شب سان·۲۴ روز پیشپانزده مرد خستهدر مینیبوس آقای بهجتی را باز میکنم. سرمایِ دستگیرهی در خودش را میکشد توی تنم. میروم بالا. مثلِ همیشه، همه نشستهاند و تنها جایی که باق…