نانوا هم جوش شیرین می زند...
کتاب، خواب طولانی، پاییز، بیکاری، تنهایی

با اینکه میدانم بدنم نیاز به تابش نور خورشید دارد و بهترین راه برای مقابله با افسردگی، پیاده روی زیر نور آفتاب است، اما تا دلیلی برای بیرون رفتن از خانه پیدا نکنم، این کار جزو ناممکنترین و دشوارترین کارهای دنیا برایم محسوب میشود.
میدانم که نیروی افسردگی آنقدر قوی است که نگذارد تو با آن مقابله کنی و در نهایت او را شکست بدهی. پس برای ادامهی حیات خود، فکر تو را به چیزهای کم اهمیت مشغول میکند، بهانه میتراشد و از تو دلیل میخواهد برای بیرون رفتن از خانه.
از خود میپرسم آخر آن بیرون چه خبر است یا چه کسی منتظر من است که به دیدار او بروم. تا همین چند هفتهی پیش که شاغل بودم، هر روز کمی مانده به ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشدم اما حال که کارم را از دست دادهام، صبحها به زور از خواب بیدار میشوم. البته از زمانی که بیکار شدهام، یک چشمم به آگهیهای شغلی است و این طور نیست که شبیه یک آدم بیعار و بی مسئولیت، دائم به کسالت و خواب بگذرانم.
بعضی از روزها افسردگی چنان شدید است که تمام روز را میخوابم. البته به غیر از خواب کاری هم از من بر نمیآید. این را باید به خود یادآوری کنم که من هم ظرفیت مشخصی دارم و تا حد مشخصی میتوانم بر زندگیام تاثیر بگذرانم و نباید فراموش کرد که بخش عمدهای از سرنوشت من را عوامل بیرونی تشکیل میدهند.
من نهایت تلاش خود را کردهام و در هر لحظه از زندگی کاری را انجام دادم که فکر میکردم درست است اما همان طور که همیشه باد موافق بادبان زندگی را به جلو پیش نمیبرد، کارها و فعالیتهای من هم تاثیر مساعدی در رشد و پیشرفت من نداشتهاند و من در حال حاضر هنوز نتوانستم روی پای خود بایستم و زندگی مستقلی داشته باشم.
اگر جوانی را به دو بخش تقسیم کنیم، من در انتهای بخش دوم آن قرار گرفتهام. انسان در هر بازهای از زندگیاش میتواند مسیر تازهای را شروع کند اما مسلماً آن که در نیمهی اول جوانی قرار دارد، این کار برایش آسانتر است و فرصتها و ریسکهای بهتر و بیشتری را میتواند تجربه کند. از طرفی چون انسان در ابتدای زندگی مورد حمایت والدین خود میباشد، به نسبت راحتتر میتواند راه خود را انتخاب کند تا آن کس که زیر بار فشار اقتصادی فکرش به درستی کار نمیکند. این است که همیشه با خود میگویم اگر از لحاظ مالی تحت فشار نبودم یا لااقل در جامعهای میزیستم که اقتصاد بیماری نداشت، شاید میتوانستم بهتر روی خود سرمایه گذاری کنم یا اینکه مشکلات چشم هوش من را کور نمیکرد و فرصتهای کاری و شغلی را بهتر درک میکرد اما حال باید بیشترین انرژی خود را برای مقابله با افسردگی مصرف کنم و بخشی از آن هم صرف فشارهایی میشود که از اجتماع به من وارد میشود و در این شرایط برای بقا باید به هر ریسمان پوسیدهای چنگ بیندازم تا بلکه بتوانم یک روز دیگر زنده بمانم.
مدت چند برج میشود که ارتباطم با دکتر روانپزشکم فقط از طریق پیام رسان ایتا میباشد. علتش این است که حرفها و تفکرش قدیمی و به درد خودش میخورد و تنها چیزی که باعث شده تا هنوز با او در ارتباط باشم، داروهای خوبی بوده که تا اینجا تجویز کرده است. از وقتی فهمیدم حرف زدن با او بیفایده است، دیگر به مطبش مراجعه نمیکنم. فقط شرحی کوتاه از حالم را برایش داخل ایتا میفرستم و او هم همان داروهای قبلی را تکرار میکند و در آخر پول ویزیت را برایش پرداخت میکنم. آخرین بار برایش توضیح دادم که یک روز در میان از صبح تا شب خواب هستم و او فقط یک قرص تقویتی به داروهایم اضافه کرد.
باید قبول کرد که نمیشود از دکترها انتظار معجزه داشت. آنها نمیتوانند دارویی برای وضعیت معیشت و اقتصادی بیماران خود تجویز کنند. مسلم است که هر چه قدر مردم فقر بیشتری را تحمل کنند، بیماریهای روانی به همان نسبت هم بیشتر میشود و حتی همین درمان هم خودش نیاز به بودجهای سنگین دارد که خب بیشتر افراد ترجیح میدهند پول خود را خرج نیازهای اساسی خود کنند تا اینکه آن را برای جلسههای رواندرمانی پرداخت کنند.
تجربهی چند سالهی مصرف دارو به من ثابت کرده است که استرس و اضطراب را میشود تا حدودی با داروها کنترل کرد، اما افسردگی پیچیده تر از آن است که بشود با خوردن چند قرص آن را درمان کرد و باید دانست که عوامل زیادی در افزایش یا کاهش افسردگی دخیل هستند. مثلا وقتی هر چه تلاش میکنید تا مثلا خود را یک پله در زندگی ارتقا بدهید اما هر روز که میگذرد ارزش پول شما کمتر میشود و این یعنی هرچه قدر هم تلاش کنید بی فایده است، نا خودآگاه کم کم افسرده خواهید شد حال هر چه قدر هم دارو مصرف کنید یا به جلسههای رواندرمانی بروید، هیچ موثر نخواهد بود.
بعد از افسردگی یک حس دیگر است که از درون من را چون موریانه میخورد بیآنکه نشانههای آن از بیرون قابل مشاهده باشد و آن چیزی نیست جز احساس پوچی.
آری، من هرچه در زندگی به جلو پیش میروم، بیشتر به پوچ بودن آن پی میبرم و هر چه قدر تلاش میکنم تا دلیلی برای زنده بودن پیدا کنم، کمتر به نتیجه میرسم. با اطمینان به شما میگویم که کتابهایی هم که در این زمینه نوشته شده است هیچ کمکی به فردی که دچار پوچی شده است نمیکند. انگار پوچی برای هر انسانی منحصر به فرد است و این گونه نیست که یک روانشناس با نوشتن یک کتاب خودیاری بتواند یک معجزه ایجاد کند که منجر به درمان شود. پس خواهش میکنم نگویید فلان کتاب را بخوان یا فلان پادکست را گوش بده. این موضوع تقریباً شبیه همان کسی است که هر چه تلاش میکند تا مثلا یک ماشین بخرد اما هر بار که به فروشگاه مراجعه میکند، میبیند ارزش پول او از بین رفته است و قدرت خرید ماشین را ندارد.
نه کاری از دست من برای خودم برمیآید و نه اطرافیانم میتوانند کمکی به من کنند. مثل شمعی میمانم که هر روز بیشتر آب میشود، منتها آن شمع با نورش به محیط روشنایی میدهد اما از وجود من جز تاریکی چیز دیگری ساطع نمیشود. کاش همان طور که به آسانی میشود با یک فوت کوچک، شمع را خاموش کرد، تاریکی درونم را میشد برای همیشه خاموش کرد و به این پوچی و افسردگی پایان داد.
نمیدانم تا کجا میتوانم ادامه دهم، اگر قرار بر این بوده که روح من تمام رنج این دنیا را تجربه کند، باید بگویم این اتفاق خیلی وقت است که رخ داده و حتی بیش از نیازش هم دریافت کرده است.
خودم را با کتابها مشغول میکنم، اجازه میدهم تا جایی که میشود، داستانها من را با خود ببرند، باور کنید حتی اگر به اندازهی ثانیهای احساس کنید در این جهان پر از تلاطم نیستید، خوشبختی بزرگی را بدست آوردهاید و خوشا آنان که برای همیشه خوشبخت شدهاند.
پاییز به نیمهی خود رسیده، بی آنکه من آن را عاشقانه درک کرده باشم. هوا خوب است ولی هنوز بارانی نباریده است و شاید همین نباریدن و خشکی بیشتر آدم را افسرده میکند.
پوچی، افسردگی و تنهای، این سه گانهای است که با من همراه هستند. تنهایی را با کتاب و افسردگی را با خوابیدن میگذرانم، اما پوچی را با هیچ چیز نمیشود تحمل کرد. حتی به وقت لحظههای نادر خوشی هم ناگهان این سوال را از خود میپرسم که برای چه من خوشحالم و بعد لحظهها معنای خود را برایم از دست میدهند و آن دنیای رنگی پیرامونم تبدیل به سیاه و سفید میشوند.
بعضی از روزها شدیدا احتیاج دارم در مورد نهانترین احساساتم با یک نفر صحبت کنم. بگویم که چیزی در درونم میجوشد و میخواهم تمام آنچه که پشتسر گذراندهام را بالا بیاورم و خودم را خالی کنم.
چه میشود کرد وقتی گوش شنوایی وجود ندارد. عادت کردهام و این عادتی خطرناک است که اگر ادامه پیدا کند سبب میشود که در نهایت دیگر به هیچ کس نتوانم اعتماد کنم و به هیچ کس نتوانم آخرین حرفهایم را بزنم.
امیدوارم کتابها من را به حرکت و پرواز تشویق کنند، شاید هم در بیرون از خانه، بهانهای من را به خود دعوت کند و شاید در آخرین لحظه که میخواهم سقوط کنم، اولین باران پاییزی نجاتم بدهد.
۷ آبان ۱۴۰۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنوز امید دارم...همیشه هم قراره امیدوار بمونم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نصیحت خردمندانه من
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندر احوالات این روزها...