نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
این پست عنوان ندارد .. ولی ارزش خواندن چرا
خب اول از همه سلام. حالتون چطوره؟ سال نوتون مبارک. ما متن تبریک سال نویی رو قبل عید گذاشتیم دیدیم چوخ هم دیده نشد. بعد داشتیم افسرده می شدیم که چرا چنین شد؟ اومدیم یه دوری زدیم دیدیم هر کی پست تبریک سال نو گذاشته در همین وضعی که گفتم بوده. ولی خب ما وظیفه انسانیمون رو انجام دادیم. نکند دوستانمون کسی بهشون تبریک نگفته افسرده شن. والا ...
این ایام که ما پذیرای خواهرانم و بچه هایشان که از تهران آمده بودند بودیم و خانه به طوری کاروانسرا چه بسا مودبانه ترش مهمانسرا بود. ولی خب سالی یک بار است و ما هم دلمان برای شاگردان شائولینمان تنگ شده بود و این برای خودش تنوعی بود. که حالا دست آوردهایشان را در پستی دیگر برایتان اختصاصی مینویسم. حالا اینجا چه می خواهم برایتان بنویسم؟ از چند عنوانی که برای نوشتن یادداشت کرده بودم و الان رسیده اند و میخواهم برایتان بچینمشان.
بعد از مدت ها خواب
همانطور که گفته بودم من زیاد اهل خواب دیدن نیستم. یعنی شاید هم می بینم ولی یادم نمی ماند. کلا به دست راست می خوابم و قبل خواب هم چهار قل می خوانم و آیت الکرسی و چند تا چیز دیگر. شاید برای همین خواب های پلید ازم دور میشوند. آخر خواب یک درگیری ذهنی هم ایجاد میکند معمولا. مخصوصا اگر در هم و آشفته باشد.
حالا من که خواب نمیبینم پس چطور خواب دیدم ؟ این شبه خواب مربوط می شود به ظهر چند روز پیش. چون ظهرها ممکن است به دست چپ بخوابم گاهی و دعا و این ها هم که نمیخوانم. پس خوابیده بودم که دیدم با دوستم سر خیابانمان دم پیتزا فروشی ایستاده ایم و داریم حرف می زنیم که ناگهان خاله ی مامانم بر ما ظاهر شد و به لباس صورتی ای که پوشیده بودم گیر داد. این چیست پوشیده ای؟ خجالت نمی کشی؟ حالا من هم مانده بودم چه جواب خاله جان را بدهم که گفتم خب اعیاد شعبانیه است. به آن مناسبت پوشیده ام چه اشکال دارد؟
حالا من دارم قضیه را ماست مالی میکنم می بینم آن طرف تر دوستم سگی را به بغل گرفته و دارد ماچش میکند. واویلا. خب آخر کسی که به لباس صورتی گیر می دهد این صحنه را ببیند چکار می کند؟ خاله این صحنه را دید و ایشششی گفت و غیب شد. حالا این که گفتم خیلی هم خواب کامل و درست حسابی ای نبود ولی خب کم ما و کرم شما.
بعضی ها هستند هم دو ثانیه چشم هایشان روی هم می رود هفت عالم را می گردند و 4 تا رویای صادقه می بینند و بر می گردند. بعد ما خواب های درجه 3 اینطوری می بینیم. بازم خداروشکر. البته من خواب شیرین زیاد ندیدم تا حالا. بیشتر شبیه کابوس بودن و ذهنمو درگیر کردن. حالا نبینمم طوری نمیشه.
داستان های من و فیلترشکن
حالا از وقتی اینستا فیلتر شده خدا را شکر من خیلی کم می روم اینستا و با ویرگول آشتی کرده ام. یعنی اگر به یاد بیاورید سال 1401 بود که من فعالیت جدی ام را در ویرگول شروع کردم و خداروشکر جوش خیلی بهتر از اینستا بود. ولی خب گاهی می روم اینستا سر می زنم ببینم کی داماد شده. کی رفته خارج؟ کی مرده؟ یا رستورانی کافی شاپی چیزی را نگاه میکنم پیجشان را.
یک فیلتر شکن مجانی دارم به نام آرگو که یک کانال تلگرامی دارد و هی به روز می کند اکانتش را. ولی خب دب دبه کب کبه ای دارد وصل شدنش. خیلی وقت ها تمام سرورها را وصل می شوم و وصل نمیشود. اعصابم به هم می ریزد. کلی فحش می دهم به صدر تا زیل فیلترینگ. کلی غر میزنم. همچین آدم صبوری نیستم. بعد می آیم بروم چیز دیگری را چک کنم. میبینم آن هم کار نمی کند. سرم را می کوبم به دیوار. به میز. به کتابخانه. به جالباسی که این چه زندگی ست ما داریم. توی گوگل چیزی را سرچ می کنم یا صفحه ویرگولم را بالا می آورم. میزند نو اینترنت اکسس. میروم نگاه میکنم میبینم اصلا نتم وصل نیست.
بعد می گویم حقا که عجله کار شیطان است. خب چرا انقدر فشار خوردی و فحش زمین و آسمان را دادی. برو اول ببین نتت وصل است بعد به دیگران فحش بده. و خب این داستان چندین بار اتفاق افتاده و نشان می دهد که هم انسان عجول است هم فراموش کار.
راننده اسنپ گولاخ
سال 1401 بود. همان ایام ز ز آزادی. با مامانم می خواستیم برویم روضه ی ماهانه ی خانه دخترخاله ام. پس اسنپ گرفتیم. یک پژو 405 قبول کرد. سوار ماشین شدیم. هوا سرد بود و ما کلی با کاپشن و تجهیزات راننده اما ازین بدن سازهای گولاخ که آستین کوتاه پوشیده بود و بازوها را هم انداخته بود بیرون. سرش را هم تیغ زده بود و کاملا به غول مرحله ی آخر شباهت داشت.
با هم سلام و احوال پرسی کردیم و گفتم انشاالله امشب شلوغ نباشد و ازین حرف ها. حرف هم که حرف می آورد. بحث به ظلم و جور حکومت کشید و شروع کرد غر زدن و فحش دادن. اینطور وقت ها هم حضرت مادر وارد معرکه می شوند و جنگ نمایانی میکنند. خلاصه هی فحش داد و من هم برای کنترل بحث کمی موافقت کردم با طرف و چند جا مچش را گرفتم و ازش دلیل و مدرک خواستم برای حرف هایش. حالا این ها را گفتم تا برسیم به این نقطه از ماجرا که داشتیم می رسیدیم و کار به اینجا رسید که گفتیم حالا اگر محشر برپا شد و خدا حق را با جمهوری اسلامی دانست چه؟ قبول می کنی؟
سرش روی گردن نداشته اش چرخید و کمی فکر کرد و گفت اگر رفتیم آن دنیا و خدا طرفدار این ها بود. من به آن خدا کافرم. دیگر حرفی برای گفتن نگذاشت. دچار تکبر شده بود. همان اتفاقی که برای شیطان افتاد. همانجا که گفت هر چه خدا بگوید انجام می دهم غیر از سجده کردن بر انسان. این می شود دین دل بخواهی. یعنی روزه اش را قبول دارم ولی نمازش را قبول ندارم. یعنی نماز و روزه اش را قبول دارم حجابش را قبول ندارم. یعنی خدا را قبول دارم ولی هیچ کدوم از کارهایی که ازم خواسته را قبول ندارم. خلاصه تکبر بد چیزی ست .. زمین می زند آدم را. مواظب باشیم
راننده ای که فرزندش را از دست داده بود
باز الان حسین می آید می گوید تو دیگر تهِ برون گرایی و این حرف هایی. بابا من توی جمع که انقدر نمی توانم صحبت کنم. این مکالمه بین من و راننده است فقط. یک نفر در مقابل یک نفر. وگرنه که من تهِ خجالتم-سعی کنید باور کنید-.
فکر کنم این آخرین خاطره ام باشد از اسنپ هایی که سوار شده ام. البته یکی دیگر هم هست که برای خودم یادداشت نکردم که بنویسمش. به اجمال در موردش نوشته ام که یک خانومی بود که پژو پارس هم داشت و چون ضامن کسی شده بود و طرف قسط هایش را نداده بود حساب هایش را مسدود کرده بودند و به اجبار مجبور به کار در اسنپ شده بود. مشاور بود و به مسافرانش مشاوره می داد. می گفت شب ها اسنپ کار میکند و مسافرهای عجیب و غریبی به پستش می خورد و برای جلوگیری از خطر از نوع برخوردش با آنها می گفت.
می گفت به پسرها می گویم پسرم تا نکند یک وقت بهم تعارض بکنند. ولی از دخترها می نالید و می گفت دخترها خیلی بی حیا و وقیح شده اند. گفتم خب وقتی ساعت دو شب از خانه ی معلوم نیست که با سر و وضع داغان سوار ماشین شما می شوند چه انتظاری دارید؟ خلاصه کمی حرف زدیم و جالب بود برایم. حال کردین این یکی را هم وسط یک خاطره ی دیگر تعریف کردم؟
حالا برسیم به اصل ماجرا. داشتم می رفتم داروخانه دکتر نوری فرد دور میدان امام رضا. راننده ی خوش صحبتی بود. ماشینش یادم نمی آید. البته الان که فکر میکنم خیلی هم خوش صحبت نبود. به حرف کشیدمش. از بچه اش گفت که فوت شده بود. ازینکه چقدر اذیت شده اند ولی کسی بهشان گفته غصه نخورید خدا جبران میکند. از سختی های دنیا برایش گفتم که بنده به آن دنیا که وارد می شود و با پاداش های الهی به خاطر تحمل آن سختی های دنیایی روبرو می شود به خدا می گوید کاش بیشتر بهم سختی داده بودی. گفت در همان ایام یکی از فامیل هایشان همین حرف را بهش زده و خیلی التیام پیدا کرده اند.
حالا بچه ی دیگری آورده بودند. گفتم زن و بچه و مال وسیله آزمایش هستند. گفتم داستان خضر را یادش هست؟ با حضرت موسی که هم سفر شده بودند، خضر زد و یک بچه ای را کشت. موسی به هم ریخت و گفت این چه کاری بود؟ آخر کار مشخص شد این فرزند فاسد می شود و پدر و مادر دیندارش را منحرف میکند. گفتم شاید فرزند شما هم همچین داستانی داشته. خلاصه بحث دینی جالبی کردیم و وقتی رسیدیم کلی دعای خیر برای هم کردیم و رفتیم.
پی نوشت: این رو برای اونی که کل متنم رو به خاطر پی نوشت ها میخونه می نویسم. خوبی؟ دماغت چاقه؟
پی نوشت2: رفتم فیلم تمساح خونی جواد عزتی رو دیدم. بد نبود. از خیلی فیلمای دو زاری سینما بهتر بود. ولی دو زاری بود دیگه. واقعا سینما چیزی برای دیدن نداره دیگه
پی نوشت3: حالا عید فطر می خوام با قطار برم قم مگه بلیط داره؟ قبلا یک ماه قبلش بلیطارو میذاشتن رو سایت. ولی الان نمی دونم چه مرگشونه هیچ خبری نیست. تا هجدهم بلیط هست. ولی به بعدش هیچ خبری نیست. واقعا عید فلج می کنه مملکت رو
پی نوشت4: من اگر آمریکا بودم عید نوروز حمله می کردم به ایران. انقدر خسته ان ماشالله که تا چهاردهم تو تعطیلاتن. امریکا قشنگ میاد میگیره همه چیز و میره.
پی نوشت 5: از دستاوردهای شاگردان شائولینم براتون می نویسم. با عکس ... کامینگ سون
پی نوشت 6: هم امروز که میخواستیم این شاگرد شائولینارو ببریم کافی شاپ زد و زینب خانوم مریض شد. ای بابا ...
پی نوشت 7: بسه دیگه. یکم پستم رو هم بخونین دیگه .. چقدر پی نوشت بزارم آخه :دی
پی نوشت ۸: راستی شما این همه زحمت کشیدید تا اینجا خوندید یک صلوات هم برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان هر بفرستید بی زحمت.
پی نوشت ۹: یک صلوات هم برای سلامتی همه بیماران بفرستید. با تشکر ..
بیشتر از من بخوانید:
سید مهدار بنی هاشمی
7فروردین1403
مطلبی دیگر از این انتشارات
هر چیزی هزینه ای داره حتی نفس کشیدن ولی یه موردی هست که شاید اینطوری نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکندهجات آبانی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۴] - از کمپین توصیفموجی تا «انومین» من رو ببخش :ـــ(