farnazataie·۷ سال پیشخاکستری های یک نویسنده و سرانجام پاییز دانشگاه ... برگریزان ... خزان ... و منی که قدم می زنم, قدم می زنم و همچنان دوره می کنم شب را روز را و هنوز را ... شاید فقط خودم می دونم وقتی رو این برگ ها قدم می زنم و تو پیچ پیچ این شاخ و برگ ها می پیچم چه حس و حالی دارم ... چقدر قلبم خالی یا پره ... سنگین یا سبکه ... شاید دوست داشتم کنارم باشی شایدم نه ... از تو فقط یه سایه مونده که تا همیشه دو...