اما موضوع فقط مالی نبود، این یه جنایت جنگی بزرگ بود که کمتر کسی ازش حرف زده. معاودین و کردهای فعلی سرگردون بین دو تا کشور از اولین قربانی‌های جنگی این هشت سال بودن و اونها یک چیزی دادن ارزشمندتر و گرونتر از خانه‌ها و مغازه‌ها و طلاشون، اونا پسرای جوونشون رو هم دادن.


اولین اسیرای جنگ ایران و عراق که هیچ وقت دیگه به خونه برگشتن همین جوونا بودن. موضوع این بود که نه عراق اونا رو خودی می‌دونست و نه ایران. اصلا جزو اسرا و مفقودین دو طرف حساب نمی‌شدن. دایی صادق من، دایی‌های بابام، پسرعمو هاشون، و هر جوون ایرانی کرد که سرباز بود یا توی سن سربازی بود از خانواده به بهانه‌ی بازجویی جدا شد و کسی دقیق از تعداد این جوونا خبر نداره. چیزی حدود بیست هزار جوان کرد فعلی که در عراق بودن یه شبه غیب شدن. صدام از ترس اینکه اینا نفوذی باشن یا اگر به ایران بر به نیروهای دشمن می‌پیوندن با بی‌رحمی تمام همه رو سر به نیست کرد. اما با وجود همه‌ی این جدایی و از دست دادن مال و اموال، هر خونواده‌ای سعی می‌کرد سالم به ایران برسه. خونواده‌ی منم همین وضعیت رو سر مرز داشتن. اون شب وحشتناک که مثل یک کابوس توی بیداری بود لب مرز و توی اون شلوغی و ازدحام جمعیت و استقبال نیروهای مردمی ایران، چشم خونواده‌ی من دنبال باپیرا و همراهاش بود تا اینکه پیداشون می‌کنن و موقت یه جایی ساکن میشن.


مادرم اینا رو تعریف می‌کنه که ما هممون باور داشتیم که همه‌ی اینا موقتیه. اینکه ما برمی‌گردیم، خونه‌ها و لباس‌های ما اونجاست. مگه میشه کسی به زور کسی رو از خونش بندازه بیرون. حتما خیلی زود برمی‌گردیم سر خونه و زندگیمون. هر هفته‌ی خونه‌ی پسرخاله و فامیل‌های دور آواره و سرگردان بودیم تا اینکه یکی از باپیرا به سید زنگ زد و خبر این آوارگی رو بهش داد. سید که پسراش برای شاگردی می‌فرستاد دم حجره‌های پدربزرگام حالا بدون اینکه تردید کنه خونواده‌ی پرجمعیت سی چهل نفری من دعوت کرد تهران و گفت همین فردا براتون اتوبوس می‌گیرم بیاید خونه‌ی من و گفت که ما با هم درستش می‌کنیم. سید شد فرشته‌ی نجات پدربزرگای من. اینجا خونواده‌ی هر دو تا پدربزرگام که به فاصله‌ی چند روز فرستاده شده بودن ایران، کنار همدیگه جمع شدن و رفتن تهران. خونه‌ی سید توی خیابون ترکمنستان، کوچه‌ی زیتون بود. یه خونه‌ی چهار طبقه که هر طبقه یه پسر و عروسش توش زندگی می‌کردن و خودشم طبقه‌ی اول زندگی می‌کرد.


خونواده‌ی آواره‌ی منم بین طبقات پخش شدن. چیزی نزدیک چهل روز خونواده‌ی پدری و مادری من مهمون سید بودن. از صبح این سفره بود که پهن میشد و تا شب که این سفره جمع بشه. اما برای باپیرای من خیلی سخت بود. پدربزرگام مصداق از اسب افتاده و از دست نیفتاده ‌بودن. پدر پدرم هر روز از نونوایی محل بربری می‌خرید بعد یواشکی می‌داد به جوون‌ترها که قبل از نهار بخورن و سیر بشینن سر سفره تا کمتر به سید فشار بیاد. سید وقتی فهمید خاله‌هام خیاطی بلدن دوتا چرخ خیاطی خرید و خودش شد اولین مشتری ثابت تولیداتشون. خاله‌هایی که از دانشگاه‌های معروف بغداد فارغ‌التحصیل شده بودن و برای تفریح خیاطی می‌کردن حالا برای کمک خرج بودن باید برای مردم لباس می‌دوختن. سید پیش‌نماز مسجد نوریان بود توی خیابون شریعتی. یه روز توی مسجد قصه‌ی آوارگی خونواده‌ی من رو برای مردم محلی سه راه زندان و باغ صبا تعریف کرد و ازشون خواست تا به خونواده‌ی من کمک کنن. محبت سید و مهر مردم محله باغ صبا چیزیه که هیچ‌وقت از دل خونواده‌ی من نرفت. با کمک مردم دو تا خونه در عرض یک ماه توی خیابون سرباز سلیم که الان شده اتوبان صیاد اجاره شد و خودشون از وسایل نو پرش کردن.


دو تا تخته فرش دستباف، یه عالمه رختخواب نو و لباس‌های نو قشنگ. یخچال و اجاق گاز و هر چی که فکر کنی یه خونه لازم داره به سمت این خونه‌ها سرازیرشد. حتی از دیوار خونه‌ی همسایه بغلی یه شلنگ به این سمت دیوار کشیده بودند تا از آب خونشون استفاده کنن تا وقتی که خونه به آب وصل شه. یه همچین آدمایی نازنینی بودن مردم باغ صبای تهران چهل سال پیش. مردمی که خودشون تازه‌ی انقلاب رو گذرونده بودند و سایه‌ی جنگ روی سرشون سنگینی می‌کرد. فیلم بوی پیراهن یوسف و شخصیت دایی غفور راننده تاکسی فرودگاه، نزدیک‌ترین حال و هوا به خونواده‌ی منه. خونواده‌ی چشم‌انتظاری که باور داشت همه‌ی اینا موقتیه. داشت یه خونه‌ی موقتی می‌چید، داشت برای گذراندن امورات روزمره زبان جدید رو یاد می‌گرفت تا موقتی با مردم ایران زندگی کنه. موقتی دستفروشی و خیاطی می‌کرد تا از گرسنگی نمیره تا بتونه زود برگرده وگرنه خونه و مغازه هاشون جای دیگس، سرزمینشون جای دیگس. اونا خیلی امیدوار بودن برگردن تا وقتی که چند ماه بعد پوتک اعلان جنگ عراق علیه ایران اون‌ها رو از خواب خوش بیدارکرد.


عراق به مرزهای ایران حمله کرده بود و دیگه راه برگشتی وجود نداشت. خونواده یهو همه‌ی امیدش به یه غم واقعی تبدیل شد. خونواده‌ای که هنوز چند تا عزیزش اونور مرز بود. مثل دایی صادقی که به اسارت برده شده بود و هنوز ازش خبری نبود. مثل خاله کوثر و عمه‌ای که با مردای عراقی وصلت کرده بودن و توی بغداد جا مونده بودن. این غمنامه که فکر می‌کردن شاید چند هفته‌ای چند ماه تموم بشه انگار تصمیم نداشت حالا حالاها تموم بشه. همین غم دوری و حقارت آوارگی کافی بود که کمر پدربزرگام خم کنه و عصا بده دستشون. دیگه نمی‌تونستن کار کنن و نوبت نسل جوون بود که خانواده رو بچرخونن. یکی از این دست جوونام بابای من بود که مجبور شد از سن کم کار کنه، جنگ شد مشکل بزرگتر. هشت سال درد بود و بی‌خبری، امید و ترس و دوری غربت. اونم برای خونواده‌ای که هیچ جا به رسمیت شناخته نمی‌شد.


زمانی که عراق بودند بهشون می‌گفتن عجم و حالا که ایران بودن بهشون می‌گفتن عرب. نه از کارت شناسایی و شناسنامه خبری بود و نه کسی دنبال احقاق حق از دست رفتشون. اما خب جنگ بود و نجات جون از هر چیزی واجب‌تر. هشت سال گذشت، وقتی که جنگ تموم شد دیگه کسی امیدی به بازگشت نداشت. قطعنامه امضا شده بود، عراق مرزها بسته بود و هنوز از دایی صادق و ده‌ها هزار جوون دیگه خبری نبود. بازم نه ایران جوونای معاودین رو جزو اسرا حساب می‌کرد و نه عراق. دسته دسته اسیرا برمی‌گشتن. خونواده‌ی من لابه‌لای اتوبوس‌ها و اسما عکس به دست مرزای قصر شیرین و مهران بالا و پایین می‌کردن تا شاید یکی از این اسرا دایی صادق رو توی زندان دیده باشه. دم اتوبوسا می‌رفتن و عکسش به اسرا نشون میدادن می‌گفتن خبر دارین از پسر ما؟ می‌پرسیدن کی اسیرشده؟ اردیبهشت سال 59 برادر، اردیبهشت 59؟ اون موقع که چند ماه قبل از جنگه. هیچ کس از صادق خبر نداشت. یعنی الان چند سالش بود؟ الان به همون خوش تیپی بود که وقتی گرفتن بردنش؟ هیچ کس نمی‌دونست.


حالا دیگه جنگ تموم شده بود و از ایران یه زمین سوخته مونده بود، اما خب زندگی ادامه داشت. زمزمه‌ی موج سوم مهاجرت بین جوون‌ترها پیچید. سوئد به مهاجرای کرد فعلی پناهندگی می‌داد. اولین کسی که باز مهاجرت کرد دایی کامل و زن روسیش بود. دایی که دخترش خود خود نماد مهاجرت بودن. دختر اول جوانی که شوروی به دنیا اومده بود و به چهار زبان فارسی و کردی و عربی و روسی مسلط بود. آریان که بغداد به دنیا اومده بود و تحت تعلیمات مدرسه‌های ایرانی به حجاب علاقه پیدا کرده بود. تا وقتی مادرش نبود همه جا مقنعه‌ی چونه دار سر می‌کرد و تا مادرش می‌دید حجابش از سرش درمیاورد و سوزان دختر سومی که توی بیمارستان ایرانشهر به دنیا اومده بود.


از این خونواده گمگشته تر پیدا می‌کنید؟ همین بی سرزمینی اونا رو شدیدا به هم وابسته کرده بود و حالا باز برای سومین بار قصد جدایی از خانواده رو داشتن. اونا از راه ایران و ترکیه و ایتالیا رفتن به مالمو سوئد. همین دایی من وقتی توی سوئد جای پاش محکم شد برای پدر و مادرش ویزا فرستاد تا پدربزرگم اونجا قلب شکستشو عمل کنه. اون موقع‌ها رفتن دونه دونه ی عزیزا و دوستانم به چشم دیدم. سالی نبود که یکی از همبازیام نیان که آخرین شام رو با ما بخورن، من آخرین بازی رو باهاشون بکنم و برن. مسیر فرودگاه هم برام عزیزه و هم برام حس بدی داره. همیشه بو و نسیم خنک اطراف فرودگاه برام یه مزه و حال دیگه‌ای داره. این رفت و آمدهای مداوم بین فرودگاه باعث شده خبر مرگ و تولد از راه نامه و تلفن و حالا از راه اینترنت و واتس‌اپ و اینستاگرام و بارها و بارها تجربه کنم. سال‌های سختی گذشت تا خونواده‌ی ما خودشو جمع و جور کرد. یکی از کسایی که بعد از آوارگی و حین جنگ خودشو برای خونواده وقف کرد و بعدم ایران موند بابام بود.


بابام همیشه سعی می‌کنه به اوضاع اطرافش کنترل داشته باشه و وقتی کمی اوضاع از دستش خارج بشه عصبی میشه. وقتی نوجوون بودم اصلا نمی‌فهمیدمش. چون همیشه حس می‌کردم داره من رو کنترل می‌کنه. الان که خودم بچه دارم بیشتر می‌فهممش و هم دلم براش می‌سوزه و هم براش احترام قائلم. پدر من یک ترومای وحشتناک رو تجربه کرده. بابای من پسری بود که یه شب همه چیز رو از دست داد و مرد شد. وقتی دست فروشی می‌کرد فقط یه آرزو داشته، داشتن یه بخاری برقی برای زیر پاش. بابای من مثل خیلی از جوونای اون زمان حسرت این را داشت که یک پیکان جوانان گوجه‌ای داشته باشه ولی تا سال‌ها می‌ترسید اگر جایی یه ساندویچ دوتا ساندویچ بخوره پولش تا آخر ماه نمی‌رسه که شکم هفت سر عایله رو سیر کنه. بابای من همون پسری که توی بغداد از همبرگری بازار بزازها کاظمین روزی سه تا ساندویچ همبرگر با نوشابه‌ی سینالکو می‌خورد. برای همینم هنوزم وقتی بهش زنگ میزنی میگی نوشابه بخر بیار از همین فانتاهای زرد لیمویی می‌خره میاره خونه.


اون یاد دوران کودکی و بازار کاظمین میندازه. وقتی بچه بودم بابام مجبور بود زیاد کار کنه و زخم سال‌های گذشته روش مونده ‌بود. شبا خسته این زخم‌ها رو با خودش به خونه میاورد. خجالت می‌کشم که اینو بگم. من توی عالم بچگی و نفهمی از اینکه بابام دیر میومد خونه خوشحال بودم. چون تنها چیزی که ازش می‌دیدم یه تن خسته بود که اخم بین ابروهاش کاشته ‌بود. من مردی رو می‌دیدم که خشمگینه و ازش می‌ترسیدم. از پشت در و دیوار یواشکی می‌پاییدمش، اگه چهره‌اش گرفته بود از اتاق بیرون نمیومدم. اما روزهایی که خوشحال و سر حال بود یه نور به دلم می‌تابید. صدامون می‌کرد که بریم روی پاهاش بشینیم. من نمی‌فهمیدم این مرد خستگی‌ناپذیر جمعه‌ها رو فقط بعد از به دنیا اومدن ما تعطیل کرده تا به ما وقت بگذرونه. تا مارو که کمی وضعیتمون بهتر شده بود سوار دوچرخه کنه و ببره پارک ملت و بعدش از همبرگری فریدون برامون ساندویچ بخره.


خیلی کم حرفه ولی همه‌ی این حرفای کمی رو هم که بهم زده یادمه. یکی از مکالمات مون برمی‌گرده به همون روزایی که رد سال‌ها کار دیگه توی چهرش پیدا شده بود. روی پله‌های دم خونه‌ی پدریش ایستاده بودیم. همونی که با قرض و قوله و طلاهایی که لای لباس‌ها آورده بودن خریده بودن. یه خونه‌ی سه‌طبقه. از اون خونه قدیمایی که عکسشون قند توی دل آدم آب می‌کنه. توی خیابون باباخان لوی باغ صبا. دوتا در ورودی داشت؛ یه در که باز می‌شد و ده بیست تا پله منتظر بودن تا بری بالا و برسی به قسمت اصلی خونه و یه در دیگه که اون مورد علاقه‌ی من بود. وقتی باز می‌شد انگار که به بهشت بچگی من پا می‌ذاشتی. به یه حیاط که سمت راستش پیچ امین‌الدوله خزیده بود و رفته بود توی خونه‌ی همسایه بغلی. پدر و مادرم تو اون خونه ازدواج کردن و من تو این خونه به دنیا اومدم و پا گرفتم. توی اون خونه شروع کردم حرف زدن و درخت گوجه سبز و انگورش با من بزرگ شدن. من اونجا بزرگ شده بودم چون که بابای من نون آور هفت سر عایله بود و توانایی اینکه یه خونه‌ای جدا بخره رو نداشت. اون شب یکی از آخرین شبایی بود که ما دم در اون خونه وایساده بودیم.


دیگه قد کشیده بودم دم‌دمای دانشگاه رفتنم بود. بابام با یه حالت عجیبی حرف می‌زد. انگار با این حرفاش داشت با اون خونه خداحافظی می‌کرد. خونه‌ای که توی اون آوارگی شده بود پناهشون اما راهی نبود جز خداحافظی با این خونه و گنجه‌ی خاطرات. خونه قشنگ افتاده بود وسط طرح توسعه بزرگراه صیاد. بابا با یه حسرت و بغضی گفت مال اون سالا اشتباه کردیم، ما توی اون روزا نباید این خونرو می‌خریدیم. بهش گفتم خونه نمی‌خریدین؟ پس کجا می‌رفتین؟ گفت باید اجاره می‌کردیم، جاش باید مغازه می‌خریدیم. از خونه پول در نمیاد از مغازه درمیاد. ما اون موقع بی‌پناه بودیم و توان ریسک کردن نداشتیم. نمی‌خواستیم عاقبت ما آوارگی باشه. آدم آواره همش دنبال یه خونه می‌گرده که پناهش بشه. بعد ادامه داد که باپیر بعد از تبعید یه شبه پیر شد و آسمش تشدید شد و نتونست کار کنه، حالا چشم همه به دست من بود. اگه مغازه داشتم مجبور نمی‌شدم دستفروشی کنم، مجبور نمی‌شدم توی خیابون باتری رادیو بفروشم. من و عموهات مجبور نمی‌شدیم توی سرما و گرما توی برف و بارون تو خیابون بایستیم.


اون موقع روزی شونزده ساعت کار می‌کردم. بعدی نیشخند تلخ زد و گفت صبح که نبود هنوز هوا تاریک بود. ده سال من هوا تاریک از خونه می‌رفتم بیرون. می‌رفتم راه‌آهن و ترمینال جنوب مسافر سوار می‌کردم و می‌رسوندم مقصد. ده سال از چهار صبح تا نه صبح تا وقتی که بازار باز بشه. بعد می‌اومدم توی بازارم بساط می‌کردم. همچی می‌فروختم تا وقتی جنگ بود باتری و رادیو و چراغ قوه خوب فروش می‌رفت. برای وقت بمبارون همه به باتری و رادیو و چراغ قوه نیاز داشتن. جنگ ما رو آواره کرده بود و ما از همین جنگ داشتیم نون درمیاوردیم. جنگ که تموم شد، سیگار فروختم، بیسکویت و شکلات فروختم، تا تونسته بودم نخورده بودم و کم پوشیده بودم تا بتونم پول جمع کنم و توی چهارراه مولوی یه مغازه‌ی فسقلی ده دوازده متری بخرم.


اون مغازه واسم اعتبار آورد؛ خوب شد که به حرف باپیر گوش کردم و با داییت شریک شدم و از ایتالیا لباس آوردیم. شراکت من داییت بهترین اتفاق توی کسب و کارمون بود و ما رو از اون وضعیت نجات داد. خوشحالم که اون زحمت نتیجه داد و الان وضع زندگیمون بهتره. به اینجا حرفاش که رسید یه بادی به غبغب انداختم و یه نفسی گرفتم. دلم می‌خواست بغلش کنم اما هم خجالت می‌کشیدم و هم بلد نبودم. این بابای من بود یه پسر نوجوون جنگ و آوارگی و بازار کار وجودش رو شکل داده بود. حس می‌کردم چقد دوسش دارم. بابا و من یکی از مهم‌ترین حرفامون رو اون شب خنک پاییزی، دم اولین و قشنگ‌ترین خونه‌ای که دیگه حالا نیست زدیم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%D8%B3%D9%88%D9%85---%D9%85%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-id1493166-id418477628?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D8%B3%D9%88%D9%85%20-%20%D9%85%D9%86%20%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF24-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-kvqzvsqo8phe
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-25-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-fq2avoxl4vzh