این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (4)
قارچ وحشی
دو ساله که من یه آدم عصبانی و سردرگمم. این حالت برای یه سری افراد زیاد پیش میاد؛ افرادی که تنها یک وظیفه بر دوششونه اما هرکاری انجام میدن غیر از اون وظیفه ای که باید بهش عمل کنن. هرچقدر هم که کارهای دیگه براشون دوپامین به همراه داشته باشه در نهایت هنوز خلا ای توی ذهن و حفره ای توی سینه شون وجود داره. اون حفره تنها با دوپامین ناشی از انجام وظیفه پر میشه و اگه نشه، فرد در گوشه ای از ذهنش، همیشه ناراضی، عصبانی و افسرده باقی میمونه. هر شخصی کلافگیش از این حس خردکننده رو به شیوه ی خودش نشون میده مثلا یکی از شیوه های من زود از کوره در رفتن و دعوا با خانوادست. نه اینکه همیشه منشا دعوا من باشم بلکه من میتونم به دعوا دامن نزنم، حتی اون رو برطرف کنم اما خشم و ناامیدی درونیم که میخواد خودش رو بروز بده این اجازه رو نمیده و فرصت رو غنیمت می شماره.
خلاصه یه روز که داشتم توی اشپزخونه به جون مامانم غرغر میکردم و به نحوی خشم ناتمومم رو تخلیه میکردم، ناگهان مامانم دو طرف صورتم رو گرفت و لپم رو ماچ کرد. بعدشم گفت: قارچ وحشی. خب از اونجا که مامانم اصلا اهل ابراز احساسات نیست، هروقت موقعیت مشابهی پیش میاد یاد فیلم رحمان میفتم؛ اون سکانس هایی که گلزار برای اینکه رحمان رو خر کنه یا نشون بده کاری از دست رحمان برنمیاد، یه ماچ عاشقونه به پیشونیش میزد.😂
موهام رو که کوتاه میکنم بعدش مثل چی پشیمون میشم و به زمین و زمان درود میفرستم. یه دلیلش بخاطر اینه که موهام پف پفکی و نخوابه، در نتیجه زشت و کله قارچی میشم.☹ اما اینبار، به عنوان قارچ وحشی مامانم تصمیم گرفتم مسئولیت عواقب تصمیم هام رو به عهده بگیرم و اصلا پشیمون نباشم. به هرحال راحتیش به زشتیم می ارزید. اگر تیزبین باشین تا الان باید متوجه تناسب پروفایلم به این ماجرا شده باشین.
ماگ، پنکیک و زن غمگین
برای روز سمپاد من رو دعوت کردن. طبیعتا نرفتم. میدونم اگه دوباره پام رو توی اون مدرسه بزارم چندین برابر بیشتر از قبل دلم تنگ میشه. درحالی که دلم برای جشن های بی سر و تهی که میگرفتن هم تنگ شده بود. شاید اگه روزی به اسم اکس سمپاد وجود داشت میرفتم. هدیم رو دادن به دوستم که بهم بده. یه دونه ماگ بود که عکس مدرسه مون(شون) روش چاپ شده. اخه انقدر خودشیفته؟ کاش در ادامه ی زندگیم هیچ کس دیگه بهم ماگ هدیه نده؛ انقدر که زیاد دارم و ازشون استفاده هم نمیکنم.
برای رنگ پاشیدن به زندگی بی روح و راکدم، تصمیم گرفتم یه کار جدید انجام بدم و آشپزی کنم. همیشه تو دلم بود که پنکیک درست کنم پس برای اولین بار دست به اینکار زدم. سرتون رو درد نیارم که از کرده ی خود پشیمان شده و عطای آشپزی را برای همیشه به لقاحش بخشیدم. دیدم نه، آشپزی حتی از درس خوندن هم سخت تره. پس مثل یک عدد قارچ وحشی خوب و رام شده به سمت مامان رفته و بخاطر ایرادگیری از غذاهایش پوزش طلبیدم؛ سپس مسیر را به سمت اتاقم کج کرده و کتاب فیزیک را گشودم.
همون روز عصر که بسیار افسرده بودم و فقط خودم درد خودم رو میدونستم پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم. غروب جمعه بود و همینطور داشتیم با ماشین دور می زدیم که نگاهمون به یه خونه افتاد. درش باز بود و یه زن میانسال نشسته یود دم در. از دیدن این صحنه دلم گرفت. مدتی بعد گفتم:« زندگی چقدر پوچ و غم انگیزه. فرض کن کلی از عمرت مونده باشه ولی تو توی دوره ای باشی که تمام عادت ها و سبک زندگیت منسوخ شده. نه تو دنیای جدید رو درک میکنی نه دنیای جدید تو رو. این زنه لابد از اون ادمای فضولی بوده که هر روز تو کوچه بساط غیبت و دورهمیش با همسایه ها به راه بوده ولی الان نمیتونه اون کارو انجام بده چون دیگه کسی از این کارا انجام نمیده. الان زندگیش بی هدفه. بدتر از همه اینه که نتونی خودت رو وفق بدی»
ولی مامانم یه طور دیگه فکر میکرد:« منم دلم گرفت ولی اینطوری فکر کردم که شاید فقط ماشین نداره و الان حسرت این رو می خوره که کاش یه نفر بود می برد اون رو می گردوند»
آبجیمم گفت:« شاید منتظر بچه هاشه»
هرچی که بود حس می کردم توی اون لحظه، حال و احوالات من و اون زن مشابه هست. دلم نمی خواست سی سال بعد، هنوز خودم رو توی همچین وضعیتی و مثل اون زن ببینم. پس باید درس بخونم! عجیب و مسخرست ولی نتیجه گیری من از هر ماجرایی همینه.😅
شب وحشت
اون روند دو روزه امیدوارکننده وقتی شکسته شد که والدینم رفتن شیراز و عرصه رو برای وقت تلف کردن خالی کردن. دفعه قبلی که من و آبجی کوچیکم شب خونه تنها بودیم، طوفان اومد. ما صدای انفجار و شکستن شنیده بودیم ولی نرفتیم بررسی کنیم صدا از کجاست و به همین دلیل تا صبح همینطور گوش به زنگ بیدار مونده بودیم. بطری های لیموناد مامانم رو هم خالی کرده بودیم تا در صورت لزوم ازش به عنوان سلاح سرد استفاده کنیم.😂 بخاطر همین ایندفعه هرچقدر اصرار کردیم مامانم نزاشت تنها بمونیم. قرار شد داییم شب بیاد پیشمون بخوابه تا به جای دوتایی زهره ترک شدن، سه تایی زهره ترک بشیم!
اولش همانند یک طرد شده با دایی رفتار کردیم و وقتی پیشنهاد داد فیلم ترسناک ببینیم کمی مخالفت کردیم. من همیشه دلم میخواست شب فیلم ترسناک ببینم منتها با دوستام نه با اشخاص نه چندان جذابی مثل دایی و ابجیم. به دنبال خوراکی برای فیلم دیدن، همه اشپزخونه رو زیر و رو کردیم اما به غیر از سبزیجات هیچ خوراکی جذابی نیافتیم به همین دلیل تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم. ایندفعه اسون تر بود. داییم اولش مسخرم میکرد اما بعد که دید چه پنکیک های خوبی درست کردم تمام حرفاش رو پس گرفت و گفت باید درست کردن پنکیک رو بهش یاد بدم. منم گفتم اشتباه نکن این فرمول سری اقای خرچنگه نمی تونه دست هرکسی بیفته!
خلاصه نشستیم فیلم ترساننده رو نگاه کردیم که به نظر من فیلم چرتی بود. کلا فیلمای اسلشر بی محتوان. وسط های فیلم بودیم که ساعت یک نصفه شب، ناگهان یه چیزی گفت دینگ دانگ دونگ، دینگ دانگ دونگ... ما که در اون لحظه محو فیلم بودیم، مردمک ها رو به سمت آیفون چرخوندیم و همزمان آب دهنمون رو به سختی قورت دادیم.
من گفتم:« بدبخت شدیم آرت دلقک پشت دره...» البته این رو بیشتر برای جو دادن گفتم تا اینکه دیدم قضیه خیلی هم جدیه وهر سه داریم با التماس بهم نگاه میکنیم که کی بره در رو باز کنه! بالاخره داییم که بیشتر از همه از ترس گرخیده بود، وظیفه خودش دونست که به عنوان بزرگتر جمع، بحران رو مدیریت کنه:« نسترن پاشو درو باز کن» بسیار جلوی خودم رو گرفتم که از عبارت هایی نظیر خاک تو سرت و خجالت بکش و... استفاده نکنم و احترام بزرگتر رو نگه دارم. «واقعا که دایی! مثلا اومدی مواظب ما باشی، اون وقت میگی این موقع شب من برم درو باز کنم!؟ الی تو پاشو درو باز کن»
ابجیم سرش رو با سرعت به سمت من چرخوند:«من؟؟نمیرم!» اما بعدش یه نگاهی به من کرد، یه نگاه به دایی. از اونجایی که ابجی کوچیکه عزیزم با کسی تعارف نداره گفت:«خاک تو سر هر دوتاتون!» و بلند شد و رفت در رو باز کنه. دایی گفت از اونجایی که داره جان فشانی میکنه این بی احترامیش رو می بخشیم. در این بین من داشتم با خودم فکر میکردم که چطور باید با آرت خوب رفتار کنیم که ما رو قتل عام نکنه که صدای دلنشین خالم از توی حیاط اومد «براتون شام آوردم.» داشتم قربون صدقه خالم میرفتم که ناگهان عقل سلیم گفت آخه خاله من شام ساعت یک نصفه شب؟ با دایی به این نتیجه رسیدیم که اتفاقا صداش خیلیم نحسه قیافه زشتشم شبیه آرته!
تصمیم گرفتیم که دیگه ادامه ندیم و فیلم رو از وسط ول کردیم تا بیشتر از این به فنا نریم. اما من استاد اورثینکم و دیگه نمی تونستم بخوابم. در نتیجه نشستم تا صبح سریال تناسخ در خانواده پولدار رو نگاه کردم تا هرچی دیده بودم رو بشوره ببره. آفتاب که زد بیرون خیالم راحت شد و گرفتم خوابیدم😶
ترسو؟ نه اهمال کار درست تره
وقتی خورشید بیرون میاد انگار همه چیز منطقی تر میشه؛ هیولاهای توی تاریکی از بین میرن و اورثینک اثر خودش رو به مقدار قابل توجهی از دست میده. اینجاست که عقل سلیم میگه:«احمق! چرا تموم شب رو فیلم نگاه کردی؟ ترس؟ نه این بهانست درواقع داشتی به نحو دیگه ای اهمال کاری میکردی!» روزی که صبحش با درس خوندن شروع نشده باشه، ادامه دادنش با درس خوندن خیلی سخت میشه. مامانم از دستم شاکیه راستم میگه، میگه بیست روز گذشته رو فقط خونه بودی و هنوز یه کتابم تموم نکردی!؟
میدونین جوری که زندگی من داره پیش میره، از فیلم اون شب هم ترسناک تره. حفره ها و خلاها داره روز به روز تعدادشون بیشتر میشه و من در تقلای بی انتهایی بین خودم و درس خوندن گیر افتادم. دلم میخواد گریه کنم، فریاد بزنم و بشکنم؛ شاید اراده زندانیم رو بتونم اینجوری از قفس هزارتو آزاد کنم... وقتی آدم از هدف و برنامش دور افتاده باشه، هم روحش پژمرده میشه و هم جسمش. همکلاسی های سابقم رو که می بینم می نالن از فشار و حجم امتحانات، لعنت می فرستن به کادر و معلم ها که درکشون نمیکنن اما می تونم ببینم که اونا هنوز پژمرده نشدن، حتی به چیزی شبیه این نزدیک هم نشدن. این یعنی هدف و اراده ی راسخ هنوز پرچم دار زندگیشونه. با خودم میگم خوشبحالشون که اینجورین که هنوز توی اون مدرسن و نور امید و انگیزه از توی وجودشون داره چشمک میزنه...
فقط ده روز دیگه مونده تا امتحانات نهایی... و من؟
پ.ن :
این پست دنباله ی این یکی پسته:
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (3)
آنچه گذشت:
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (1)
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
.مثل یک گلادیاتور به میدان درس میروم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگردان بین مرگ و زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی گپیدن، پس از کلّی کپیدن!