احمد نهازی·۷ سال پیشدلتنگم...همیشه لحظه های بعد از نیمه شب را دوست داشتم. سکوتی بزرگ حاکم است و می توان تا انتهای آسمان شب فکر کرد. می توان نهال کوچکِ خیال را با تمام دل گرفتگی ها و دل نگرانی ها رشد داد. می توان به این فکر کرد که قلم تا چه اندازه ای قدرت د...
احمد نهازی·۷ سال پیشمن هیچم، هیچ... می دانی؟ در میان بغض های باد کرده ای که گلو را خفه می کنند، من آن دردم که از بی دردی می میرم. در میان انسان هایی که آدمی را به سخره می گیرند، من آن قلبم که از ذلتنگی می گیرد. در میانِ این حجمِ انبوه پ...
احمد نهازی·۷ سال پیششاید شاید مثل پرسه زدن های گاه به گاهِ ماه،بر نگاهِ پر هیجان زمین،سرشار از حس گنگِ غربتم!شاید چون هنوز در سفرم...شاید چون باران...