اپیزود بیست و چهارم - من زاده مهاجرتم (قسمت سوم)

سال 2003 لطیف، مرد چهل ساله‌ی عراقی توی خونه‌ش توی بلژیک داشت از تلویزیون اخبار جنگ عراق و آمریکا را دنبال می‌کرد. یه خبر فوری رسید؛ دو تا پسر صدام که یکیشون عدی بود بعد از یک درگیری شیش ساعته با نیروهای آمریکایی توی مخفیگاهشان در شهر موصل کشته شدن. لطیف چند لحظه بهت زده تلویزیون نگاه کرد و بعد لیوان قهوه‌شو کوبید به دیوار. بعد داد زد که نه، نباید بمیره، نباید اینطوری بمیره. باید میومد دادگاه تا ازش بپرسم چرا این کارو با من کرده. بعد تلویزیون خاموش کرد. صورت خودشو توی صفحه‌ی خاموش مشکی تلویزیون دید و گفت باید جواب پس می‌داد. لطیف یحیی سال‌های زیادی بدل عدی پسر صدام بود.

سلام من مرسن هستم و این بیست و چهارمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.

خب بریم سراغ سومین قسمت داستان من زاده مهاجرتم. اگر هنوز دو اپیزود قبلی رو نشنیدین پیشنهاد می‌کنم که برگردین و از اپیزود بیست و دوم شروع کنین.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF22-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-g4spozzpmwc7
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF23-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-rihptuqf1lgc



من می‌تونستم مریم باشم، تو می‌تونستی مریم باشی.




دو اپیزود قبلی بیشتر داستان در مورد بخشی از خانواده بود که توی ایران بودن و حالا این داستان دو نفری که توی عراق بودن؛ دایی صادق و خاله کوثر. خیلی از ما دلمون می‌خواد که زندگی آرومی داشته باشیم و شاید خیلیامون دلمون می‌خواد که کاری به سیاست نداشته باشیم ولی گاهی سیاست، اوضاع کشور، جنگ و قدرت راهش به خونمون باز می‌کنه و بخش بزرگی از داستان ما و نسل‌های بعدمون میشه. به همین دلیل برای این قسمت از داستان باید اول در مورد صدام و پسرش عدی صحبت کنم. صدام در کنار شخصیت و قدرت طلبی بی رحمانه‌ای که داشت عاشق فیلم پدرخوانده بود. انگار همیشه خودش رو در قامت دون کورلئونه می‌دید. مخصوصا اون وجه از شخصیتش که اگر رییس مافیا هم باشی باید برای خونوادت وقت بذاری.


این مرد خونواده بودن رو هم خوب توی رسانه‌ها نشون می‌داد و البته از زندگی تجملاتی بچه‌هاش و قدرت بی حد و حصرشون مشخص بود. شایدم رفتارهاش ریشه در گذشته داشت. پدر صدام چند ماه قبل از تولدش فوت میشه و مادرش که دیگه بچه رو نمی‌خواسته سعی می‌کنه اون رو سقط کنه که موفق نمیشه بعد از تولدش هم اهمیت زیادی بهش نمی‌داده تا این که توی سه سالگی صدام مادرش با یک خلافکار معروف توی تکریت به اسم حسن ازدواج می‌کنه. ناپدریش مجبورش می‌کرده که بز و مرغ و خروس بدزده و علاوه بر اون حسابی کتکش می‌زده. شاید اونجا بوده که صدام دو تا تصمیم بزرگ می‌گیره. اول اینکه یه خونواده‌ی محکم برای خودش بسازه. دوم اینکه هیچوقت در موضع ضعف قرار نگیره و همیشه قدرتمند باشه. توی نه سالگی‌ام فرار می‌کنه تا با عموی ناسیونالیستش زندگی کنه.


که میشه گفت که همون عمو بود که پایه‌ی تفکر صدام گذاشت. از اون یاد گرفته بود که خدا سه تا چیز رو نباید می‌آفرید؛ ایرانیا، مگس‌ها و یهودیا. او با راهنمایی عموش بود که به یک دبیرستان ملی‌گرا رفت و سال 1957 توی سن بیست سالگی عضو حزب انقلابی و پانعربی بعث شد. که عموشم طرفدارش بود. بعد با ساجده طلفاح دختر عمویش ازدواج کرد. ازدواج درون خانوادگی غیر از اینکه رسم بود یه جنبه‌ی دیگه‌ای هم داشت، اینکه قدرت توی خونواده بمونه و کسایی اطرافت باشن که بتونی بهشون اعتماد کنی. از ساجده پنج تا فرزند به دنیا اومد که دوتای اولی پسر بودن به‌ اسم‌های عدی و قسی. زمانی که پسراش داشتن به نوجوونی پا می‌ذاشتن صدام دیگه قدرت گرفته بود. پدر بودنش هم متفاوت بود. وقتی بقیه با پدراشون می‌رفتن گردش و مهمونی، صدام دو تا پسرش با خودش می‌برد زندان و شکنجه‌گاه تا چشمشون عادت کنه ولی اگر فکر می‌کنید صدام بی‌رحم بود باید عدی رو می‌دیدین.


به همون قسی‌القلبی بعلاوه‌ی روان‌پریشی؛ یه سایکوپس واقعی. عدی حتی توی مدرسه هم قطار گلوله می‌بست دورکمرش. فکر کنید که زنگ تفریح مدرسه می‌خورد و عدی تصمیم گرفته بود با یکی از همکلاسیاش دعوا کنه. بادیگارداش اون بچه‌‌ی بخت برگشته و روی زمین نگه می‌داشتند تا عدی بهش مشت بزنه. پسرها توی همچین فضایی بزرگ شدن و بعدا هم توی فعالیت‌هایی مثل حذف مخالفین و کشتن کردها دست داشتن. قسی پسر کوچکتر بیشتر سر به راه بود مثل پدرش نظم داشت و برای قدرت از ترس استفاده می‌کرد. اما عدی کم‌کم از کنترل خارج شد. اون از شکنجه لذت می‌برد. فرقی هم براش نمی‌کرد دشمن سیاسی باشه، دوستش باشه یا اینکه حتی یکی باشه که از قیافش خوشش نیاد، مشکل از جایی شروع شد که با اینترنت آشنا شد. حالا دیگه می‌تونست روش‌های شکنجه در باستان رو سرچ کنه و البته می‌خواست اجراشون هم بکنه.


زندگی شخصیش هم همین قدر سیاه بود. بعد از سه بار ازدواج ناموفقی که داشت به یه عادت جدید رو آورده بود. فکر کنید عدی با ماشین فراری F40 قرمزش و ماشین پشت سرش که پر از بادیگارد بود وارد محوطه دانشگاه بغداد می‌شد. با صدای موسیقی زیاد که از توی کلاس هم می‌شد شنیدش، بدون تعادل روانی. دیده بودنش گاهی ماشین می‌زنه کنار و مثل یه بچه گریه می‌کنه و زار می‌زنه و بعد نیم ساعت بعد بلند بلند می‌خنده. توی دانشگاه همکلاسی‌های دخترش سعی می‌کردن جلوش آفتابی نشن و باهاش هم کلام نشن. شاید فکر کنید اینکه عدی از کسی بدش بیاد اتفاق بدیه، ولی اینکه عدی از کسی خوشش بیاد به مراتب اتفاق بدتری بود. دیگه همه از تفریح جدید عدی خبر داشتن. دعی دخترهای جوون رو مجبور می‌کرد باهاش قرار بذارن، بهشون تجاوز می‌کرد که گاهی هم اون دختر به قتل می‌رسید و سر به نیست می‌شد. حتی یه بار که از همسر یکی از فرمانده‌های ارتش عراق خوشش اومده بود به اون فرمانده تهمت خیانت به کشور می‌زنه و می‌ندازتش زندان و بعد از اینکه کارش با همسر تموم میشه اونو می‌کشه.


با تمام این حرف‌ها عدی از جایی افتاد توی سرازیری که با پدرش درافتاد. وقتی صدام و پسراش داشتن قدرت می‌گرفتن و ترس از خاندانشان توی عراق بیشتر می‌کردن، اختلافات داخلیشون داشت پیدا می‌شد. سال 1986 صدام با زنی به اسم سمیرا ازدواج کرد که دو تا پسر داشت و مجبورش کرده بود از شوهرش جدا بشه، زن دوم گرفته بود. جدا از اون صدام که همیشه خودشو پدرخوانده و اهل خونواده می‌دونست، حالا کمی بی‌بند و بار شده بود. یه شب اکتبر سال 1988 توی کاخ ریاست جمهوری عراق به افتخار سوزان مبارک همسر حسنی مبارک، رئیس جمهور دائمی پیشین مصر یه مهمونی برگزار شده بود. توی اون مهمونی عدی با کامل حنا دوست قدیمی و فوت تیستر و محافظ شخصی صدام درگیری لفظی پیدا کرده بود. عدی به کامل گفته بود که تو برای پدرم دخترای مختلف میاری و مسئول این هستی که مادرم از چشم پدرم افتاده و افسرده شده.


خلاصه حرفا بالا می‌گیره و عدی کامل رو با چاقو می‌زنه و بعد با کلت چند بار بهش شلیک می‌کنه و می‌کشتش. این موضوع صدام رو خیلی ناراحت می‌کنه و می‌گفتن امکان این وجود داره که عدی رو بکشه. البته یه مدت زندانیش می‌کنه و بعد می‌فرستتش سوییس. صدام اینجا بود که فهمید عدی درسته که به خاطر بی‌رحمیش فرزند خلفیه ولی وقتی عقد توی کلش نیست باعث دردسر میشه. عدی یه مدت بعد برگشت عراق. با اینکه عدی دیگه فرزند مورد علاقه‌ی صدام نبود و اونم خوب فهمیده بود که این پسر تعادل روانی نداره و نباید کارای مهم رو بهش سپرد ولی بازم توی مشاغل مختلف مثل هشت پا بود. از رییس کمیته المپیک عراق و مدیر تیم ملی فوتبال بگیرید تا سردبیر روزنامه مثلا مستقل بابل و روزنامه‌ی شباب و شبکه‌ی جوانان و همینطور انجمن عکاسان عراقی. بالاخره باید رسانه‌ها دست دیکتاتور می‌موندن و کی بهتر از یه رئیس روانی.


البته عدی مسئول شبه نظامیان فدای صدامم بود اما مهمترینشون همون رییس کمیته المپیک و تیم ملی فوتبال عراق در بیست سالگی بود. فوتبالیست‌ها تعریف می‌کنند که او واقعا چیزی از فوتبال متوجه نمی‌شد و تنها چیزی که واسش مهم بود بردن بود. تمام این اهمیت به بردن و جلوی دوربین بودن و لبخند کج زدنا برای ساختن تصویر اجتماعی بود به یک دلیل مهم، می‌خواست جانشین صدام بشه. اما مشکل اینجا بود که از نگاه یه چکش همه چیز میخه. یکی از بازیکنان تیم ملی تعریف می‌کنه که عدی بین دو تا نیمه زنگ میزد به رختکن و تهدید می‌کرد که اگر خوب بازی نکنید پاهاتون رو قطع می‌کنم و میندازم جلوی سگا، اصلا راه دیگه‌ای بلد نبود. تا اینجا رو داشته باشین اما این داستان عدی نیست با اینکه یه جایی وارد داستان میشه، این داستان خاله کوثرمه. اولین باری که خاله کوثرم دیدم برمی‌گرده به بیست بیست و پنج سال پیش، من هفت هشت ساله بودم.


جنگ تموم شده بود اما مرزها بسته بود و هیچ رفت‌وآمدی و حتی تلفنی در کار نبود. تنها نامه بود و عکس؛ من فقط می‌دونستم که یه خاله‌ی ورزشکار توی عراق دارم. که شوهرش بهترین فوتبالیست عراقه و توی تیم ‌ملیه. اما اونا فقط برای من یه اسم بودن. اولین باری که دیدمش باز توی فرودگاه بود. توی فرودگاه هیترو لندن که پر از زرق و برق و جذابیت بود. من همش چشمم به آدما و لباس‌ها و مغازه‌ها بود. پر از هیجان از چیزای جدیدی قراره توی لندن ببینم. وقتی از در شیشه‌ای رد شدیم یه خانوم روبرومون بود. این فقط اولین دیدار من نبود، مادر و خواهرش بعد از پونزده سال همدیگه رو توی اون فرودگاه دیدن. چیزی که من اون لحظه دیدم از حد فهم اون موقع من خارج بود. من فقط می‌خواستم زودتر اشک و گریه و بغل کردن تموم شه تا زودتر برم بیگ بن و رودخونه‌ی تایمز رو ببینم.


اما الان که دارم این صحنه‌ها رو مرور می‌کنم بنظرم از بیگ بن جذاب‌تر صورت مادر و خاله کوثرم بود. بغلایی که از همدیگه باز نمی‌شد و خاله‌ای که تا اون روز برام فقط یه عکس بود توی آلبوم. درسته که شوهرش توی تیم ملی بود اما خودشم ورزشکار قابلی بود. تازه پارسال تونستن رکوردش توی پرش از مانع رو توی عراق بشکنن. از توی مدرسه استعدادش توی دومیدانی کشف می‌کنن. خودش برام تعریف می‌کرد که روزی که سهمیه بازی توی بازی‌های آسیایی 1987 بانکوک رو بدست میاره براش فکر محال بوده که باپیر بذاره که به اون مسابقه بره. اینکه از فدراسیون و وزارت ورزش هی میومدن در خونه و می‌رفتن. هی پیغام و پسغام که بذارین دختر به عنوان نماینده‌ی عراق توی مسابقات آسیایی شرکت کنه. اما نه، مرغ باپیر یه پاداشته. می‌گفت دخترم بفرستم بلاد کفر، لخت و پتی، جلوی مردم بپر بپر کنه؟ اصلا این مسابقات آسیایی چی هست؟ اما این اصرارها و رفت و آمدها به شرط اینکه لباس لختی نباشه و دست و پاش معلوم نباشه نتیجه داد.


خلاصه خالم میره به مسابقات. با اینکه خاله تو این مسابقات چهارم شد اما رکورد عراق رو توی همون مسابقات جابه‌جا کرد. همونجا توی همون بازی مهدی که اون موقع بازیکن تیم ملی فوتبال بوده ازش خواستگاری می‌کنه. این خواستگاری و عشق و علاقه بیشترین سال‌های زندگیش رو تبدیل به بزرگترین دلتنگی و فراق می‌کنه. اون روزی که سربازهای بعث با ماشین‌های نظامی جلوی خونه صف کشیده بودن و خونواده‌ی منو سوار مینی‌بوس می‌کردن تا اینکه بفرستنشون ایران، یه تصمیم بزرگ گرفته‌ شد. یه تصمیمی که باید در لحظه هم گرفته می‌شد. اون روز دایی صادق با اون لباس سربازیش، وقتی همه لباس سفر به تن داشتن و چمدون به دست سوار مینی‌بوس می‌شدن، مهدی خبر کرد و دست خاله کوثرو گرفت و گفت نه تو بمون، تو نامزد داری، زندگیت اینجاست، ما هم بعد از این قائله برمی‌گردیم.


خاله کوثر تعریف می‌کنه وقتی دیدم در عرض یک ساعت همه‌ی خواهرا و برادرام دارن میان و دونه به دونه با من خداحافظی می‌کنن و روی منو می‌بوسن و اشکشون با اشک من مخلوط میشه، یه جنون آنی بهم دست داد. وقتی راننده مینی‌بوس استارت زد و خاک زیر چرخ‌های مینی‌بوس رفت هوا و خانواده منو به مقصد یه سرنوشت نامعلوم ترک کرد، این من بودم که دیگه پام روی زمین نبود. من یه شب بی‌پناه شده بودم. صادق با تصمیمی که گرفت زندگی منو تغییر داد. اگه سوار اون مینی‌بوس می‌شدم، میومدم ایران و معلوم نبود تقدیر برای من چی توی چنته داشت. صادق اما نتونسته بود سرنوشت خودشو تغییر بده، اون محکوم شده بود به عاقبتی که هنوز هیچکدوم از ما ازش خبر نداره و وسط راه از مینی‌بوس اون رو با دستبند به بازداشتگاه ارتش برده‌ بودن. خونواده‌ی من رفتن، پیچیدن مینی‌بوس رو تا سر کوچه نگاه کردم، سربازا خونه‌ی پدری رو پلمپ کردن و سوار ماشیناشون شدن و رفتن و یهو کوچه خلوت شد، من موندم دم در. یه کلید از در پشتی داشتم اما رفتم توی خونه‌ی برادرم که دیوار به دیوار خونه‌ی پدری بود ساکن شدم.


تک و تنها، بدون هیچ تماس تلفنی با خونواده و محکوم بودم به ادامه‌ی زندگی. می‌رفتم دانشگاه و با مهدی که اون موقع هنوز نامزد بودیم وقت می‌گذروندم تا درد این بی‌کسی رو راحت‌تر تحمل کنم. بعضی روزا یواشکی از خونه بغلی که توش ساکن بودم کلید مینداختم به در خونه‌ی پدری. در به سوییت صادق باز می‌شد. از در که رد می‌شدم پامو می‌ذاشتم به یه دنیا خاطرات. خاطراتی که عمرشون از یه ماه کمتر بود. می‌رفتم توی خونه، توی اتاقم و صدای هیشکی نمیومد. من عادت داشتم این خونه ساکت باشه. این خونه همیشه پر بود از صدای مادرم و خواهرا و بچه‌ها. گلای توی حیاط بی‌حال و زرد شده بودن. چمناش دیگه تر و تازه نبودن. تو این گرمای جهنمی بغداد حتی جرات نمی‌کردم بهشون آب بدم شاید خبرچینا بفهمن که کسی به این خونه‌ی پلمپ شده رفت و آمد داره. لباسا رو هر روز از توی کمد در میاوردم و مرتب می‌کردم. بعد خونه و آینه را گردگیری می‌کردم. اون سقف خالی که سیمای لخت برق ازش آویزون بودن مثل شلاق توی صورتم می‌خورد.


یادم مینداخت که با بردن لوسترها به ما فهموندن که که رییس کیه و هر لحظه ممکنه بیان و بقیه وسایل خونه رو هم ببرن. بعد دوباره از در پشتی بیرون می‌رفتم. دلم خوش بود که هنوز خونه هست وقتی خونه باشه یعنی برمی‌گردن. تا اینکه اون اتفاق وحشتناک افتاد. دیگه به شوکه شدن عادت کرده بودم. ما یه همسایه داشتیم، یه خونواده اهل بصره، که پدرشون رو از دست داده بودن و یه زن تنها بود و چند تا بچه یتیم قد و نیم قد. ماه رمضونا، صبای خنک بغداد، همه توی حیاط و بالای پشت بوم می‌نشستن دور سفره‌ی سحری و خودشون با نونای خوشمزه نونوایی محل که بوش همه‌ی محل سرمست می‌کرد سیر می‌کردن. باپیر وقتی سحر به سحر از نونوایی محله نون تازه برای سحری می‌خرید دو تا قرص نون رو هم روی دیوار همسایه می‌ذاشت و بعد به عربی پسرک نوجوون رو صدا می‌کرد که نونارو برداره.


باپیر همیشه می‌گفت که اینا پدر ندارن یتیمن، جای پدرشون من براشون نون می‌خرم. بوی نون می‌خوره به دماغشون هوس می‌کنن. همون پسر نوجوان الان تبدیل شده بود به یه جوون خبرچین و توی استخبارات بعث استخدام شده بود. همون پسر یک ماه پیش وقتی باپیر فرستاده بودن ایران، یواشکی از روی دیوار می‌پرید داخل حیاط ما، زیر پنجره گوش وایمیستاد. همه از حضورش خبر داشتن حتی می‌دونستن پسر همسایه‌ست و البته همه می‌دونستن که دنبال چیه. می‌خواست بدونه که اهل خونه به رادیو ایران گوش میدن یا نه. که همینم جای تعجب داشت اونا حتی فارسی هم نمی‌تونستن حرف بزنن و جز سلام خداحافظ چیزی بلد نبودن. توی مدت بازداشت کار هر شبش بود. یواشکی می‌پرید توی حیاط، زیر پنجره فالگوش وایمیستاد و داپیر دست صادق می‌گرفت و با چشم ازش خواهش می‌کرد، تمنا می‌کرد که شور جوونی نگیرتش. یه وقت نپره یقه‌ی جوون خبرچین بگیره. حالا که همه رو فرستاده بودن ایران و دیگه کسی توی اون خونه نبود نمی‌دونم همون پسر چجوری فهمیده بود که من از در پشتی می‌رم داخل و خبر رفت و آمدهای یواشکی من به خونهی پدری رو به گوش نیروهای بعث رسونده بود.


یه روز عصر که از دانشگاه داشتم برمی‌گشتم خونه از طبقه‌ی دوم خونه‌ی برادرم دیدم که دیگه پرده‌های خونه به پنجره‌ها آویزون نیستن. دقت کردم، پذیرایی که دیگه هیچی توش نبود مشخص بود. خونه خالی خالی بود. اومده بودن همه چیز رو با خودشون برده‌ بودن. بعد دنبال پنجره‌ی اتاقم گشتم، تختم نبود. کمدم با همه‌ی خاطرات و نامه‌ها و افتخارات ورزشی نبود، کتابام نبودن. کتابایی که من برای دانشگاه بهشون نیاز داشتم. امتحانات نزدیک بود خیلی برام زور داشت تو این بی‌پولی دوباره پول کتابایی رو بدم که اونا از من دزدیده بودن. هنوز به هفته نکشیده بود که یه خونواده‌ی وابسته به حزب بعث، اسباب کشیدن به خونه‌ی پدریم. دوباره پرده‌ها آویزون شدن. دوباره از توی خونه صدا میومد و دیدم که دوباره گلای حیاط به آب رسیدن. زنی که توی خونه‌ی پدریم، توی خونه‌ی من زندگی می‌کرد خودشو دیگه صاحب اون خونه می‌دونست.


توی کوچه هر از گاهی با هم چشم تو چشم میشدیم. اون نگاه تند و طلبکارش همیشه آزارم می‌داد. انگار این من بودم که به زور توی خونه‌ی اون نشسته بودم. خوب شد که باپیر رفت، خوب شد که داپیر رفت. رفتن و به چشم این روزای سیاه رو ندیدن. ندیدن که غریبه روی سال‌های سال زحمت روی مزد زحمات تو خونه زندگیشون اینطوری مثل یه پرنده‌ی شوم بال باز کرده. اینکه مجبور نبودن مثل من هر روز صبح این رنجو از پشت پنجره تحمل کنن. اما رنج من همین‌جا تموم نمیشد. به مدت یک سال هر ماه با صادق توی زندان سیاسی ملاقات داشتم. چهره‌اش عوض شده بود و سبیلهای پرپشتو زده‌ بود. به زور همش لبخند می‌زد. پشت اون خنده‌ها انگار نمی‌خواست ته دل من خالی کنه اما من ماهی یک بار جون می‌دادم. بعد از هر جدایی خداحافظی تا ماه بعد و هر بار هر دوتامون می‌دونستیم که ممکنه این آخرین دیدار باشه. چون کشور وارد جنگ با ایران شده بود و ما هم ایرانیای جا مونده توی عراق بودیم.


به واسطه‌ی آشنا و کسایی که با بازی مهدی توی تیم ملی فوتبال علاقه داشتن به زندان یه روزنه پیدا کرده بودم. یه نفر حاضر شده بود در مقابل دریافت پول خوراکی‌هایی که برای صادق می‌پختن به دستش برسونه. براش مسواک و پودر لباسشویی و خمیر دندون می‌فرستادم. چسب بسته‌ی پودر لباسشویی رو با حرارت باز می‌کردم و بعد لا به لای پودرا براش نامه می‌نوشتم و دوباره با چسب درشو می‌بستم و براش می‌فرستادم. یه بار از حالش فهمیده بودم دندون درد گرفته و تو یکی از روزها این هفته قراره برای رفتن به دندونپزشکی از زندان خارج بشه. روز موعود رسید، بهش نگفته بودم. روبروی زندان اون سمت خیابون منتظرش وایساده بودم. هیچی نمی‌خواستم، فقط می‌خواستم ایستاده ببینمش، راه رفتنش ببینم، توی هوای آزاد یه لحظه آزاد ببینمش.


در بزرگ زندان با یه صدای خاصی باز شد و بعد قامت بلند و چهار شونش از در پیدا شد. اما بعد چشمام سیاهی رفت وقتی اون دستبندهای محکم آهنی رو دور دستای مردونش دیدم. برادر من جنایتکار نبود و من نمی‌دونم به کدوم گناه داشتیم این همه درد را تحمل می‌کردیم. راه رفتنش توی خیابون با نگاهم می‌بلعیدم تا اینکه به ماشین زندان برسه. آروم و موازی باش قدم می‌زدم. نمی‌خواستم من ببینه، می‌ترسیدم بی‌تاب بشه اما من دید. حال چشماش حالت پدرانه بود، توی همون حالشم می‌خواست از من حمایت کنه. از نگاهش فهمیدم که به من میگه برو.


بعد از اون دیدارها و نامه‌های ما هم خیلی طول نکشید. آخرین نامه‌ای که به من نوشت این بود که دیگه برای من نامه ننویس، دارن ما و بقیه پسرها رو می‌فرستن ایران. این آخرین اتصال و خبری بود که ما رو بهم پیوند داده بود. بعد از اون روزها بی‌خبری بود و سرگردونی. پسرها به ایران نرسیده بودند. این روزها به سال‌ها تبدیل شد و این سال‌های انتظار حتی بعد از سقوط صدام هم تموم نشد.


یه سال بود که از غارت ما می‌گذشت و یه چند ماهی هم بود که دیگه از صادق خبر نداشتم و بیشتر از یک سال بود که نامزد کرده بودم. وقتش بود که دیگه ازدواج کنم اما از اون ورم نمی‌خواستم که خونه‌ی برادرم خالی بمونه. می‌ترسیدم این خونه هم مثل خونه‌ی پدریم غارت بشه. مهدی قبول کرد که ساکن همین جا بشیم. البته مهدی اکثر وقتا توی اردو بود. توی این شهر و اون کشور بود و مسابقه می‌داد. من توی خونواده تنها عروسی بودم که تنهایی تدارک خونه‌ی خودم رو دیدم. تخت نو خریدم، لباس نو خریدم، حتی برای روز عروسی خودم غذا پختم. اونقدر مهمونیم نداشتیم، چون من دیگه کسی نداشتم.


فقط چند نفر از خانواده و خواهر برادرای مهدی بودن. من مظلومانه توی خونه‌ی برادری که دیگه اینجا نبود ازدواج کردم. شب عروسی موشک‌های ایرانی بغداد رو بمبارون می‌کردن و من و مهدی تنها توی تاریکی و زیر نور شمع غریبانه نشسته بودیم. موشک‌های ایرانی بالای سر ما پرواز می‌کردن و سایه‌ی موشک‌های عراقی روی سر خونواده‌ی من توی ایران سنگینی می‌کرد. این سخت‌ترین آزمونی بود که خدا داشت از من می‌گرفت.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%88-%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85---%D9%85%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85-id1493166-id420132284?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%20-%20%D9%85%D9%86%20%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87%20%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA%D9%85%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%B3%D9%88%D9%85-CastBox_FM
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-25-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-fq2avoxl4vzh