گربه‌ی نیمه شب

گربه
گربه


دستامو توی هوا تکون دادم تا بوی سیگار گلوشو اذیت نکنه. با دو تا فنجون چای اومد توی حیاط و روی تخت، کنار من نشست. حرفی نزد، نگاهمم نکرد. فنجونش رو برداشت و همونطور که به گوشه‌ی تاریک حیاط خیره شده بود آروم چایش رو سر کشید. ماتش برده بود. پشت اون درخت خرزهره و بین اون شمشادها چه چیزی انقدر فکرشو مشغول کرده بود.

چند دقیقه که گذشت نسیم آرومی وزید و شمشادها رو به صدا درآورد. درست بعد از اون صداها، صدایی که به همان اندازه آرام و ضعیف بود، گفت: میو.

و بعد گربه‌ی سیاه و لاغری از داخل باغچه بیرون آمد. حالا فهمیدم مادربزرگ به چشمهای آبی و براق این موجود پشمالو خیره شده بود.

آخرین جرعه از چای رو نوشید و فنجونش رو توی دستش نگه داشت. گربه هم برای خودش وسط حیاط به این طرف و اون طرف می‌چرخید و گه‌گاهی فقط میگفت: میو.

من که نمیفهمیدم منظورش چیه، ولی احتمالا با من نبود. روی تخت چوبی دراز کشیدم و نگاهم که به آسمون افتاد، فهمیدم وسط ماهیم.

نسیم داشت هر لحظه شدیدتر میشد و به توفان بدل میشد. ابرها آروم آروم جلوی ماهو گرفتن و حیاط هر ثانیه تاریک تر میشد.

یه چیز نرم و پشمالو پای چپمو لمس کرد و بلند که شدم دیدم گربه‌ی سیاه داره بین پای من و مادربزرگ دور خودش میچرخه.

پامو که عقب کشیدم تو چشمام نگاه کرد و گفت: میو.

عجیب بود، مادربزرگ هیچوقت دوست نداشت موی گربه روی لباسش باشه ولی الان فقط نشسته بود و گربه‌ی سیاه داشت خودشو به پاهاش میمالید.

دوباره سرم رو روی تخت گذاشتم و دستم داشت ناخودآگاه به سمت پاکت سیگار توی جیبم میرفت که صدای شکسته شدن فنجون مادربزرگ رو شنیدم. از جا پریدم و به مادربزرگ نگاه کردم. چشماش بسته بود. دستش رو گرفتم توی دستم، سردِ سرد بود. گربه ترسیده بود و از ما دور شده بود. یه قطره اشک سنگین از گوشه‌ی چشمم سُر خورد پایین. دستم رو به طرف بینی مادربزرگ بردم که یکدفعه گفت: میو.

و بعد زد زیر خنده: بیا بریم تو پسرم داره سرد میشه.