آقای (سابقاً) راوی
حج حسین | بخش دوم
چند روز قبل از عروجِ حج حسین بود که من و احسان رفتیم جلسه مناجات خوانی سید رضا. حسین هم ماه رمضونا معمولا میومد اونجا. تا رفتیم داخلِ جلسه دیدیم حسین و علی هم هستن. سلام علیک کردیم و رفتیم نشستیم تو جلسه. سید رضا معمولا بعد از مناجات و خوندنِ دعای ابوحمزه، چند دقیقه ای سینه زنی هم میخونه. اون شب سیدرضا یه مداحی خیلی قشنگ خوند. از این احساسیا که اگه بشنوی و به خصوص تو اون فضای جلسه هم باشی، خیلی روت تاثیر میذاره. حسین برای سینه زنی نشسته بود ردیف جلوی من. نمیدونم. شاید الان به خاطر اینکه دیگه نیست و مثلا میخوام خیلی جایگاهش رو بالا ببرم دارم این حرف رو میزنم. اما تا جایی که یاد دارم اون شب خیلی زار زد و اشک ریخت. قطعا من اون شب نمیدونستم حج حسین قراره چند روز بعد رهامون کنه و بره. اما با این حال یادمه که میزانِ تضرع و بی قراریش توجه من رو جلب کرد. البته میگن اینایی که خیلی سیمشون وصله، همیشه یه همچین حالتی دارن. پُر بیراه هم نمیگن.
حسین از اوایل سال سومِ دبیرستان _دوازدهم_ دنبال کاراش بود که بره سپاه و گزینش رو قبول بشه و تموم. خیلی دوندگی کرد. یه بار به چشمش گیر دادن( که اونم توی یکی از همین رزمایش های سپاه تیر خورده بود ولی خب شانسش گفت کور نشد) و خلاصه چند وقت با بهونه های مختلف اذیتش کردن. اما هر جوری بود این مراحل رو رد کرد و انگار مراحل ابتداییِ گزینش رو قبول شد. فقط گیرِ یه مدرک بود. دیپلم لعنتی. دیگه بعدش میرفت تو سپاه و به مرادش می رسید. اما خب نشد دیگه. مُرد. مرگ که خبر نمیکنه. البته من هنوز هم نمیتونم باور منم مُرده. یعنی مطمئنم شهید شده. نَمُرده. حالا شاید توی سوریه و با یونیفرم سپاه قدس تیر نخورد به سرش، اما عوضش توی اتوبان و در راه رسیدن به امتحان نهایی تصادف کرد و ضربه مغزی شد.
حالا میگم چی شد.
قضیه تصادف حسین رو برای خیلیا تعریف کردم. که چیشد و چرا و چگونه این اتفاق افتاد. اما همیشه دلم میخواست با حوصله و با جزئیات برای یکی که احتمالا تو باشی، توضیح بدم. با آب و تاب.
آخرین سالِ تحصیلی مون توی مدرسه بود و از یه طرف استرس امتحانای نهایی رو داشتیم و از یه طرف دغدغه کنکور. تازه نصفِ بیشترِ امتحانامون هم افتاده بود تو رمضون. از مصائبی که مخصوصِ رشته ی در حالِ انقراضِ ما یعنی معارف بود هم که نگم برات. خودش بابِ جدیدی از استرس ها و دغدغه ها رو ایجاد میکرد. از اینا که بگذریم، می رسیم به وقتی که امتحانات نهاییمون شروع شده بود و باید برای اولین امتحان میرفتیم به محل تعیین شده. این محل خیلی از مدرسه خودمون دورتر بود. احتمالا میدونی که برای امتحان نهایی باید به یه حوزه امتحانی بری که معمولا جایی غیر از مدرسه خودته. حالا حوزه امتحان نهایی ما خیلی دور بود. نسبت به مدرسه خودمون خیلی دور بود و این درحالی بود که مدرسه خودمون هم نسبت به خیلی از بچه ها خیلی دور بود. دیگه خودت حسابش رو بکن. اولین امتحانمون هم فکرکنم علوم و معارف قرآنی بود. به ذهنت فشار نَیار. این درس فقط مخصوص ما معارفی ها بود. از دروس تخصصیمون بود.
یکی از مسخره بازی های مهمی که برای امتحان نهایی هست، بحث کارت ورود به جلسه س. یعنی با وجود اینکه تُ تمام اطلاعاتت _ از جمله عکست_ توی یک دفتر ثبت شده و نزد مسئول حوزه امتحانیه، باید اون کارت لعنتی همراهت باشه تا راهت بدن تو جلسه امتحان. و اگر همراهت نباشه، ممکنه سرت رو به خاطر این قضیه از دست بدی. دیدم که میگم.
صبح اولین امتحان بود. یادمه که همه بچه ها تو حیاط جمع شده بودیم و منتظر بودیم بریم بالا توی نمازخونه ی اون مدرسه هه و امتحان رو بدیم. بیشترِ بچه ها رفتن تو سالن و از گیتِ بازرسی رد شدن. یادمه حیاط خالی شده بود و منم کم کم داشتم میرفتم که از گیت رد بشم. دیدم حج حسین هم وایساده اون جا دمِ در و مستاصله. فهمیدم که کارتش رو نیورده. حالا حسین هم هه ی به اون چهارپای انسان نما میگفت که آقاجون من راهم دوره و حالا امتحان اوله و کوتاه بیا بذار بیام امتحانم رو بدم و از حسین اصرار و از اون حیفالبشر انکار. به یارو میگفت «این عکسه منه. توی دفتری که دستِ همکارته. به مولا این منم. نگاه کن دفتر رو آخه!» اما نه فایده ای نداشت. راهکاری که اون ضابطِ قانونمدارِ بوروکرات جلوی پای حسین گذاشت، این بود که بره و کارتش رو بیاره. حالا حسین تازه وارد فازِ دوم شد. که خونمون فلان جاست و من اولا وسیله ندارم _چون مادرش با ماشین رسونده بودش و از قضا اون روز با موتور نیومده بود_ دوما تا میام برم و بیام حداقل نیم ساعت طول میکشه.
جالبه. آقای بوروکرات فقط این قانون که دانش آموز باید با کارتِ ورود به جلسه امتحان بده رو مد نظر داشت. اما اون قانونی که میگفت دانش آموز حتی دقیقه ای بعد از شروع ساعت امتحان نمیتونه واردِ جلسه بشه رو فراموش کرده بود و با قدرت به حسین میگفت که برو کارت رو بردار و بیار تا بذارم امتحان بدی. البته قانون رو فراموش نکرده بود. در اصل میخواست مسئله رو پاک کنه و خودش رو راحت. شایدم نه. واقعا فراموش کرده بود. یعنی نمیدونم. وِلِش.
حسین هم که میدونی. زبونِ درست و حسابی نداشت و خیلی پیگیر و به اصطلاحِ خودمون بندال نبود. یعنی آدمی نبود که خیلی وایسه بحث و پافشاری کنه. بعد از اینکه دید یارو حرف تو گوشش نمیره، عاقبت موتورِ اسماعیلزاده _یکی دیگه از بچه ها که وایساده بود ببینه حسین چیکار میکنه_ رو قرض گرفت و رفت سمت خونه. خب ما امتحان رو دادیم. تحلیل ها و شوخی های بعد از امتحان رو هم انجام دادیم و یکی یکی مثل لشکر مسلم در حالِ فرسایش بودیم. بچه ها یکی یکی یا چندتا چندتا رفتن. فقط من موندم و اسماعیلزاده و یکی دیگه از بچه ها که مسیرش با اون یکی بود. کاخِ یزید هم تقریبا خالی شده بود و فقط ما وایساده بودیم ببینیم پس حج حسین کو. اخه اسماعیلزاده گوشی نداشت و اون یکی هم که وایساده بود انگار گوشیش شارژ نداشت. برا همین من وایساده بودم و یه بند زنگ میزدم به حسین. زنگ زدم. زنگ زدم. بازم زنگ زدم. برنداشت که نداشت. یعنی در دسترس نبود. منم رو شوخی گفتم _کاش لال میشدم_ حتما تصادف کرده و گوشیش هم زیرِ ماشین خُرد شده. بعد از اینکه دیدم صبر کردن بیهوده س، ول کردم و رفتم سمت خونه. با اتوبوس. اما به اسماعیلزاده گفتم توی راه زنگش میزنم و اگر خبری شد بهت میگم. توی راه زنگش زدم. برنداشت. خونه هم که رسیدم زنگ زدم. نه. در دسترس نبود. به اون یکی که پیش اسماعیلزاده بود زنگ زدم که بلکه شاید اونور خبری شده باشه. اونم گفت نه هنوز که خبری نشده و خودشون هم انگار سوار تاکسی شده بودن و داشتن میرفتن خونه.
بعد از ظهر بود که آقا مجتبی به احسان خبر داد...
که حسین تصادف کرده و انگار توی بیمارستان تموم کرده. احسان هم بعدش به من زنگ زد و با گریه زاری گفت که چه اتفاقی افتاده و هیچی دیگه. اولش نفهمیدم چی میگه. از بسکه بیقراری می کرد. بعد که فهمیدم چیشده و چی میگه، خودم هم نفهمیدم چی میگم و چیکار میکنم. هنوز رختِ سیاهِ آقاجونم که چند وقت قبلش فوت شده بود رو در نیورده بودم که، خاک بر سرِ عزای حج حسین شدم. یه عمر برای یه حسین عزاداری میکردیم. حالا یه حسینِ دیگه هم اضافه شده بود.
درباره خودِ تصادف هم فقط بگم که حج حسین رفته بوده خونه و کارتِ ورود به جلسه رو برداشته بوده و توی راهِ برگشت، توی اتوبان، یه پژو از پشت سر میزنه بهش و حسین هم با شتاب پرتاب میشه سمت ستونی که کنار جاده بوده و میفته توی گودالی که پایینش کنده بودن. وقتی میارنش بیمارستان، دیگه تموم.
از وقایع و اعتصابی که ما بعد از این قضیه برای امتحان دوم درست کردیم هم زیاد حرفی نمی زنم. از اینکه میدونستیم همه چیز تموم شده ولی با این همه نمیخواستیم کوتاه بیایم. عاقبت امتحان دوم رو که یکی دو روز بعد از خاکسپاری حسین بود، با التماس مسئول اموزش پرورش ناحیه رفتیم دادیم. با ۴۰ دقیقه تاخیر. صندلیِ حسین توی سالن خالی بود. فکرکنم توی سالن امتحان، امیرحسین دقیقا روی صندلیِ بغل حسین می نشست. بغل حسین که نه. بغلِ صندلیِ حسین. چون حتی یک بار و برای چند لحظه هم اون صندلی پُر نشد. بعد از این که رفت، برای امتحانای بعدی، به جاش گل و یه قاب عکس می اوردیم می ذاشتیم. ایده امیرحسین بود. جالب بود. ولی مایوس کننده. و شدیدا پوچ. پوچ به اون معنایی که وقتی صندلی رو با گل و قابِ عکسِ روی اون میدیدی، از درون می شکستی. پوچ میشدی.
رسول رو یادته؟ که گفتم با گیوه میومد و از رفیق شیشای حسین بود؟ رسول و حسین مثل دو قطبِ متضادِ آهنربا بودن. رسول خیلی شیطون تر بود و یه ملتی رو از دست خودش عاصی میکرد. برعکسِ حسین. ولی با هم خیلی رفیق بودن. قضیه حسین تموم شده بود دیگه. تصادف کرده بود و تو بیمارستان تموم کرده بود به دست خاک سپرده شده بود. اما از رسول خبری نشد. بعد از اینکه امتحان اول رو دادیم تا خودِ امتحانِ بعدی، رسول گوشیش رو جواب نداد. اصلِ حرف اینکه رسول نه فهمید حسین تصادف کرده، نه فهمید حسین مُرده و نه فهمید حسین دفن شده. یه لحظه فقط تصور کن. البته امیدوارم هیچ وقت، هیچ وقت چنین چیزی برات اتفاق نیفته.
رفیقت رو چند روز پیش دیدی، خیلی عادی باهاش حرف زدی و رفتار کردی. سه روز بعد بیای ببینی بقیه رفیقات هستن، و همشون سیاه پوشیدن و دَمَغن. یه قابِ عکس هم دستِ یکیشونه. میای جلو تر میبینی اون قابِ عکسِ رفیقته. رفیقی که باهاش خیلی جور بودی. رسول دقیقا اینجوری شد. من نمیدونستم قراره چی بشه وقتی رسول میاد تو حیاط مدرسه برا دومین امتحان. خیلی نگرانش بودم. اومد تو حیاط و سیاه هم نپوشیده بود و خیلی عادی وارد شد تا اینکه از دور دید ما همه سیاه پوشیدیم. یکم آروم تر اومد جلو. بعدم که فهمید قضیه چیشده رفت یه گوشه نشست و بغض کرد. حتی گریه هم نکرد. بعدِ چند دقیقه هم پا شد رفت بیرون.
جالب بود که حسین زبون روزه شهید شد. روزه باشی و عشقِ شهادت باشی و تلاشِ خودت رو برای گرفتنِ شهادت هم بکنی و شهید نشی؟ مگه میشه؟ نه نمیشه. مطمئنم شهید شد. شب قدر چند روز بعد از شهادتش بود. تو همون مجلسی که چند شب قبلش تو سینه زنی داشت زار میزد، سیدرضا اسمش رو گفت و همه برا آمرزیده شدنش دعا کردیم. احسان رفته بود به سیدرضا گفته بود حج حسین کی بود و چی شد و خلاصه امشب که شبِ قدره، پشت میکروفون دعاش کن. اونم دعاش کرد. ماهم دعاش کردیم. پس شهید شد.
میدونی چیه؟
خیلی وقتا میشینم با خودم پازل های اتفاقی که برای حسین افتاد رو از نو میچینم. میگم....
اگه مثلا اون روز اون معاون سخت گیریِ بیش از حد نمیکرد و حسین رو راه میداد؛
یا اگه اون پژو از پشتِ سر به حسین نمیزد؛
یا اگه حسین با سرعت کمتری توی اتوبان رانندگی میکرد؛
یا اگه کارتش همراهش می بود؛
یا اگه اموزش پرورش کوفتی قبول میکرد که امتحانا توی مدرسه خودمون برگزار بشه( چون انگار درخواست داده بودن و رد شده بود)؛
و خیلی دیگه از این اما و اگر ها.
اما آخرش هم به هیچی نمیرسم. بعضی وقتا هم که اینارو برای بقیه تعریف میکنم، میگن....
دیگه کاسه عمرش لبریز شده بوده؛
خدا حیفش میومده حسین پیش خودش نباشه؛
حتما قسمتش این بوده؛
و از این حرفا.
آخرش مجبورم با همین توجیه ها خودم رو قانع کنم و به خودم بگم ساکت شو دیگه. بس کن. حتما آقا شهرام هم _ پدرِ حسین _ خودش رو با همین حرفا تونسته روی پا نگه داره. هر چند نسبت به دو سال پیش که این اتفاق افتاد موهاش خیلی سفید تر شده. ولی خب چه میشه کرد. ظاهرا جلوی تصمیمای خدا باید همینجوری باشیم دیگه. مگه نه؟ نحن الضعفا و هو القادر و هل یرحم الضعفا الی القادر ؟! هل؟
خب بسه دیگه. فکرکنم خسته شدی. باید ببخشی که مثل جودی ابوت بلد نیستم نامه های کوتاه و قشنگ قشنگ بنویسم. ولی سعی کن تو مث بابا لنگ دراز نباشی و نامه رو جواب بدی. هرچند انتظاری هم ندارم. نه. اصلا ولش کن. لازم نیست خودتو اذیت کنی. عادت دارم به جواب ندادنات. قبلا هم برات توی ایتا پیام گذاشته بودم. منتها جواب ندادی. چه میشه کرد!
خدافظ.
ارادتمند و دوستدارِ تو؛ سالار
اردیبهشت 1400
پیوست: چند قطره اشک و اندکی خونِ دل
مطلبی دیگر از این انتشارات
شُبک^^
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایم بنویس : دعوت از شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به سالاروفسکی | دربارهٔ نوشتن و لذتجویی