مرتضی عباسی·۴ سال پیشاین بود داستان آن درختمادر بزرگ پدریام را «عزیز» صدا میکردیم. نشسته نماز میخواند و از میان جانمازش که بوی گل میداد، یک اسکناس هزار تومانی داد به من.